Ch. 09

376 96 0
                                    

با حرص سر انگشتش رو به جوش دردناکی که دقیقا بین دو ابروش زده بود میکشید، دندوناش دیگه از فشرده شدن بهم درد گرفته بودن و اون هنوز قصد نداشت دست برداره.
2 روز از کریسمس میگذشت و هیچ تماس خاصی دریافت نکرده بود نه از پدرش، مادرش یا حتی اون، اینکه دلش میخواست حداقل یه معذرت خواهی بشنوه عصبیش کرده بود، اینکه انقدر احمقانه قلبش درگیر علاقه به کسی شده بود که تمام مدت مسخره اش کرده بود آزارش میداد، اینکه حالا میدونست به مردی که هیچ سِنخیتی باهاش نداشت علاقه مند شده، داشت دیونه اش میکرد، حتی اگر کله این قضیه یه سناریو احماقانه هم نبود بازم اینکه عاشق اون بشه دیوونگی بود.
اینکه توی یه لحظه بفهمه دقیقا کسی رو وارد زندگی شخصیش کرده، چهره بی نقابش رو به کسی نشون داده که مطمئنا آخرین کسی بود که دوست داشت اینجوری ببینتش کلافه اش کرده بود، اون همه بخشای تاریک زندگیش رو به اون لغنتی گفته بود و احتمالا تمام اون مدت کیم جونگین داشته به سادگیش میخندیده.
"بکهیون شی، استند با... اوه... گریمور... گریمور با تو ام اینو... اینو بپوشون" بک با حس انگشتای باریکی دور دست و بلاخره اون پد خیس روی صورتش تازه فهمید نوبت اونه بره سر صحنه فیلمبرداری و خیلی راحت گند زده به پوششی که روی جوشش کشیده بودن.
صدای گریمورش توی گوشش پیچید "اوپا این مدت دقیقا داری چیکار میکنی؟ پوستت داغون شده، هیمی میگفت یه سایزم اضافه کردی؟ پرخوری عصبی داری؟" مینا از اول کارش گریمورش بود و انقدر بهش نزدیک بود که بتونه ازش غر بشنوه و در جواب به سادگی فقط سرش رو به دو طرف تکون داد.
"استندبایی، زود برو و خواهشا یه فکری به حال وضعتت بکن، بنظر نمیاد دوست پسرت فقط مدیا رو بهم ریخته باشه" ابروهاش کمی به سمت بالا و همزمان کمی بهم نزدیک شدن، انقدر بهم ریخته بنظر میرسید؟ شایدم واقعا اونقدر که فکر میکرد قضیه رو برای خودش درست تحلیل نکرده بود که ذهنش هنوز درگیر اون لعنتی باقی مونده بود.
گوشه لبش رو گاز گرفت و همراه با رفتن سمت صحنه، لعنتی غلیظی گفت، اما همین که اولین قدم رو توی نور گذاشت همزمان با نفس عمیق لبخند بزرگی روی صورتش نشوند و سمت بقیه مهمونا رفت.
صدای دست تماشاگرا و فنایی که امروز اونجا بودن تا آیدول مورد علاقشون رو از نزدیک ببینن و بهش کادو بدن گوش رو کر میکرد، جیغای بنفشی که از فاصله کمتر از 2 متری صحنه اسمش رو جیغ میزدن باعث زنگ زدن گوشش میشد اما مثل همیشه فقط دست تکون داد و سمت جاش رفت.
هنوز چند لحظه ای از نشستن و خوش بشش نگذشته بود که مثل روندی که برای بقیه مهمونا انجام شدع بود سوالای طرفدارا شروع شد، کاغذا دونه دونه باز و خونده میشدن از اینکه اوپا دقیقا از کدوم طبقه از بهشت افتادی بگیر تا اینکه چیکار کردی که این اواخر انقدر کیوت شدی.
تا بلاخره به بحثایی که زیاد ازشون خوشش نمی امد ولی مجبور بود بخنده و جواب بده رسیدن نوبت سولهی بود تا یه سوال رندم بپرسه سوالایی که میتونست رو به هرکدومشون باشه، خندید و سینه اش رو صاف کرد "خدا رو شکر که این سوال از من نیست..." خنده ریزی کرد و ادامه داد "اوپا بکهیون جدیدا تپل شدی و این خیلی بهت میاد این بخاطر شیرینی های خوشمزه سال نوه یا دوست پسرت مثل ما عاشق دیدن خوردنته؟" لبخند بازی زد و به بک نگاه کرد "انگار دوست پسر مرموزت خیلی نظرشونو جلب کرده هیونا این 4 امین سوالی که امشب درباره اون ازت میشه امیدوارم اینو دیگه جواب بدی"
لبای بک خیلی اجباری از هم باز شدن و خندید "نمیشه سوال رو Pass زد نه؟" این قانون وجود داشت اما سوالهی نگاه بدجنسی بهش انداخت و با انگشت اشاره اش که حلقه طلایی ظریفی توش انداخته بود حرکت رفت و برگشتی انجام داد "کوپناتو قبلا مصرف کردی دیگه باید جواب بدی."
ناخون قرمزش رو سمت بینی بک گرفت و جواب داد "منم کنجکاوم بدونم این الهه برنزه که SNS رو پر کرده کیه؟ شنیدم خیلـی خوش قیافه اس؟" بک خوب میدونست این برنامه های اول سال همیشه همینطورن، بازترین تم رو دارن و هرچقدر توی طول سال محیطش خصوصی میمونه این چند هفته اونا هرچی میخوان ازش میپرسن و کلی هم به خیال خودش برای این موضوع توی خودش آمادگی ایجاد کرده بود "الهه برنزه؟ همچین فردی رو نمیشناسم..." سرش رو خیلی بامزه تکون داد و سولهی رو مجبور کرد برای جلب بیشتر توجه تماشاچیا دستش رو بالا بیاره و با حالت معنی داری انگشتش رو روی بهش تکون بده.
"ولی قبول دارم جدیدا دارم وزن اضافه میکنم اینم بخاطر اینه که یه مدت به رژیم و همه چیز مرخصی دادم" رو به طرفداراش کرد و با لحن فوق مهربونی گفت "شما که فکر نمیکنین ما مثل خدایان همیشه همینطوری میمونیم ها؟ این مدت هرچی دلم خواسته خوردم و نتیجه اشم شده این ولی فکر کنم برای یه مدت کوتاه بدم نباشه نه؟"
صدای دخترای جوونی که با شنیدن اعتراف پر از صداقت آیدول عزیزشون اونقدر بلند شد که چند لحظه همه سمتشون چرخیدن و به دخترایی که با حالت پر از ذوقی سرشون رو تکون میدادن و داد میزدن بله خندیدن ولی بدجنسی سولهی که نه فقط یه سونبه بلکه یه مربی برای بک محسوب میشد هنوز تموم نشده بود.
نگاه پر از شیطنتی به بک انداخت و گفت "اووو اینکه نشد درست جواب ندادی مگه نه بچه ها؟" بدون منتظر شدن برای جواب طرفدارا گفت "برای تنبیهش چیکار کنیم اوپا" رو به مجری سوالش رو پرسید تا توپ رو توی زمین اون بندازه و میدونست اون بهترین گزینه برای اینجوری شوخی هاست.
"مجری مسن لبخندی زد و با حالت شوخی گفت "چطوره چندتا از نامه های طرفداراش رو بلند همینجا بخونه و بهشون جوابم بده هان؟" جیغ همه طرفدارا بلند شد، اونا همه احساساتشون رو توی نامه ها برای بک نوشته بودن و اینکه با چشم خودشون ببینن بک اونو میخونه و تازه به همه حرفاشون جواب میده خیلی براشون هیجان داشت.
"کی دوست داره نامه اشو شخصا به اوپا بده هان؟" خیلی از دستها بالا رفت ولی قبل از اینکه بک بتونه از بین اونا یکی رو انتخاب کنه سولهی دوباره وسط پرید و گفت "اونجا، اونجا یه طرفدار خاص داریم" و به سمت طرفداری که لباس پاپانوئل رو پوشیده و خیلی آروم یه گوشه ایستاده و فقط نامه اش رو بالا گرفته بود اشاره کرد "جدیدا شنیدم بِک بِک ما علاقه خاصی به پاپانوئل داره، شمام اینو شنیدین نه؟" نگاه بک سمت پاپانوئل چاقی که برق ریشای سفید و موهاش داد از نو بودن میزدن چرخید.
پچ پچ طرفدارا بلند شد و جملاتی مثل اینکه "اوه خوش بحالش | اون خیلی باهوشه | چقدر حواسش جمع بوده" رو میشد خیلی شنید، سولهی به سمت اون پاپانوئل اشاره کرد تا کارکنان صحنه نامه اون و دوتا دیگه از دخترای که خیلی تلاش داشتن تا نامه اشون به دست بک برسه رو بگیرن.
"خب بکهیون شی کدوم رو اول باز میکنی؟" صدای مجری رو که شنید بلاخره نگاهش رو از پاپانوئلی که بی حرکت سر جا ایستاده بود گرفت و با لبخند مصنوعی گفت "نمیدونم، این صورتیه؟" به نامه دختری که توی نزدیکترین قسمت به صحنه ایستاده بود اشاره کرد ولی سولهی مشت نمایشی به بازوش زد "فکر نمیکنی زشته که پاپانوئلی که تا اینجا امده تا بهت هدیه بده رو نادیده بگیری اونم وقتی انقدر بهش اعتقاد داری؟"
بک نامه ای سفید رو از زیر بیرون کشید و سرش رو با حالت متاسفی تکون داد "باشه نونا ولی بعدش منم کلی سوال دارم هرچی نباشه من نزدیکترین فنه الهه ملی هستم نه؟" سولهی اعتراض بی صدایی کرد و با خنده های پر از شیطنت نامه رو از دست بک بیرون آورد "حالا که قراره جلو جمع کبابم کنی بهتر نیست من مطمئن بشم متن رو درست میخونی؟"
نامه رو باز کرد و خیلی سریع نگاهی بهش انداخت ولی لبخند پر از شیطنتش خیلی سریع محو شد و نگاه نگرانی به بکهیونی که منتظر بود نامه به دستش بیاد و اونو بلند بخونه انداخت، نمیدونست باید چیکار کنه برای همین نامه رو چندبار به چشماش نزدیک کرد و با لحنی که تصنعی بودنش کاملا معلوم بود گفت "خدای من فک کنم پاپا وقتی مست بوده اینو نوشته چون نمیشه خوندش" و سالن رو به سمت خنده های بلندی برد "فکر کنم همون صورتیه رو بخونی بهتره"
----------------------
دستش رو زیر چونه اش زد و با اخم ظریفی از پشت شیشه دودی ونش به سولهی که بلاخره با آخرین نفر خداحافظی کرد خیره شد، اون ازش خواسته بود منتظرش بمونه چون منجرش رو قبلا فرستاده بره و در عین حال امروز باید بره شرکت، کاری که خیلی غیر منطقی به نظر میرسید ولی کاریش نمیشد کرد.
سولهی با لبخند پهنی رو به طرفدارایی که تا ون دنبالش امده بودن سوار شد و در رو بست. اما کلیک بسته شدن قفل در همزمان شد با محو شدن اون لبخند و تغییر حالت سولهی به چیزی نزدیک به چهره عصبی و نگرانش قبل از اجرا های زنده.
نامه سفیدی که بک بعد از اجرا اصلا نفهمید کجا رفت بلاخره از کیف دستی سولهی بیرون امد و روی پاش قرار گرفت. چهارتا ناخن طراحی شده سونبه جوان بک روی سطح نامه مونده بود و بنظر میومد چیزی اذیتش میکنه.
بک با گیجی نگاهی بهش انداخت و خواست نامه رو برداره که زن جوان بی مقدمه پرسید "با اون پسره جدی هستی؟ فکر میکردم مثل دفعه قبل یه داستان فِیکه؟" ابروهای بک با شنیدن اون حرف بهم نزدیک شد، دیگه واقعا کنجکاو شده بود نامه رو بخونه اما نامه قبل از اینکه دستش بتونه اونو بکشه سمت سینه سولهی کشیده شد، اون نامه رو به سینه اش چسبوند و پرسید "چقدر باهم جدی هستین؟ نزده به سرت مگه نه؟ اونم توی اوجت"
"نونا میشه نامه امو بدی؟" بک دستش رو محکم جلو برد و منتظر شد اما سولهی سرش رو تکون داد "بک اگر حتی یه لحظه به سرت بزنه که بخوای توی اوج ما رو ول کنی خودم میکشمت، میدونی که کمپانی بعد از اتفاقات پارسال خیلی بهت متکی شده"
نفس بک یکجا از بینیش بیرون زد و چشماش رو روی هم فشرد و دستش رو دوباره تکون داد که بلاخره منجر به تسلیم سولهی و قرار گرفتن نامه کف دستش شد.
بی توجه به حرکت ماشین که میدونست دست آخر حالشو بهم میزنه نامه رو بیرون کشید و بازش کرد، برخلاف حرف سولهی نامه به خوش خط ترین خطی که تاحالا دیده بود نوشته شده بود، اون خط رو میشناخت، قبلا دیده بودش، یه نمونه ازش توی خونه اش پای قرارداد دست نویسش داشت.
فلش بک شب مراسم
"تقصیر خودمم هست من با اینهمه سوابق سیاسی نتونستم اخر این ماجرا رو ببینم و اینجوری شد" پدر جونگین روی مبل لم داده بود با همون لباسای رسمی فقط بدون کت و یه کراوت نصفه نیمه بسته در حال نوشیدن شراب و مواخذه همه بود "نه که نتونستم اما بخاطر جونگین چشمم رو بستم فکر کردم مثل گذشته اینبار هم همه چیز درست میشه اما حالا ببین، باورت میشه بیون بهم گفت بعد از شنیدن همه چیز حتی نمیتونه معذرت بخواد چون پسرش درست ترین کار رو کرده، حقم داشت، من اگر کسی با پسرم همچین کاری کرده بود برخورد خیلی بدتری داشتم"
ضربه محکمی به پشت سر جونگین خورد که باعث شد از جا بپره ولی قبل از اینکه حتی بتونه دستش رو بالا بیاره و سر رو بچرخونه و ببینه کی از ناکجا زدتش صدای مادرش همه چیز رو روشن کرد.
خانم کوان خم شده بود و سعی داشت با فشردن شونه همسرش که به عمرش انقدر تحقیر نشده بود کمی اونو آروم کنه ولی در عین حال با صدای بلند به رفتار پسرش اعتراض کرد "کیم تمین، بسه این رفتارات رو درک نمیکنم"
تمین بی تفاوت به صدای مادرش خیلی خونسرد سیب توی دستش رو گاز زد "مادر یه بارم مارو بخاطر اشتباهاتمون تنبیه نکردید که آخرش شد این، نگاش کنین حتی تو چهره اش خجالتم نیست" نگاه کجی به برادر کوچیکش که روی مبل دقیقا روبروی پدرش نشسته بود انداخت.
"هیونگ، من میدونم چیکار کردم ولی فکر نمیکنم با شستن و غصه خوردن یا مثل ابوجی با خالی کردن دوتا از شیشه های مشروب خونه بشه این قضیه رو درست کرد" صدای تکخند تمین رو از پشت سر واضح شنید، میدونست اون مثل همیشه داره به جمله معروفش فکر میکنه
درست بودن حدسش با پیچیدن زنگ صدای تمین موقع بیان اون کلمات تایید شد "خب آقای متخصص راه حل های منطقی الان برای این خرابکاریت چی در نظر داری؟"
"جونگ، باید ازش معذرت بخوای، این رابطه شاید درست نشه ولی حداقل باید از دلش در بیاری، نمیخوام هر بار که پدرت پدرش رو میبینم سرش جلوش پایین باشه اونم وقتی اشتباهی نکرده که بخواد سرافکنده باشه" سرش رو بالا اورد و به مادرش نگاه کرد، مادرش همسرش رو بیشتر از دنیا دوست داشت، هر وقت پدرش مریض میشد مادرش چندبرابر ضعیف و مریض میشد و اینکه حالا پدرش انقدر ناراحت باشه مطمئنا اون رو هم اذیت میکرد.
سرش رو به ارومی تکون داد "باید درستش کنم، شما نگران نباشید" اینکه حداقل برای خودمم شده درستش میکنم رو بهز بون نیاورد، مهم نبود چی بشه، اگر از اول از بک خوشش نیومده بود هیچ وقت تا اینجا بخاطرش پیش نمیرفت و حالا هم بک باید همه چیز رو میفهمید و بعد تصمیم میگرفت.
پایان فلش بک
نگاهی به گوشیش انداخت، توی اون لباس احساس خارش میکرد ولی حس تعویضش رو نداشت، فکر نمیکرد بکهیون انقدر تحت تاثیر اون شب قرار گرفته باشه، با اونهمه آرایش هنوز میتونست پف زیر چشمش و افتادگی گوشه لب و پلکاش رو ببینه، اون حالت غم با بزرگترین لبخندای مصنوعی هم پنهان نمیشد.
قرار نبود داستان اینجوری بشه، میدونست بک شوکه میشه ولی تا این حد رو حتی تصورم نمیکرد، این تصور که بک احتمالا عاشق شخصیت خیالی این جونگ شده بود کمی آزار دهنده ببنظر میرسید.
اون چطور تونسته بود عاشق اون شخصیت تخیلی بشه و در عین حال از حقیقت پشت اون نقاب اینقدر بدش بیاد که حتی حاضر نشه چند دقیقه به حرفاش گوش بده.
3 ساعت از اتمام برنامه میگذشت و بک توی این زمان حتما نامه اش رو خونده بود ولی هنوزم هیچ خبری ازش نبود، نه تماسی و نه حتی پیامی.
سرش رو بالا اورد متوجه نگاه مردمی که از کنارش میگذشتن شد، همه به پاپانوئلی که چند روز بعد از اتمام جشن کریسمس لبه باغچه بلند جلو شبکه تلوزیونی نشسته بود، پاهای بلندش روی دیوار آویزون بود و تکون خفیفی میخورد، موهای فرفری بلندش توی صورتش ریخته بود و ریش و سیبیل مصنوعیش از گردنش آویز بود نگاه میکردن و با پج پچی از کنارش میگذشتن.
کلافه دستش رو بالا آورد و گوشه ابروش رو خاروند، حساب کارای احمقانه ای که توی همین 2 هفته انجام داده بود رو نداشت ولی احتمالا بیشتر از کله حماقتای زندگیش بودن، خیلی بیشتر.
دکمه کنار گوشی رو دوباره فشرد تا صفحه روشن بشه، توی این 30 ثانیه که حواسش به مردم بود هم خبری نشده بود، بدون اینکه متوجه 3 جفت چشمی که روش زوم کرده بودن باشه زیر لب شروع به حرف زدن کرد "یــــا بیون بک واقعا میخوای اینطوری باشی؟"
"یـــــــا؟ یا؟ یــــــــــــــا تو کی هستی که به اوپای ما بگی یا... آیشی از سنت خجالت نمیکشی؟" اول متوجه نشد مخاطب اون لحن تند خودشه ولی وقتی دختر عجیب و غریبی جلوش قرار گرفت مطمئن شد اون جملات رو به خودش بیان شدن.
بنظر میرسید دختر با اون موهای بلند و دو گوشی، دم دو رنگ موهاش و لباسای نیمه برهنه ای که فقط و فقط به لطف سرمای گزنده هوا زیرشون بافتای چسبونی قرار گرفته بود، لباسایی که اگر میخواستی رنگای توشون رو بشماری احتمالا از یه رنگین کمون بیشتر رنگ به دست می اوردی خودش رو شبیه یکی از کاراکترای بتمن درست کرده بود.
از گوشه چشم میتونست دو نفر دیگه که دقیقا دو طرف اون ایستاده بودن ببینه، یکی نسبت به دوتای دیگه کمی تپل تر بود و موهای مشکی گرد چیده شده ای داشت، وضعیت لباساش تفاوت زیای با دختر وسطی نداشت اما بلوز بلندتری پوشیده بود که جونگین توی یه نگاه میتونست بگه بخاطر پنهان کردن برآمدگی شکمشه و دختر سوم که نصف صورتش پشت عینک طبی فرام کائوچوییش پنهان شده بود و نسبت به اون دوتا لباسای ساده تری پوشیده بود اما موهای بنفشش به اندازه کله لباسای اونا جلب توجه میکرد.
بی تفاوت به چشمای دختر خیره شد و سبک پلک زد، هر پلک سبکی که میزد با اخم  تغییر جهت سر دختر همراه میشد. چند دقیقه گذشت تا دختر متوجه بشه مردی که روبروش نشسته برخلاف بقیه اعضا فندوم اصلا ازش حساب نمیبره یا شاید آوازه دعواهای خونینش به گوشش نرسیده.
تکخندی زد که معلوم بود سعی داره تمسخرآمیز بنظر بیاد ولی برای جونگین بیشتر شبیه کج شدن دهن یه دختر بچه بنظر میرسید که مادرش فراموش کرده لوازم آرایشی هاشو از جلو دستش برداره.
دختر آدامس بیش از حد بزرگش رو گوشه لپش گذاشت و ناخونهای مصنوعی صورتی تند و طراحی شده با اسم بکهیون رو جلو برد و با حالت منزجری ریش مصنوعی رو کمی بالا آورد "آیشی زیادی برای اینکارا پیری پس بهتره دیگه دور و بر مراسمای اوپام نبینمت"
به زور جلو بالا رفتن لبش و لبخندش رو گرفت، نصف حرفای دختر رو بخاطر آدامس و لحن عجیب غریبش نفهمیده بود ولی در کل به نظرش بامزه می امد.
پس اون ارتش فن گرلی که بک میگفت اینا بودن یا حداقل بخشی ازشون این سه تا بودن، با لحن بی تفاوتی پرسید "برای چی؟" براش مهم نبود اگر توی 20 و چند سالگی آجوشی صدا بشه و در اصل لذت هم میبرد که این بچه ها انقدری مسن تصورش کردن که با وجود پررویی و بی ادبیشون هنوز در آخر جملاتشون بخش رسمی رو نگه داشتن.
حوصله اش از اینجا نشستن طولانی سر رفته بود پس بد نبود یکم سر به سر اینا بذاره البته اگر اینم به جای باریک ختم نمیشد.
دختر با تکخند مصنوعی و تکراریش حرفش رو تکرار کرد "برای چی؟" داشت سعی میکرد لهجه و لحن عادی جونگین که درست مطابق شخصیت ش بود مسخره کنه، اون لحن زیادی محترمانه بنظر میرسید.
"آیشی، اینجا خونه سالمندان نیست که سرتو بندازی و بیای بعدم برداری نامه بدی به اوپای ما؟ دیدی که حتی نامتو نخوند پس بیخیال شو برو یه سکو پیدا کن و کنار پیرپاتلای هم سنت گو استُپ بازی کن خب؟"
تمام شیطنتی که توی نوجونی انجام نداده بود انگار با ورود بیون بکهیون به زندگیش بلاخره از خواب زمستونی بیدار شده بودن.
"دلم نمیخواد..." چشمای هر سه تای اونا گرد و هرکدوم به شکل خنده داری صورتشون رو توی هم کشیدن و بنظر میومد دارن خشمشون رو نشون میدن ولی برای فردی مثل کیم جونگین که نصف بیشتر عمرش رو خارج از این کشور و به دور از زنهای خاصش گذرونده بود اون حرکات بجز چندتا حرکت بامزه چیز دیگه ای نبودن.
اون کوچکترین تصویری از دردسری که داشت برای خودش درست میکرد نداشت، اینکه ندونه زیباترین و وحشتناک ترین موجودات دنیا زن ها هستن مطمئنا برای کسی با تجربه پایین اون کاملا عادی بود ولی انگار حداقل امروز رو روی شانس بود و قبل از اینکه صورتش پر از جای چنگ گربه های ملوس خیابون گنگنام بشه دستی دور مچش حلقه شد و توی یه حرکت اونو جوری از بالا به سمت زمین کشید که نه تنها صفحه گوشی روی زانوهاش روی سنگفرش کف پیاده رو خرد شد بلکه مچ پای نازنینش هم تا حد پیچ خوردگی رفت.
بنظر میرسید کسی که امروز قصد نجاتش رو کرده زیاد هم دل خوشی ازش نداره چون جوری اونو پشت سرش میکشید و سمت پایین خیابون میدوید که بارها و بارها پای جونگین پیچ خورد و مطمئنا تا چند روز اون مچ دست کارایی زیادی براش نداشت ولی صدای جیغ و داد دخترایی که با وجود رسیدن به چهارراه هنوز پشت سرشون بودن بهش میگفت فرار احتمالا بهترین گزینه موجود بوده.

a Letter from SantaClaus [Completed] Where stories live. Discover now