Ch. 06

396 102 3
                                    

20 دسامبر 2016
با نگاهش سالن تقریبا خلوت سینما رو گشت تا مردی که برای دیدنش اونجا امده بود پیدا کنه و بلاخره اونو در حالی که چهره اش مثل کسایی بود که آدم فضایی دیدن روبروی دستگاه 4 بعدی سقوط آزاد پیدا کرد.
خودش رو بهش رسوند و با تعجب سعی کرد دلیل مسخ شدن این جونگ رو پیدا کنه اما جز اون دستگاه پیشرفته و زن جوونی که مسئول معرفی دستگاه بود چیز دیگه ای روبروشون نبود.
زن لبخند خجلی زده بود و هر از گاهی از گوشه چشم به این جونگ نگاه میکرد ولی مرد جوون حتی متوجه نگاهای اونم نبود و با کنجکاوی به گجت خونگی که بخش فروش سینما برای فروش اونجا قرار داده بود خیره نگاه میکرد.
به کمک انگشت اشاره اش فشار آرومی به پهلوی پسر جوون تر اورد "هیا؟ پروفسور..." صداش خیلی آروم حرکتش به قدری ملایم بود که حتی یک درصد تصور واکنشی که از پسر جوون تر گرفت رو نداشت
این جونگ با وحشت از جا پرید و با صدای نسبتا بلندی داد زد "دلم ریخت" این واکنش هم بکهیون و هم چند نفری که توی بخش معرفی ایستاده بودن رو ترسوند اما بک بجز ترس خنده اش هم گرفته بود "چته؟ چرا اینجوری میکنی..."
"اوه هیونگ... اینو دیدی؟ خیلی چیز جالبیه، شبیه سینمای چند بعدیه ولی از اونم واقعی تره" انگار نه انگار همین چند لحظه پیش خودش و بکهیون رو خجالت زده کرده با هیجان خاصی یکی از گجت ها رو بالا اورد و جلو صورت اون گرفت.
با فشار دست بک مجبور شد گجت رو پایین بیاره و سر جاش بذاره "نگو که بخاطر تور معرفی اینجوری مسخ شدی، بذارش پایین اگر خراب بشه باید حقوق چند ماهتو دو دستی برای خسارت بدی"
"زودتر امدم گفتم یه چرخ بزنم، خیلی چیز جالبیه..." به ارومی دستش رو از روی گجت برداشت و از میز فاصله گرفت.
بک لبخند سبکی زد و کلاهش رو پایین تر کشید تا چهره اش کمتر دیده بشه "ازش خوشت امده؟ علاقه مندیات برای یه کارگر ساده یکم زیادی تجملی نیست؟" این حرف تکخند سبکی روی لب پسر جوون تر نشوند و بک رو مجبور کرد ناخودآگاه برای اینکه این حرفش به اون بر نخوره توضیح بیشتری بده "توی همین چند روز خیلی بهت دقت کردم موقع خرید لباس سلیقه خوبی داشتی، توی حرف زدنت در عین سادگی حتی یه توهینم نشنیدم، اینجا رو برای قرار انتخاب کردی و اینم وسیله مورد علاقه اته منظورم اینا بود"
"متوجه شدم منظورت چیه، نکنه نگران شدی بهم بربخوره؟" بک خیلی سریع به این جمله واکنش نشون داد و حالت تدافعی تری به خودش گرفت "من؟ معلومه که نه، فقط خواستم بگم خیلی عجیبی یه روز به قرار از قبل تعیین شدمون نمیای یه روزم زنگ میزنی و دعوتم میکنی سینما"
فلش بک چند ساعت قبل
از قرار قبلیشون دو روز میگذشت و انگار مردم به خوبی متوجه اتفاقات شده بودن، یکی از سایت های خبری با کمک مدیر ما پستی درباره احتمالا جدی بودن رابطه بیون بکهیون با فردی که چند ماه قبل مورد توجه مدیا قرار گرفته بود آپ کرده بود و حالا مردم داشتن مرتب زیر پستاش ازش میپرسیدن این موضوع حقیقت داره یا یه شوخی و شایعه الکیه؟
فالو کننده پیجی که به عنوان صفحه معشوقه اون معرفی شده بود کم کم داشت زیاد میشد و از چند ساعت پیش سرعتش حتی از قبلم بیشتر شده بود و بکهیون رو کاملا به اینکه خبر بزودی به خانواده اش میرسه امیدوار کرده بود.
پشت صحنه موزیک شو اونروز داشت به کامنتایی که با سرعت سرسام اوری توی پیجش قرار میگرفتن نگاه میکرد که با لرزش و صدای همزمان گوشیش وحشت کرد و گوشیش توی هوا پرت شد ولی خیلی سریع با حسه نگاه برگشته استایلیست و گریمور گروهی که اتاق مشترکی با اون داشتن لبخند تصنعی زد و خیلی سریع گوشی رو از روی مبل برداشت.
با دیدن اسم تماس گیرنده اخم برگرفته از شوکی بین ابروهاش نشست و همراه با تکون دادن چونه اش از سر تعجب تماس رو وصل کرد "الو؟"
بلافاصله صدای آشنایی از سمت دیگه خط شروع به صحبت کرد "فکر کردم دیگه جواب نمیدی، عصرت بخیر هیونگ امشب سرت شلوغه؟" از این لحن نسبتا شاد تعجبش چند برابر شد، این پسر همیشه پشت خط یا خسته بنظر میرسید یا خیلی عجله داشت، هیچ وقت خودش باهاش تماس نگرفته بود و این خودش بک رو به شک مینداخت برای همین جانب احتیاط رو رعایت کرد و پرسید "فعلا که اجرا دارم نمیدونم بعدش برنامه ای پیش میاد یا نه"
"من دوتا بلیط سینما دارم، گفتم اگر برنامه ای نداری با هم بریم حالا اگر سرت شلوغه که..." سینما؟ یادش نمی امد اخرین فیلمی که تونسته توی سینما ببینه چی بوده، این روزای خسته کننده و پر از تنش هم به جلب شدن توجهش کمک کرد و با لحنی که سعی میکرد کنجکاو یا علاقه مند بنظر نرسه پرسید "برای چه فلیمی؟"
"هنوز مشخصش نکردم، یکی از دوستام دوتا بلیط باز داشت که تا ساعت 6 باید سانس و فیلمش رو مشخص کنم که گفتی برنامه ات معلوم نیست و تا اون ساعتم چیزی..."
"از فیلمای روباتیک و ترسناک بدم میاد یه چیز شاد انتخاب کن" نه میخواست تایید کنه واقعا دلش میخواد به اون قرار ناگهانی بره و نه دلش میخواست این فرصت برای عوض شدن روحیه اش رو از دست بده تازه این قرار میتونست توی پخش شدن خبر بخصوص که الان خیلی از پاپاراتزیا روش زوم کرده بودن بشه پس بدون هیچ توضیح اضافه ای ادامه داد "باید برم کم کم نوبت اجرای منه محلش رو بهم پیام بده"
پایان فلش بک
-----------------------------
فکر نمیکرد دیدن یه فیلم به یه قرار کامل ختم بشه و اگر میخواست با خودش رو راست باشه باید اسمش رو یه قرار لذت بخش میذاشت، کلی از کارهایی که چند وقت بود به بهانه مشغله و ساسنگا بیخیالشون شده بود رو داشت راحت و بی دغدغه انجام میداد، توی خیابونای شلوغ گانگنام بی خیال راه میرفت و به دستفروشا نگاه میکرد، هوای تازه شب رو خارج از اون وون مشکی روی پوستش تجربه میکرد و اینو دوست داشت و حتی اگر عکسی ازش پخش میشد به نقشه اش کمک میکرد و همینکه همراهش هم برای پوشوندن خودش تمام تلاشش رو کرده دلگرمی بیشتری بهش میداد که از قرارش لذت ببره و اجازه بده اگر احیانا کسی در تعقیبشه راحت عکس بگیره.
"من گرسنمه تو چی هیونگ؟" این یکی از زیباترین سوالایی بود که بکهیون توی اون روز شنیده بود لبخندی زد و سرش رو به معنی تایید تکون داد. این جونگ به سرعت سرش رو کمی چرخوند تا توی انبوه مغازه ها جایی رو پیدا کنه که توی شلوغی های نزدیک به کریسمس جای خالی توش پیدا کرد.
زمان زیادی نگذشت که آخر همون لاین و سر نبش کوچه بن بستی مغازه تزئین شده ای رو دید که انگار میتونست اخرین مقصد قرار امشب باشه، لبخندی زد و ناخود آگاه دست بک رو توی دست چپش گرفت و سمت مکانی که انتخاب کرده بود کشید.
چند دقیقه ای از ورودشون به کافه و سفارش یه خوراکی گرم و شیرین نگذشته بود که بک بلاخره بعد ازیکساعت سکوت و توجه به اطراف و لذت از وقتش به حرف امد و سعی کرد توجهش رو به مردی که کله بعد ظهر خسته کننده اش رو پر و کمک کرده بود به کلی فراموش کنه چند وقت اخیر چقدر کارای احمقانه کرده بده.
"میشه یه چیزی بپرسم؟" این سوال توجه این جونگ رو از جعبه دستمال کاغذی عروسکی روی میز به بک جلب کرد اوهومی گفت و با چشمای مشتاق به مرد روبروش نگاه کرد "حس میکنم جامون عوض شده من به عنوان یه سلبریتی بخشای خصوصی زیادی از زندگیم رو بهت گفتم ولی چیز خاصی از تو نمیدونم، میخوام بیشتر راجع بهت بدونم. میشه؟" دست راست پسر جوون تر به حالت تعارف بالا امد و بهش فهموند میتونه سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بپرسه
کمی توی صندلی چرخید و همزمان با انداختن یه پاش روی پای دیگه تکیه اش رو به یه سمت داد تا کمی راحت تر باشه "تنها بچه خانوادتی؟" سر این جونگ به ارومی به دو طرف تکون خورد "کوچکترینم، دوتا هیونگ دارم"
"اوه پس کوچکترینی، اونام مثل تو توی شرکت ساختمونی کار میکنن؟" دوباره سر این جونگ به دو طرف تکون خورد و در ادامه جواب داد "بزرگترین برادرم شرکت تفریحی و دومین برادرم توی بیمارستان کار میکنه"
به ارومی و جوری که لحنش توهین آمیز نباشه ادامه داد "درسم خوندی؟" این جونگ لبخندی زد و سرش رو از بالا به پایین تکون داد و همزمان اوهوم ضعیفی کرد "چقدر؟ دبیرستان رو تموم کردی؟ احیانا دانشگاه؟"
"دانشگاه رفتم، که البته فکر کنم با توجه به حس سوالت یکم برات عجیبه نه؟" حالت نگاه بک کمی مشکوک و شیطنت امیز شد "واقعا؟ یعنی از من بیشتر درس خوندی؟ تمومش کردی؟ بعد از اونهمه درس خوندن برات سخت نیست توی کارگاه ساختمونی کار کنی؟"
همزمان با اتمام جمله اش لیوان بزرگ هات چاکلتی که این جونگ براش سفارش داده بود جلوش قرار گرفت و پشت سرش وافل داغی که قطره های شکلاتی روی سطح داغش میلغزیدن و پایین می امدن روی میز امد.
این جونگ با دور شدن پیشخدمت مکی به نوشیدنی داغ زد و انگار نه انگار چیز داغی رو فرو میده به ارومی جواب داد "اوهوم تمومش کردم و نه راستش کار کردن توی کارگاه رو خیلی دوست دارم"
ابروهای بک بالا رفت و ناخواسته پرسید "واقعا؟ از چیش خوشت میاد؟" اوم ضعیف این جونگ جواب قسمت اول سوال بود و در ادامه شروع به صحبت کرد "از توی هوای آزاد بودن بیشتر از زندانی بودن توی اتاقای شرکتا خوشم میاد و و البته اینکه از هیچ همه چیز بسازی خیلی برام لذت بخشه، خیلی قشنگه که چند ماه قبل اون زمین یه بخش خاکی و بی استفاده بود که مردم توش اشغالاشون رو انبار میکردن و چند ماه دیگه قراره یه مرکز خرید بزرگ توش زده بشه که خیلیا میتونن ازش خرید کنن و یه جورایی زندگی توش جریان داره"
بک نتونست جلو خندش رو بگیره ولی سعی کرد با پرسیدن سوال بعدی جو رو کمی عوض کنه "گفتی مجردی با کسی تاحالا رابطه داشتی؟"
این بار هم پسر جوون تر بدون مکث و در آرامش جواب داد "معلومه که داشتم انقدر تارک دنیا بنظر میام؟" تکه ای از وافل خیس از شکلاتش رو توی دهنش گذاشت "آخرین بار 3 سال پیش با یکی بودم"
بک که بنظر میرسید از همیشه کنجکاوتر شده پرسید "و بعد؟ چی شد که بهم زدین؟ البته اگر خواستی جواب بده"
"آم... خب یکی بهم معرفمون کرد، چند روزی باهم بیرون رفتیم ولی... چطور بگم؟ آم بهم نمیخوردیم، من پول زیاد برام مهم نیست، نه که بی حد و مرز پول داشته باشما نه ولی خرج کردنشم برام سخت نیست اما اینکه یکی اول مطمئن بشه توی جیبت همیشه یه کارت اعتباری هست که هرچقدر میخواد بتونه خرید کنه یکم تو ذوق میزنه، یک هفته بیشتر نتونستم تحملش کنم"
"اوه... پس اسمش رو نمیشه یه رابطه گذاشت، رابطه درست حسابی هم داشتی؟" بک تکه ای از وافل رو که این جونگ براش سر چنگال زده بود و سمتش گرفته بود با لباش گرفت و همزمان با جویدن اون شیرینی فوق العاده منتظر جواب سوالش شد.
این جونگ چنگال رو عقب کشید و دوباره گوشه وافل گذاشت تا تکه دیگه ای اینبار برای خودش جدا کنه "آم زمان کالج با یه نفر یکسالی سر قرار میرفتم"
"پسر؟" از لمس اون حس کنجکاوی پشت سوال بک خوشش امده بود، این بهش میفهموند انقدری که بک با کلمات روزمره سعی داره بهش بفهمه براش مهم نیست، بی اهمیت هم نیست قاشق کوچیکی بستنی رو سمت دهن بک گرفت و اجازه داد لبای بک دور قاشق حلقه بشه و جواب داد "دختر، یه نونا بود"
"خب چی شد؟" این جونگ لبخند معنی داری زد و اینبار هم بک رو ناامید نکرد "داشتم برمیگشتم خونه، از روابط راه دور هم زیاد خوشم نمیاد، اینکه یکی رو معطل خودت کنی وقتی هیچ جوره قرار نیست اون رابطه جلوتر از اینی که هست بره یکم ظالمانه اس"
"میدونستی بعضی وقتی زیادی فلسف..." گوشی موبایلش به صدا در امد و مجبورش کرد حرفش رو نصفه نیمه بذاره، با دیدن اسم پدرش روی اسکرین چهره اش کمی تغییر کرد، گوشه لبش رو بین دندوناش گرفت و نتونست حالت نگران چشم و ابروش رو کنترل کنه، میدونست دیر یا زود با همچین تماسی مواجه میشه ولی همیشه وقتی به پدرش دروغ میگفت جرات روبرو شدن باهاشو نداشت حتی اگر مطمئن بود اون چیزی درباره دروغ بودن موضوع نمیدونه.
خواست تماس رو وصل کنه که با صدای این جونگ متوقف شد "پدرته؟" با اومی که از طرف بک شنیده دستش رو جلو برد و از بک خواست تا گوشی رو بهش بده.
پسر بزرگتر ناخوداگاه گوشی رو جلو برد و قبل از اینکه به خودش بیاد گوشی از توی دستش بیرون کشیده و تماس وصل شده بودن.
"الو..."
"باید باهات حرف بزنم، برنامه فردات خالیه پس ساعت 11 توی شرکت منتظرتم"
لبخند سبکی با شنیدن لحن دستوری مرد مسن روی لب این جونگ نشست و قبل از قطع شدن احتمالی شروع به صحبت کرد "شبتون بخیر آقای بیون، بک هیونگ الان نمیتونه صحبت کنه اما پیغامتونو میرسونم"
برای مرد پشت خط زمان کمی طول کشید تا تصمیم بگیره مکالمه رو ادامه بده و با لحن همیشگی و رئیس معابانه اش ادامه داد "و شما؟"
"دوست پسر بکهیون هیونگ هستم قربان" چشمای بک از شنیدن اون حرف که با خونسردترین لحن ممکن بیان شد تا اخرین حد از هم باز شد و سعی کرد گوشی رو از دست این جونگ بکشه ولی خیلی قبل از اینکه موفق بشه مکالمه پدرش و اون با یه اوه راستی و بله قربان شبتون بخیر به اتمام رسیده بود.
پسر جوون تر همراه با لبخند پهنی گوشی رو سمت بک گرفت و با چونه به لیوان نیم خورده شده هات چاکلت اشاره کرد اما بک بجای توجه به اون نگاهی به گوشی انداخت و مطمئن شد واقعا این مکالمه با پدرش صورت گرفته.
نتونست هیجانش رو کنترل کنه و با لحن به نسبت وحشت زده ای شروع به صحبت کرد "زده به سرت؟ الان اون حرفا رو به پدرِ من زدی؟"
"مگه همه این نقشه ها برای این نبود که پدرت فکر کنه با کسی در ارتباطی خب الان مطمئن شد" همون خونسردی و همون حس بی تفاوتی که اینبار بک رو ترسوند
"یـــــــــــــــا... دهنم باز موند... تو واقعا یه چیزیت میشه، انقدر راحت و آروم گفتی دوست پسرمی که حتی خودمم باور کردم... بعدا نمیدونم باید چطوری قانعشون کنم که دوست پسر نداشتم" بک واقعا بهم ریخته بود، هم کمی خوشحال بود که احتمالا پدرش هم قضیه رو به کلی باور کرده و از طرفی نگران و کمی ترسیده بود و نمیتونست حرکات سر و دستش رو کنترل کنه که بی وقفه به اطراف تکون میخوردن و برای خودش دوباره توضیح میداد الان چی شده و چه نتیجه ای میتونه پشت این اتفاق باشه.
این جونگ تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و کمی سمت بک خم شد، مثل همیشه لبخند زد، انگار توی هر شرایطی میتونست لبخند بزنه و برای هر حسی لبخند مخصوص خودش رو داشت "دروغ نگفتم که صدام بخواد بلرزه یا چیزی... از نظر تکنیکی ما دوست پسریم حتی اگر طول مدت اعتبارش از قبل تعیین شده باشه"
بکهیون با شنیدن اون حرف کمی خودش رو عقب کشید و با شک پرسید "واقعا چرا قبول کردی اینکارو بکنی؟ کارایی که برام میکنی حتی از نظر منم زیاد منطقی نیست، میتونستی بشینی تا خودم این قضیه رو جمع کنم ولی خودتو درگیر کردی اونم وقتی این جز قرارداد نیست، اگر به این رفتارا ادامه بدی باورم میشه واقعا بهم علاقه داری؟ دفعه قبل بهم گفتی کیوت بعدم گفتی زیبا الانم این دیگه داره این توهم توم به وجود میاد دوستم داری"
دستای پسر برنزه کمی جلو امد و انگشتای سرد و عصبی بک رو که بخاطر هیجان زیادی که ناگهانی بهش وارد شده بود میلرزیدن بین انگشتای گرم خودش گرفت "خوشم نمیاد جلو من دروغ بگی، دلیلش این بود، تصویر ذهنیم ازت رو دوست دارم نمیخوام خراب بشه. درباره علاقه هم رک میگم اره بهت علاقه دارم اجازشو ندارم؟"

a Letter from SantaClaus [Completed] Where stories live. Discover now