Ep 06

468 73 40
                                    

زمان حال

Zayn's pov

سرمو از روي بالشت بلند كردم.
اخم كردم ك چرا اينقد زود از خواب پاشدم.
ساعت كنار تختو نگاه كردم ك هنوز ب ساعتي ك بايد ميرسيد منو بيدار كنه نرسيده بود.
هوا هنوز اينقدي روشن نبود ك مردم بيدار باشن.
ساعت 5:40 دقيقه صبحه.
از روي تخت پاشدم و در بالكن رو باز كردم و وارد ي محيط با بادهاي خنك اول صبح شدم
يكمي در اولش سرد بود اما لذت بخش بود
نور چراغا و لامپهاي شهر توي اون تاريكي ك داشت روي ب روشنايي مي اورد خيلي قشنگ بود
يادمه ك هري ميدونست من عاشق اين موقع از شبانه روزم و هميشه وقتايي ك نميتونستم بخوابم
اين تايم بيدار ميشم...اونم بيدار ميشد و دقيقا مي اومد همينجا...توي همين بالكن...توي همين اتاق از پشت بغلم ميكرد و سرشو جلو مياورد و لبامو ميبوسيد.دوباره برميگشت و سرشو روي شونه م ميذاشت و ي جورايي چرت ميزد.
خنده داره...ميدونم
اما براي من ي حس امنيت ب وجود مياورد.
نميدونم بايد تا كي اونو از خودم...از ترس از دست دادنش براي هميشه دور كنم؟
زين ب ميله ي مقابل تكيه داد و نفسشو بيرون داد و چشماشو بست و سعي كرد گذشته رو براي خودش تداعي كنه.
.
.
.
چشماشو باز كرد و تصميم گرفت ب هري زنگ بزنه.
وارد اتاق شد و گوشيش رو از روي ميز برداشت و با اطمينان شماره ي هري رو گرفت و از روي عادت زد روي اسپيكر و روي ميز گذاشت و منتظر جواب موند.
اما گوشي در انتها با سه تا بوق ممتد قطع شد.
زين لبخندي زد و مطمئن بود ك هري الان خوابه و گوشيشو از روي عادتش روي سايلنت گذاشته تا كسي مزاحم خوابش نشه...
دوباره تماس گرفت و روي صندلي پشت ميز نشست و چراغ مطالعه روي ميز رو روشن كرد.

/Harry's pov

بطري سومي بود ك خالي كرده بود
سومين بطري از وودكا
فكرش مشغول بود
به محتواي توي پاكتي ك امروز ب دستش رسيده بود نگاه ميكرد.
توي دلش خالي ميشد و ميترسيد ك فكر كنه
گوشيش مدام روي مبل بغلي زنگ ميخورد اما چون روي سايلنت بود متوجه نميشد.
هري نگران بود.خيلي زياد
بايد يه كاري ميكرد.شايد بهتره ك زينو ي مدت از اينجا دور كنم؟يا بيارمش پيش خودم؟
با خودش فكر ميكرد ك. يهو چشمش ب گوشيش خورد و بلند شد ك برش داره.
ديد ك زينه.
جواب داد.
-زين؟
اما زين تلفنو قطع كرده بود.

Zayn's pov

گوشيو قطع كرد و با خودش گفت ك عجب احمقي هستم ك ب هري اين ساعت زنگ زدم.

اما اون دلش تنگ شده...
زين رفت ي دوش گرفت و لباساشو عوض كرد و گوشي و سوويچ موتورشو برداشت و از خونه خارج شد.

خيابونا تقريبا خالي بودن.
ماشين زيادي ب چشم نميخوردن...خيابوناي خلوت..شهر خاموش...بي صدا

C A S I N O [Z.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora