Ep 07

471 65 27
                                    

Flashback



توضيحات لازم:
[ اين فلش مربوط به بعد از به وجود اومدن رابطه ي هري و زين هست.همينطور دوران مدرسه اون دوتا.اما رابطه اي كه كسي به نظر ازش خبر نداره  و اينكه زين و هري توي يه مدرسه درس نميخونن]

-زينننننن...بيدار شو.مدرسه ت دير ميشه.
اين صداي مارتا بود كه از طبقه ي پايين داد ميزد كه زينو بيدار كنه و صبحونه بخوره مبادا مدرسه ش دير بشه.
اما امان از زيني كه بيدار بود و جواب نامادري مهربونشو نميداد.
از روي تختش بلند شد و رو تختيشو انداخت و سمت كتاب خونه ش رفت و كتاباي لازم براي كلاس ساعت ٨ رو برداشت و توي كيفش گذاشت.
يكي از دفتر هاش از دستش افتاد.با كلافگي روي زانوهاش نشست و خواست دفترشو برداره كه چشمش به پاكت هاي كرمي رنگي افتاد كه طي چند ماه پيش براش ارسال شده بود.
پاكت هايي پر از عكس هاي پولارويد.
نگران شد.مثل هميشه.كشوي كنار تختشو باز كرد و يه مشت قرص برداشت و با يه ليوان اب خورد.
دفتر رو توي كيفش گذاشت و اماده شد و سريع از اتاقش بيرون اومد.
از پله ها كه پايين مي اومد صداي صحبتاي مارتا و باباشو ميشنيد
توجهي نكرد صبحانه نخورده از خونه ي لوكسشون بيرون زد و سوار ماشينش شد.

به مدرسه رسيد.
ترمز دستي رو كشيد.ماشينو خاموش كرد
گوشيش رو برداشت و دوباره متن پيامي كه واسش اس ام اس شده بود رو خوند.

[بسته م ب دستت رسيد زين؟از عكساي جديدت خوشت اومد؟ميخواي عكاست رو ببيني؟بهتره كه شهامتشو داشته باشي و تنها بدون اون دوست پسر الدنگت امروز ساعت ٩:٣٠صبح بياي رختكن پسرا.تنها نياي فاتحه ت خوندس
...]

نفسش تندتر شد.
دوباره سمعك گوشش نويز زد.
دستشو روي گوشش گذاشت و اخم كرد و چشماشو بست.
بايد به هري ميگفت؟
شايد هري از اين قضيه برداشت ديگه اي ميكرد؟

از ماشين پياده شد و كوله شو كولش انداخت و وارد مدرسه شد.

بعد از اينكه كلاس اولش تموم ش ساعت به ٩:٣٠ رسيده بود و بايد خودشو به رختكن ميرسوند.

ميترسيد؟
چرا بايد ميترسيد وقتي كاري نكرده بود.
اون حتي ازارش به يه مورچه هم نميرسيد چه برسه به يه ادم.

كوله شو محكم گرفته بود و عينكشو فشار داد سمت بينيش و سالن مدرسه رو با قدم هاي ارومي پشت سر ميگذاشت.

C A S I N O [Z.S]Where stories live. Discover now