Zayn

133 5 0
                                    

امروز تو شرکت جلسه رئسای شرکته.
تو منشی زینی و امروز همه برنامه ریزی ها و اماده کردن اتاق جلسه و..... همه این کارها ب عهده توه.
تو رفتی تو اتاق جلسه تا آخرین برسی ها رو هم بکنی تا مطمئن بشی ک همه چیز عالیه ک یهو دیدی زین تو اتاقه برگشتی بهش گفتی ک
"چه خوب شد ک اینجایی میخاستم بهت خبر بدم ک همه تا ۱۵ دقیقه دیگه میرسن"
زین ی نیشخند شیطانی زد همیشه میدونستی ک این لبخندش اصلا نشونه خوبی نیست.
داشتی روی میز جلسه رو چک میکردی تا کببینی همه مقاله ها و آب معدنی ها و .... سرجاشون هستن یا نه ک یهو زین دستت رو گرفت و ب سمت خودش برگردوندت.
و درحالی ک پشتت میز و جلوت زین بود تقریبا تو اون موقعیت گیر کرده بودی.
زین صورتت رو نوازش کرد و موهات رو پشت گوشت داد و آروم لباش رو ب گردنت نزدیک کرد و تو گوشت زمزمه کرد
"چرا تازگیا هی از من فرار میکنی؟ "
راست میگفت تو ی مدتی بود ک مثل قبل باهاش حرف نمیزدی و پیشش نبودی ولی همه این فاصله گرفتنا برا این بود ک از حرف هایی ک کارمندا پشت سرت میزدن خستهشده بودی و همینطور نمیخاستی ک‌موقعیت شغلی زین رو هم خراب کنی...
فوری ب ساعت روی دیوار نگاه کردی و ب زین گفتی
"۱۰ دقیقه دیگه همه میرسن امروز روز مهمی برای شرکته لطفا خرابش نکن"
زین ک هنوزم صورتش باهات فقط نیم سانت فاصله داشت تو گوشت گفت 
"تا وقتی ک تو جوابمو ندی کنار نمیرم"
تو ک دیگه طاقت ی آبروریزی دیگه رو تو شرکت نداشتی برگشتی‌و بهش گفتی
"اگه الان کسی بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه دوباره پشت سرمون حرف درمیارن و ازاونجایی ک تو رئیسی کسی بهت چیزی نمیگه و همه هی ب من تیکه میندازن و با هم درگوشی حرف میزنن وقتی من از کنارشون رد میشم. زین اگه دوباره این سوژه رو دستشون بدی باور کن ک‌ استعفا میدم :( "
وقتی این حرفا رو میزدی اشک تو چشمات جمع شده بود. و ناخودآگاه ی قطره اشک از چشمات پایین افتاد.
زین با شستش اشکت رو پاک کرد و تو میتونستی خشمش از عالم و ادم رو تو چشم های شکلاتیش ببینی.
وقتی ک صدای باز شدن در رو شنیدین از هم فاصله گرفتین و تو وانمود کردی ک داریآخرین جزئیات رو چک‌ میکنی و زین هم ب استقبال مدیرعامل ها رفت.
جلسه حدود ۲ ساعت طول کشید و تمام مدت تو گوشه اتاق وایساده بودی تا هروقت کسی چیزی لازم داشت بهش بدی.
وقتی ک جلسه تموم شد زین تو بلندگو های شرکت اعلام کرد ک "همه کارکنان ب اتاق جلسه بیان."
همه گیج شده بودن مدیرعامل ها ب هم نگاه میکردن و پچ پچ‌میکردن وقتی همه ب اتاق جلسه اومدن زین ب سمت تو اومد و روی زمین جلوی پای تو زانو زد و اون جعبه مکعبی قرمز رو از تو‌جیب کتش دراورد.
یهو همه شروع کردن ب پچ پچ‌کردن ولی اون اهمیت نداد تو ک کاملا گیج شده بودی و اصلا حواست نبود ک دستات دارن میلرزن و پاهات سست شدن داشتی از خجالت اب میشدی ک زین برگشت و بهت گفت
"ا.ت با من ازدواج میکنی؟ این افتخار رو میدی ک من رو ب خوشبخت ترین مرد دنیا تبدیل کنی؟"
تو ک از شدت خوشحالی و خجالت داشتی ب فاک میرفتی با خودت گفتی ک گوربابای مردم و حرفاشون و باخوشحالی سرت رو تکون دادی چون ک نمیتونستی از شدت ذوق حرف بزنیزین حلقه رو دستت کرد و همه براتون دست زدن و بعد زین از روی زمین بلند شد و همو بوسیدید.
یک ماه بعد وقتی ک توی شرکت راه میرفتی همه خانم مالیک صدات میکردن و دیگه کسی با دیدنت پچ پچ‌ نمیکرد و
این واقعا حس خوبی بود و تو این حسو ....... «نظر خودتو کامنت کن »

....

خب من ک اینجا کلا با خودم حرف میزنم
شما ها هم ک ن ووتی ن کامنتی
حتیییی سین همممم نمیکنیددد😱😭

اه منو بگو ک با این همه دردسر ب فیلتر شکن وصل میشم ک بیام برا شما پارت جدید بزارم
اصلا ب قول GOT
Shameeeee 🔔🔔🔔
کسایی ک دیدن فهمیدن چی میگم😂😂
خب من بازم منتظر میمونم تا یکی بیاد حداقل سین کنه :||

S.D

1D BookWhere stories live. Discover now