~* 1 *~

2.6K 331 47
                                    

نامجون هميشه پسر محتاط و عاقلى بود. خيلى كم پيش ميومد توى دردسر بيوفته و به همين خاطر نميدونست چرا محكم به جايى بسته شده. دست هاش زير فشار طناب سخت و ضخيم درد گرفت بودن و پارچه اى كه ديدش رو گرفته بود، روى چشم هاش سنگينى ميكرد. قطرات عرق روى پيشونيش سر ميخوردن و تنفسش نامنظم بود. نميدونست كجاست. توى مكان گرمى بسته شده بود و ميتونست حس كنه كه در حال حركته. ترس و اضطراب فكرش رو مسدود كرده بودن و هوشى كه نقطه ى قوت هميشگيش بود، بهش يارى نميرسوند. صداى كشيده شدن لاستيك روى آسفالت، پروندش و باعث شد با ترس سرش رو تكون بده؛ انگار كه سعى داشت هرطور شده جايى يا چيزى رو ببينه. صداى باز شدن در هايى آهنى و به دنبال اون ها برخورد بوت هايى سنگين به كف ظاهراً آهنى اتاق، به ترسش افزودن. به شدت از روى زمين بلندش كردن و كشيدنش. انقدر با سرعت كشيده ميشد كه نميتونست هم قدم بشه. زانو هاش به خاطر كشيده شدن روى زمين خاكى و كلوخ دار به سوزش افتاده بود و ميتونست عبور خون رو روى پوستش حس كنه. اشعه هاى آفتاب به پوست بى محافظش حمله ميكردن و لب هاش خشك شده بودن. سعى كرد دستش رو جدا كنه. انقدر تقلا كرد كه به شدت روى زمين پرت شد و از درد فرو رفتن سنگ ها توى بدنش، ناله كرد. قبل از اينكه از خودش عكس العملى نشون بده، ضربه ى محكمى به سرش خورد و درد توى جمجه اش پيچيد.
-خفه شو!
سرش داد زد و يقه اش رو گرفت تا بدن بى جونش رو دوباره روى زمين بكشه. ديگه سعى نكرد خودش رو آزاد كنه. خاكى كه توى دهنش رفته بود رو با سرفه بيرون داد و سرنوشت لعنتيش رو قبول كرد. وقتى ديگه تابش خورشيد رو حس نكرد و روى زمين سردى كشيده شد، فهميد كه وارد مكان جديدى شده. مرد بلندش كرد و روى محل سردى گذاشتش. دست هاش باز شدن و به سرعت به سمت بالا و با دستبند هايى فلزى بسته شدن. بوى الكل و محلول هاى ديگه اى توى بينيش پيچيد. حس ميكرد توى آزمايشگاه گير كرده. وقت زيادى براى تحليل فضاى اطرافش نداشت وقتى لباسش توى تنش پاره شد و كسى با خشونت سعى كرد بقيه ى لباس هاش رو دربياره. سوزن نازكى توى پوستش فرو رفت و باعث شد لگد بندازه. سردى فلز زيرش باعث شد پوستش مور مور بشه. پارچه ى نازكى روش كشيده شد و پاهاش هم بسته شدن. وقتى پارچه ى روى چشمش كنار زده شد، نور زردى مستقيم توى چشمش زد. پلك هاش رو محكم روى هم فشار داد و سرش روكج كرد. ورود مايع خنكى به رگ هاش رو حس ميكرد. با خودش فكر كرد كه احتمالاً ميخوان ارگان هاى داخليش رو دربيارن و بفروشن. لب هاى خشكش رو روى هم كشيد و حس كرد سرش سنگين شده. پلك هاش روى هم افتاده بودن و خستگى بهش چيره شد. آخرين چيزى كه قبل از بيهوشى شنيد اين بود:
كيم نامجون، ٢٤ ساله.

I can see your true colors [Namjin]~CompletedWhere stories live. Discover now