~* 5 *~

932 245 79
                                    

نامجون از خواب پريد. مثل شب هاى گذشته عرق كرده بود، ولى تفاوتش اين بود كه احساس ترس ميكرد. درسته، ترسيده بود، تعجب كرده بود، خوشحال بود، و هزاران حس ديگه بهش حمله كرده بودن و نميدونست بايد چيكار كنه. ملحفه رو توى مشتش گرفت و آب دهنش رو قورت داد. همه جا رنگى بود، ميتونست به وضوح رنگ ها رو ببينه. نميدونست چه اتفاقى داره ميوفته. سريع از روى تختش پايين رفت و روى تخت جين نشست. پسر توى خواب آروم و عميقى بود. تكونش داد و باعث شد با صورت بى احساسى از خواب بيدار بشه.
-نامجون؟
زمزمه كرد و روى تخت نشست. پسر صورتش رو گرفت.
-دارم همه چيز رو رنگى ميبينم جين، دارم لب هاى سرخ و گونه هاى صورتى زيبات رو ميبينم. من خودمون رو زير اون درخت بيد مجنون ديدم سوكجين...رنگى! دارم هزاران احساس رو همزمان تجربه ميكنم. سرم درد ميكنه و گيجم، ولى دارم احساس ميكنم. جين، من واقعاً احساس ميكنم.
جين بهش زل زد.
-باشه.
نامجون با عجز پيشونيش رو به پيشونى پسر بزرگتر تكيه داد.
-تو حسش نميكنى، نميبينى.
با ناراحتى گفت و نزديكتر كشيدش.
-بايد دوباره بخوابى.
جين گفت و نامجون صورتش رو نوازش كرد.
-تو بايد مراقب خودت باشى، بايد برگردى پيشم. وقتى احساساتت رو پس گرفتى، با هم از اينجا ميريم، قول ميدم كه ميرم.
بهش اطمينان داد و دست هاش رو بوسيد. سوكجين توى چشم هاش خيره شده بود. شايد سعى داشت بهش بفهمونه پشت اون همه رنگ خاكسترى، يه سوكجين رنگى وجود داره كه با تمام وجود به احساس بينشون نياز داره.
-ميدونم كه الان نميتونى بفهمى، ولى من عاشقتم، خيلى عاشقتم و نميتونم متوقفش كنم.
گفت و لب هاشون رو بهم رسوند. جين با چشم هاى باز منتظر موند تا پسر عقب بكشه؛ ولى آژير خطر به صدا در اومد و مامور هايى توى اتاق ريختن. چراغ ها رو روشن كردن و همشون رو از خواب بيدار كردن تا براى آزمايش ببرنشون. گروهى هم سعى داشتن نامجون رو كه به شدت تقلا ميكرد، بگيرن.
-نه! جين، نه!
داد زد و آستين لباسش رو گرفت.
-نبايد ببريدش! بهش دست نزن!
داد زد و همونطور كه به زور عقب كشيده ميشد، چيزى توى دست گرمش گذاشت. جين در سكوت با سرباز ها رفت و نامجون بعد از ضربه اى كه به سرش خورد، توى بغل يكى از سرباز ها بيهوش شد. اهميت نميداد كه قراره چه بلايى سرش بياد، فقط ميخواست مطمئين بشه كه جين حالش خوبه.
~*~*~*~*~*~*~*~*~
جين روى تخت آهنى دراز كشيده بود و به سقف نگاه ميكرد. هيچ كارى براى انجام دادن نبود، پس چشم هاش رو بست. نميدونست چندوقته توى اون اتاقن. هروقت كه چشم هاش رو ميبست و دوباره بازشون ميكرد، همه چيز مثل قبل بود. مثل روباتى برنامه ريزى شده، روى تخت مينشست و به ديوار هاى خاكسترى خيره ميشد. آزمايش به خوبى پيش رفته بود و همه چيز نورمال برد. دانشمند ها اميد داشتن كه اين دفعه به موفقيت رسيدن و ميتونن اين رو به تمام دنيا نشون بدن. البته همه ى اين پيش بينى هاى خوشبينانه تا قبل از اين بود كه پسر جوانى شروع به آواز خوندن بكنه. توجه همه به پسر حدوداً ٢٠ ساله جلب شده بود كه شعرى راجع به هفت رنگ رنگين كمان ميخواند و گريه ميكرد.
-اون احمق چه مرگشه و چرا داره گريه ميكنه؟!
رئيس، كه مشغول چك كردن اتاق بود، با عصبانيت پرسيد و زنى سمتش دويد.
-بايد از اون اتاق بياريمش بيرون وگرنه احساساتش به بقيه هم منتقل ميشه! بياريدش بيرون!
زن داد زد و چند مامور رو پايين فرستاد. گريه ى مرد شدت گرفته بود و با صداى بلند رنگ هاى رنگين كمان رو فرياد ميزد. دخترى كنارش نشست و اون هم شروع به گريه كردن كرد. هر دو بلند گريه ميكردن و اسم رنگ ها رو توى اتاق كوچك و ساكت فرياد ميزدن.
-زود باشيد!
زن توى ميكروفون تقريباً جيغ كشيد. مامور هايى وارد اتاق شدن و هر دو بيمار آوازخوان رو بيرون كشيدن. دختر براى لحظه اى خودش رو آزاد كرد و به سمت انتهاى راهرو دويد، ولى شليك آمپولى به بازوش، وسط راه روى زمين افتاد. در ها دوباره قفل شدن و اتاق توى سكوت بى حس و خاكستريش فرو رفت. چيزى براى جين عوض نشده بود، فقط فضاى اتاق بيشتر شده بود و كسى سكوت رو بهم نميزد. دوباره روى تخت دراز كشيد و به سقف خيره شد. زنى بهش نزديك شد و دسته اى كاغذ بهش داد.
-اينارو پشت كمد پيدا كردم. تو خوب اوريگامى درست ميكنى، بيا.
-ممنون.
گفت و كاغذ ها رو ازش گرفت. به ياد پرنده ى كوچكى كه براى نامجون درست كرده بود افتاد و ميتونست قسم بخوره كه براى ثانيه ى خيلى كوتاهى، گوشه هاى لبش بالا رفتن. سريع دستش رو روى لب هاش كشيد تا مطمئين بشه كه مثل هميشه صاف و بى روحن؛ و همون موقع بود كه باز هم به ياد نامجون و بوسه اى كه نميدونست چه مدت ازش گذشته افتاد. به آرومى انگشتش رو روى سطح لطيف لبش كشيد و سعى كرد خاطره ى خاكسترى بوسه اشون رو مرور كنه تا شايد كمى از خشكى روزهايى كه سپرى ميكرد كم كنه.

I can see your true colors [Namjin]~CompletedKde žijí příběhy. Začni objevovat