~* 3 *~

1.1K 281 169
                                    

قطرات عرق به آرومى از بين موهاش، روى صورتش ميريختن. يادش نميومد آخرين بار كى اونقدر ورزش كرده. توى يك هفته اى كه توى اون خوابگاه يا هرچيزى كه اسمش بود گذرونده بود، ميتونست حوصله سر بر باشه ولى خب، اون حسى به اين اسم نداشت. البته از ديشب اتفاق عجيبى براش افتاده بود كه نميدونست بايد اسمش رو چى بذاره. حدس زده بود كه بايد عوارض دارو هاى كوفتى اى باشه كه هر روز به خوردش ميدن. بعد از اينكه دانشمند سفيد پوش چكاپش رو تموم كرد، از اتاقى كه دور تا دورش پر از شيشه بود خارج شد. جين دم در منتظرش بود و وقتى ديدش، با قدم هاى آروم سمتش رفت.
-گروه جديدى كه فرستاده بودن به اتاق بى خوابى مردن و چند تا سرباز رو مجروح كردن. براى همينه كه دارو هامون داره قوى تر ميشه.
جين براش توضيح داد و نامجون سرش رو تكون داد.
-تو ميدونى اينجا كجاست؟ منظورم اينه كه، توى آمريكاست، نه؟
جين شونه هاش رو بالا انداخت.
-هيچ كس نميدونه. ولى اسمش منطقه ى سيزدهه و ميگن از دور شبيه به يه كارخونه ى توليد دارو ميمونه كه ما الان چند طبقه زيرشيم. يادمه يكى از كسايى كه براى آزمايش خواب بردنش ميگفت اينجا توى يه بيابون توى آمريكا ساخته شده و دولت از اين كثافت كارى اى كه داره اتفاق ميوفته خبر داره.
نامجون آروم زير چونه اش رو خاروند و دنبالش رفت. معمولاً وقت آزادشون رو با هم، زير درخت بيد مجنونى كه كمى با فاصله از همه چيز كاشته شده بود ميگذروندن و حرف ميزدن. اونجا جاى جالبى بود. چيزى مثل يه اتاقك كاملاً شيشه اى خيلى بزرگ بود كه توش گياه كاشته بودن و مثل يه پارك درستش كرده بودن. جين ميگفت براى اينه كه كسايى كه تحت آزمايش قرار ميگيرن، دنياى بيرون رو فراموش نكنن و چند ساعتى رو توى هواى آزاد و طبيعت- كه البته اونقدرا هم مثل طبيعت نبود- بگذرونن. توى اون يك هفته چيزاى زيادى راجع به هم فهميده بودن. جين از مادربزرگ و پدربزرگش كه پيشش زندگى ميكردن حرف زد و گفت كه توى يه شيرينى فروشى كار ميكنه. از فارغ التحصيليش توى رشته ى طراحى، مدارك شيرينى پزيش و حتى مرگ والدينش توى سقوط هواپيما حرف زد. ميگفت چون احساسى نداره، حرف زدن راجع به خاطرات گذشته اذيتش نميكنه و خوبه كه با كسى درميونشون بذاره؛ چون معتقد بود كه اگر بميره، يكى هست كه با جزئيات به يادش بياره. حق با اون بود، حرف زدن راجع به خاطرات تلخ گذشته، بهش احساس بدى نميدادن. وقتى از مرگ نامزدش حرف زد، بغض تهديد به خفه كردنش نكرد و اشك هاش چشم هاش رو نسوزوندن؛ فقط انگار بارى از روى دوشش برداشته شده بود. بالاخره براى يكى اون شب كذايى رو تعريف كرده بود. به اون مرد از خانواده اش و البته سگش هم گفته بود و شهر بچگيش، ايلسان، رو براش توصيف كرده بود. اون روز طبق عادت، زير درخت نشستن و جين طورى نشست كه دوربين ها به خاطر حجم انبوه شاخه هاى خم شده ى درخت، نتونن ببيننشون. آروم لباسش رو بالا زد و كتابى رو به نامجون داد. نامجون بهش نگاه كرد و بعد جلد كتاب رو لمس كرد.
-جزو وسايل يكى از كسايى بود كه براى آزمايش برده بودن. امروز قبل از اينكه از اتاق ورزش خارج شى، ديدم كه دارن وسايلشون رو ميبرن و اين رو براى تو برداشتم. مراقب باش نبيننش.
-خيلى ازت ممنونم سوكجين.
بهش گفت و كتاب رو زير تى شرت گشادش مخفى كرد.
-داشتم به اين فكر ميكردم كه چرا ميتونيم احساسات رو بيان كنيم، ولى نميتونيم حسشون كنيم. منظورم اينه كه، اونا ازمون گرفتنشون پس نبايد بتونيم از لفظشون استفاده كنيم.
سوكجين پرسيد و بحث اون روزشون رو شروع كرد.
-به نظرم چون ميتونيم بگيم 'ممنونم' يا 'دوست دارم' يا هرچيزى مثل اينا، به اين خاطر نيست كه احساسشون ميكنيم. به نظرم اينارو از روى عادت ميگيم. براى مثال، تو بهم كتاب دادى و من چون عادت كردم بعد از گرفتن چيزى تشكر كنم، بهت گفتم كه ازت ممنونم. ميدونى چى ميگم؟ مثل اين ميمونه كه از كلماتى استفاده كنيم كه به يه زبان ديگه ان؛ ممكنه معنيشون رو بدونيم اما نميتونيم واقعاً دركشون كنيم.
جين سرش رو براى تاييد تكون داد و بار ديگه به هوش اون پسر پى برد.
-ميگن احساسات بعضى از نمونه ها وسط آزمايش خواب برميگرده و اين اتفاق با احساس كردن قوى ترين حسى كه طى دورانشون توى پانسيون داشتن ميوفته.
نامجون هومى گفت و به نظرش اون دانشمندا يه مشت عوضى با هوش خيلى زياد بودن.
-يادمه بچه كه بودم هميشه زير درخت بيد مجنونى كه نزديك خونمون بود ميشستم و كتاب ميخوندم.
نامجون گفت و برگ هاى درخت رو لمس كرد.
-من وقتى بچه بودم تمام روزم رو پيش مادربزرگم ميگذروندم و اون پخت انواع شيرينى رو بهم ياد ميداد.
-اگر اين كار رو دوست داشتى، چرا طراحى خوندى؟
-به خاطر مامانم خوندم، نميخواستم نااميد بشه. ميدونى ديگه، همون كليشه ى هميشگى. ميخواستم پسر خوب مامانم باشم.
نامجون سرش رو تكون داد و ميفهميد چى ميگه.
-اون بيرون چيكار ميكردى؟ از شغلت بهم نگفتى.
-توى يه شركت كار ميكردم. فوق ليسانس مهندسى الكترونيك دارم.
جين خيلى دلش ميخواست اون رو تحسين كنه، ولى نميتونست؛ پس سرش رو تكون داد. سر تكون دادن يه جورايى به زبان بين خودشون تبديل شده بود. انگار هروقت ميخواستن احساسى كه به زور ازشون دزديده شده بود رو نمايش بدن، سرشون رو تكون ميدادن تا طرف مقابل بفهمه كه اون ميخواد يه احساسى نشون بده، فقط زيادى براى اين كار ناتوانه.
-ازت يچيزى بپرسم؟ ممكنه يكم شخصى باشه.
جين پرسيد.
-حتماً.
-تو بايسكشوالى، نه؟ از كجا فهميدى؟
-به نظرم همه بايسكشوال متولد ميشن. چطور ممكنه وقتى به دنيا مياى بفهمى به چه جنسى گرايش دارى؟ بعدش ما با تلقين هاى جنسيتى بزرگ ميشيم و ميخوايم با جامعه يكدست بشيم. بهمون ميقبولونن كه به جنس مخالف گرايش داشته باشيم، كه مطابق جنسيتمون و عامه ى جامعه رفتار كنيم نه علايقمون، كه خودمون رو دور بندازيم و ماسك قابل قبولى براى جامعه بزنيم. اگر اين چرت و پرتا نباشن، قلب و بدنت بهت ميگن به چه جنسى گرايش دارى.
جين سرش رو تكون داد و به خودش فكر كرد، به اينكه چقدر توى طول زندگيش مطابق ميل مردم بوده. به خودش قول داد اگر زنده بيرون رفت و احساساتش رو پس گرفت، ماسكش رو تا ابد دور بندازه و چهره ى واقعيش رو ببينه. ميخواست سوكجين واقعى رو ببينه و به بقيه هم نشونش بده. شايد اون موقع ميتونست نامجون رو هم با احساساتش ببينه و بهش اجازه بده درونش رو با تمام جزئيات ببينه.

I can see your true colors [Namjin]~CompletedWhere stories live. Discover now