~* Last Part *~

1K 271 67
                                    

نميدونست كجاست يا بايد كجا بره، دنبال يه نقشه يا راهنما ميگشت تا اتاق كنترل رو پيدا كنه. تعداد سرباز ها زياد نبود، براى همين نميتونستن كل ساختمون رو پوشش بدن. نميدونست چه مدت سرگردون اتاق ها رو گشته، ولى خسته بود و پاهاى برهنه اش تاول زده بودن. وقتى صداى آشناى برخورد اون كفش هاى سنگين به زمين رو شنيد، به سرعت وارد اتاقى شد و بى صدا درش رو قفل كرد. نفس نفس ميزد و هواى گرفته ى ساختمون باعث شده بود عرق كنه.
-تو از كدوم گورى پيدات شده؟؟
صداى زنانه از پشتش اومد و باعث شد با وحشت به در بچسبه. مدير كل بخش آزمايش اونجا ايستاده بود. فاصله ى جفتشون تا زنگ خطر يكسان بود و هردو همزمان به سمتش هجوم بردن. جين از تمام توانش استفاده كرد و مچ هاى زن رو محكم توى يك دستش گرفت تا با دست ديگه اش، دهنش رو بپوشونه. زن عصبانى و شايد هم وحشت زده بود. تقلا كرد خودش رو آزاد كنه، ولى جين محكمتر نگهش داشت و بدنش رو به ميز فشار داد.
-دهنت رو ببند، خيلى خب؟ اگر كمكم كنى، انتقام گندى كه بهم زدى رو ازت نميگيرم عوضى، فهميدى؟؟
زن نفس هاى سنگينى كشيد و سرش رو بالا و پايين كرد.
-دستم رو برميدارم و اگر صدات دربياد، خودت ميدونى.
به آرومى دستش رو برداشت.
-چ...چى ميخواى، هان؟؟
زن با ترس پرسيد و سعى كرد دست هاش رو آزاد كنه.
-كيم نامجون، هم اتاقيم رو كجا بردى؟؟
-مرده.
جين دست هاش رو محكمتر گرفت.
-دروغه! يا ميگى كجاست، يا مجبورت ميكنم، واضحه؟؟ حرف بزن!
-اگر هم زنده باشه، به هر حال خيلى زود ميميره. ميخوان روش عمل هاى جديدى انجام بدن. خون زيادى از دست داده، عضلاتش سست شدن، خيلى هوشيار نيست و ضعيف شده؛ عمل بعدى قطعاً جونش رو ميگيره.
توضيح داد و جين با خشم، روى صندلى چرخدار انداختش.
-چقدر وقت دارم؟؟
پرسيد و بى توجه به تقلاش، پاهاش رو بست.
-نميتونى نجاتش بدى. تا به اونجا برسى و بعد بخواى برى بيرون، دستگيرت ميكنن.
جين گلوس رو فشار داد. هيچ وقت اونقدر عصبانى و پر از كينه نبود.
-پرسيدم چقدر وقت دارم؟!
با خشونت گفت و دست هاش رو پشتش به صندلى بست.
-شايد ١ ساعت، شايد هم كمتر.
پسر تقريباً غريد و سمت مانيتور هاى بزرگ دويد.
-كدوم اتاقه؟؟
-نميدونم.
جين با خشونت چونه اش رر فشار داد.
-بگو كجاست، وگرنه قسم ميخورم كارى كنم كه براى مردن التماس كنى، شنيدى؟؟ هم زورش رو دارم، هم انگيزه اش رو، پس به نفعته دهنت رو باز كنى و بگى نامجون رو كجا بردن!
زن مكث كرد و به چشم هاش خيره شد. مطمئيناً شوخى نميكرد، نگاهش پر از خشم و كينه بود.
-زيرزمين، اتاق ٢.
زمزمه كرد و باعث شد پسر سريع به سمت مانيتور ها بره. كلمات رو سرچ كرد و با ديدن اون همه راهى كه بايد طى ميكرد فحش داد.
-بهت كه گفتم، بهش نميرسى. بيخيالش شو و جون خودت رو نجات بده، به زودى ساختمون رو ميسوزونن.
جين روى ميز كوبيد و نقشه رو پرينت گرفت.
-به هيچ وجه نميذارم بكشينش، شنيدى؟؟ خودم رو هرطور شده ميرسونم به اونجا نجاتش ميدم!
نگاه سريعى به نقشه انداخت و بعد، چسب پهنى روى دهن زن زد.
-به نظرم خودتون رو بندازيد توى اون اتاق لعنتى. ما احساساتمون برميگرده، ولى شما هيچى نداريد كه بخواد برگرده.
با تنفر گفت و گوشش رو به در چسبوند تا مطمئين بشه راهرو خاليه. در رو باز كرد و با قدم هاى آهسته بيرون رفت. به سرعت سمت راه پله ها دويد. فقط دو طبقه پايين رفته بود كه از پا دراومد. تمام وجودش درد ميكرد و پاهاش نميتونستن وزنش رو تحمل كنن. به نقشه نگاه ديگه اى انداخت و متوجه خروجى اضطرارى در طبقه ى سوم شد كه به اتاق كنترل در اولين طبقه منتهى ميشد. از اونجا ميتونست نامجون رو ببينه و شايد زمان عمل رو به تعويق بندازه. نفس عميقى كشيد و به كمك ديوار، بلند شد.
-وقت استراحت ندارى كيم سوكجين، كسى كه دوسش دارى هر ثانيه داره به مرگ نزديكتر ميشه.
زمزمه كرد و دويدن رو از سر گرفت. تاول هاى تركيده ى كف پاش نفسش رو بند ميوردن؛ ولى بى توجه بهشون، ادامه داد. بايد به طبقه ى سوم ميرسيد و نامجون رو نجات ميداد. امكان نداشت بذاره هردوشون توى حسرت داشتن همديگه از بين برن. وقتى علامت سومين طبقه رو ديد، پاهاش رو وادار كرد سريعتر باشن. با نگرانى بالاى در هر اتاق رو نگاه ميكرد و قلبش به خاطر صداى كفش ها، تند تر ميكوبيد. آخرين در، همونى بود كه دنبالش ميگشت. بدون توجه به اينكه قطعا داخلش كسى هست، وارد شد. مرد به طرفش چرخيد.
-تو ديگه كدوم لعنتى اى هستى؟؟
با كلافگى پرسيد و به قيافه ى داغونش نگاه كرد.
-تو همين موجودى هستى كه دنبالشن، آره؟ راه فرارى ندارى.
با نيشخند گفت و صندليش رو سمت ميكروفون هل داد. قبل از اينكه كسى رو خبر كنه، به ضربه ى محكمى توى سرش، شوكه شد. شايد توقع نداشت اون 'موجود' بتونه با صندلى جمجه اش رو خرد كنه. به خونى كه روى پيشونيش جارى ميشد خيره شد و قبل از اينكه بيهوش بشه، ضربه ى ديگه اى، اين بار توى صورتش خورد. جين همونطور كه نفس نفس ميزد و ميلرزيد، صندلى رو رها كرد. بدنش با ضعف و ترس به رعشه افتاده بود و استرس، مثل پتكى مدام توى سرش كوبيده ميشد. مانيتور ها رو چك كرد و صفحه ى زيرزمين رو بزرگ كرد. خودش بود. روى تختى دراز كشيده بود و چهره اش با درد پر شده بود. بدنش با پارچه ى سفيدى پرشيده شده بود و قطرات آهسته ى خون، توى ظرفى كنار دستش ميچكيدن. به سرعت دكمه اى رو فشار داد تا كسانى كه توى اتاق بودن رو به اتاق رئيس فرا بخونه. به مرد و زنى كه با تعجب ماسك هاشون رو درميوردن تا از اتاق خارج بشن نگاه كرد و با بالا ترين سرعت، از اتاق بيرون رفت. وقتى سرباز هاى مسلح رو جلوش ديد، آب دهنش رو قورت داد. ٥ تا تفنگ هدف گرفته بودنش و احتمال زنده موندنش رو كمتر ميكردن.
-متاسفم كوچولو، بازى تمومه.
يكى از سرباز ها گفت و با احتياط بهش نزديك شد. تفنگ رو توى كتفش كوبيد تا به جلو هلش بده.
-ميريم بالا، بجنب!
داد زد و بار ديگه هلش داد. جين به آرومى شروع به راه رفتن كرد. صبر كرد تا به راهرو برسن و بعد، سرباز هاى جلوش رو هل داد. خودش رو محكم جلو انداخت و گذاشت درد شديد ناشى از برخورد دنده هاش با پله هاى آهنى، توى وجودش پخش بشه. تير هاى متعددى به پله ها برخورد كردن و يكيشون موفق شد ساق پاش رو سوراخ كنه. بدن بى جونش از پله ها پايين پرت شد و تنها كار مفيدى كه تونست انجام بده، پشوندن گردن و سرش بود. وقتى محكم به زمين خورد، مطمئين بود كه چند لحظه بيهوش شده. صدا هاى نامفهومى ميشنيد. نميتونست بفهمه چى ميگن، ولى كم كم هوشياريش رو به دست آورد. چيز هايى مثل تخليه و آتش رو به سختى تشخيص داد و چند لحظه طول كشيد تا فهميد كجاست. عبورمايع گرمى رو روى بدنش حس كرد. نميتونست تكون بخوره و با هر نفسى كه ميكشيد، دنده ى احتمالاً شكسته اش، توى بدنش فرو ميرفت. صدا هاى زياد و بلندى ميشنيد كه نشون ميداد كل ساختمون در تكاپوئه. وقتى به ياد آورد براى چى اونجاست، سرفه ى خشكى كرد و روى زمين خزيد. درد نفسش رو بند آورد، ولى باز هم خودش رو جلو تر كشيد. مرگ رو حس ميكرد، ولى نامجون توى اون اتاق بود و براى جفتشون بايد اين كار رو ميكرد. بدن دردمند و رنجورش رو روى زمين محكم كشيد و خراش هاى جديد ايجاد كرد. وقتى به چهارچوب در رسيد، بوى سوختگى شديدى به مشامش رسيد. حرف زن رو به ياد آورد...اون لعنتى ها داشتن ساختمان رو ميسزوندن. دستش رو دراز كرد و دستگيره رو گرفت. وزنش رو روى بازوش انداخت و با گزيدن لبش، از جاش بلند شد. ساق پاى تير خورده اش ميلرزيد و مطمئين بود مچ پاى مخالفش هم در رفته. زانو هاش ميلرزيدن و بدون گرفتن جايى، نميتونست به راحتى راه بره. وقتى بدن نامجون رو ديد كه روى تخت رها شده بود، ديوار رو رها كرد و به سمتش لنگ زد. پارچه رو محكم توى مشتش گرفت و گذاشت قطره ى اشك حاصل از درد و دلتنگى، روى صورت پسر بچكه. به خودش اومد و دست از نوازش دستش كشيد، وقتى براى تلف كردن نداشتن. نامجون به سختى چشم هاش رو باز كرد.
-جين...سوكجين...
با صداى ضعيفى زمزمه كرد.
-من اينجام، اينجام. الان ميريم بيرون، باشه؟؟ ميبرممون بيرون، قول ميدم.
مطمئينش كرد و پيشونى عرق كرده اش رو بوسيد. لباس هايى از توى يكى از كمد ها بيرون كشيد و پارچه رو از روى بدن پسر كنار زد. بخيه اى زير شكمش و يكى هم بالاى سينه ى راستش بود؛ احتمالاً براى كارگذارى چيپ هاى از كار افتاده و خونينى كه توى ظرفى فلزى قرار داشتن. كمكش كرد لباس ها رو بپوشه. نامجون تلى تلو ميخورد و تعادل نداشت. ديدش تار بود، بدنش خشك شده بود و درد داشت. جين به دست پسر رو دور گردن خودش حلقه كرد و وقتى نامجون وزنش رو بهش تكيه داد، نفسش رو حبس كرد تا داد نزنه. لنگ زد و به سمت راه پله رفت. بالا كشيدن جفتشون از پله وحشتناك بود، ولى بوى سوختگى اى كه هر ثانيه شديد تر ميشد، بهش يادآورى ميكرد كه اگر نجنبه ميميرن. صداى انفجارى از طبقه ى پايين، بدنش رو لرزوند و باعث شد محكم نامجون رو بين بازو هاى ضعيفش بگيره. نامجون تقريباً خودش رو دنبال جين ميكشيد. هوشيارى قوى اى نداشت، ولى حضور جين اونجا، فضاى پر تنش اونجا رو براش كمى قابل تحمل ميكرد. با قدرت بيشترى همراهيش كرد و سعى كرد وزنش رو زياد روى شونه هاى دردمندش نندازه. صداى انفجار ديگه او از بالاى سرشون، باعث شد جين براى نيوفتادن، به ديوار چنگ بزنه. به ساق پاش چنگ زد و تقريباً داد زد.
-فقط...فقط يكم ديگه.
نامجون با سستى گفت و پسر رو با خودش كشيد. سوكجين همراهيش كرد و با ديدن در بازى كه نشون ميداد بيشتر كسايى كه توى اون طبقه بودن فرار كردن، خوشحال شد. هردوشون بهم انگيزه اى براى زنده موندن و خارج شدن از اون جهنم ميدادن، ولى قبل از رسيدنشون به در، سقف بالاى سرشون فرو ريخت. نامجون تقريباً جين رو به جلو پرت كرد تا سنگ بزرگ، روى مچ خودش بيوفته، نه پاى از قبل آسيب ديده ى اون. جين محكم روى زمين افتاد و فشار مضاعفى كه به دنده ى شكسته اش وارد شد، صداى بلندى از گلوش خارج كرد. نفس كشيدن براش سخت شده بود و اشك هاش، ديدش رو تار كرده بودن.
-بلند شو لعنتى، بلند شو!!
به خودش دستور داد و آرنجش رو روى زمين گذاشت. دنده اش به طرز دردناكى پوستش رو شكافته بود، پس ترجيح داد به بدنش نگاه نكنه. نامجون سعى داشت مچ پاش رو آزاد كنه، ولى گاهى انگار بيهوش ميشد. جين زير بازو هاش رو گرفت و نفس عميقى كشيد. دردش رو ناديده گرفت و پسر رو محكم عقب كشيد. مچ آسيب ديده ى نامجون، با صدايى بيرون اومد و به جفتشون نشون داد كه در بهترين شرايط، قطعاً ترك برداشته. سوكجين بهش كمك كرد بايسته تا قبل از منفجر شدن كل ساختمان روى سرشون، از اونجا بيرون برن. جين با سرعت بيشترى حركت كرد و نامجون رو دنبال خودش كشيد. صداى زنونه ى كامپيوترى، مشغول شمارش معكوس تا زمان انفجار كلى ساختمان شد. نور آفتاب سوزان مثل نور حيات بود. درست وقتى ثانيه هاى نهايى اعلام ميشد، جيين هردوشون رو از ساختمان بيرون كشيده بود. كلوخ هاى داغ و سخت، تاول هاى تركيده ى كف پاهاش رو دردناك تر ميكردن. فاصله ى زيادى با اون ساختمون نداشتن وقتى صداى مهيب انفجارش توى بيابان پيچيد. جفتشون روى زمين پرت شدن و جين سريع بازو هاش رو دور بدن بيحال نامجون پيچيد تا ازش محافظت كنه. صورتش رو توى گردن پسر فرو برد و نفس نفس زد. تا زمانى كه چيزى جز صداى سوختن به گوش نميرسيد، همونطور موندن. جين با احتياط سرش رو بالا برد. ساختمان تحقيقات توى آتش درنده اى ميسوخت و انتقام تمام آدم هايى كه توش زجر كشيده بودن رو ميگرفت. نامجون به سختى سرش رو بالا گرفت.
-موفق شدى.
نجوا كرد و جين به سختى روى زمين نشست. بدن نامجون هنوز هم بين بازو هاش بود و با وجود سست بودنش، بهش اطمينان خاطر ميداد. پسر با علاقه صورت زخمى سوكجين رو نوازش كرد و خون لب هاش رو با شستش پاك كرد.
-ما. ما موفق شديم.
جين تصحيحش كرد و دستش رو بوسيد.
-ما موفق شديم عشقمون رو از بين خاكستر هاى بى احساسى نجات بديم.
نامجون با لبخندى كه به صورت رنگ پريده اش رنگ اميد ميداد، گفت.
-حالا ميتونم در جوابت بگم عاشقتم.
چشم هاش رو بست و باعث شد پلك هاى نامجون هم روى هم بيوفتن.
-و من بعد از مدت ها ميتونم بگم كه خوشبخت ترين آدم روى زمينم.
بهش گفت و جين خيلى سريع لب هاشون رو به هم رسوند. هيچ كدوم به مزه ى خونى كه توى دهنشون پخش شده بود اهميت نميدادن؛ حتى گرماى وحشتناك و درد نفس گيرشون هم اهميت نداشت. تنها جي ى كه مهم بود، اين بود كه از دنياى خاكسترى و اجباريشون نجات پيدا كرده بودن. اون ها رنگ هاى همديگه بودن و تمام زندگى رو رنگ آميزى ميكردن. عشقشون مثل رنگين كمونى بود كه توى آسمان ابرى و خاكسترى ظاهر شده بود. به همون اندازه زيبا، به همون اندازه كمياب.

I can see your true colors [Namjin]~CompletedWhere stories live. Discover now