~* 6 *~

944 261 36
                                    

قايق كاغذى روى ملحفه ى سفيد كشيده شد. همه چيز هنوز هم خاكسترى بود؛ طورى كه انگار سكوت اتاق هم خاكسترى رنگ بود و تمام وجود افراد حاضر در اونجا رو مى آزرد. گوشه اى از اتاق، سينى هاى حاوى غذا هاى دست نخورده روى هم تلنبار شده بودن و بوى بدشون توى اتاق پيچيده بود. فقط ٣ نفر باقى مونده بودن و دانشمند ها با اميد بيشترى روى همون سه نفر كار ميكردن. جين نميدونست چه مدت رو توى اون اتاق سپرى كرده؛ شايد چند روز يا چند هفته گذشته بود. تمام زمانش رو صرف درست كردن كاردستى هاى كاغذى ميكرد و خودش هم دليلش رو نميدونست. انگار روياهاى كاغذيش رو به شكل كاردستى درست ميكرد تا فراموش نكنه زمانى انسان بوده. به هرچيزى كه فكر ميكرد، انتهاش بن بستى پر از پوچى بود. توى هزارتويى از بى احساسى و سكوت خاكسترى گير افتاده بود كه تنها كليد باز كردن در خروجش، احساساتى بود كه ازش دزديده شده بودن. بار ديگه قايق رو روى ملحفه ها كشيد و با برخوردش به دست ظريفى، متوقف شد. به صاحب دست نگاه كرد و زن جوانى رو ديد.
-فكر كنم سال پيش بود كه آوردنم به اين مركز، درست به خاطر ندارم. تازه ازدواج كرده بوديم كه يه روز دزديده شدم. نميدونم داره چيكار ميكنه، يا كجاست، يا حالش چطوره؛ شايدم ازدواج كرده باشه و من از يادش رفته باشم.
حرف زد و بينيش رو بالا كشيد.
-فقط ميخوام برگردم خونه، ميدونى؟ دلم ميخواد دوباره ببينمش. تمام اجزاى صورتش رو به خاطر دارم. صداش هنوز هم توى گوشمه و گرماى هر لمسش رو حس ميكنم، ولى بايد دوباره ببينمش.
با بغض گفت و قطره اشكى از گوشه ى چشمش پايين افتاد.
-فقط ميخوام برگردم خونه...ميخوام برم خونه.
زمزمه كرد و پلك هاش رو روى هم فشار داد.
-ما ميريم خونه.
جين دستش رو گرفت و مطمئينش كرد؛ هرچند كه لحنش زيادى خشك و بى احساس بود.
-خسته شدم، حالم داره بهم ميخوره از اينكه موش آزمايشگاهى باشم. ميخوام برم خونه.
گفت و اشك هاى بيشترى روى گونه هاى رنگ پريده اش ريختن.
-گريه نكن.
گفت و سعى كرد گريه اش رو آروم كنه.
-تو...تو تا حالا حسش كردى؟؟ اين رو كه يكى با ساده ترين كار هاش قلبت رو بلرزونه طورى كه انگار كل وجودت به رعشه دراومده. تا حالا عاشق بودى؟؟ اون آتش رو توى وجودت داشتى؟؟ آتشى كه با هر نگاه و هر لمس، بيشتر ميسزونتت و باعث ميشه حتى بيشتر عاشق بشى.
برسيد و بلند تر هق هق كرد. صداى دردمندش سكوت رو شكسته بود. جين بدون اينكه بخواد به چيزى فكر كنه، تمام وجودش به سمت پسرى كشيده شد كه شبى، با بوسه اى روى لب هاش رهاش كرده بود. انگشتش رو روى لب هاش كشيد و ميتونست شيرينى نهان اون بوسه رو حس كنه. ناگهان درد تيزى توى سرش احساس كرد كه باعث شد حتى نفسش هم بند بياد. صداى زن رو به درستى نميشنيد و ديدش تار شده بود. سعى كرد نفس بكشه، اما چيزى جز هواى بريده از بينيش خارج نميشد. احساس ميكرد زير آب گير كرده و داره غرق ميشه. احساس سنگينى ميكرد و تپش قلبش بالا رفت. پلك هاش رو محكم روى هم فشار داد و خودش رو روى تخت انداخت. بدنش ميلرزيد و تصاوير مبهمى از جلوى چشم هاش عبور ميكردن. دستش رو محكم روى قلبش كوبيد و سعى كرد روى تنفسش تمركز كنه. تصاوير كم كم براش معنا دار شدن. اونجا بود، روى تختش نشسته بود؛ با همون لب هاى سرخ و گونه هاى صورتى اى كه نامجون توصيف كرده بود. وقتى پسر خودش رو براى بوسيدنش جلو كشيد، حسش كرد. شيرينى و سوزش شديد اون بوسه، تا عميق ترين نقاط روحش نفوذ كرد و باعث شد همه جا تاريك بشه. كمى بعد، خودش رو ديد كه زير درخت بيدمجنون نشسته بود. نامجون صورتش رو گرفته بود بهش ميگفت كه ميتونه رنگ ها رو بيينه. با آب و تاب از بلايى كه داشت سرش ميومد حرف ميزد و باعث شد جين به آرومى بغلش كنه. سعى كرد مطمئينش كنه كه بازهم از پسش برميان و بلايى سرش نمياد. توى آغوش همديگه نشسته بودن و سعى داشتن به هم اميد به زندگى بدن. اول اون تصاوير رو نشناخت، اما بعد از كمى دقت، متوجه شد كه همون روزيه كه نامجون براى چند لحظه ى كوتاه و شايد براى اولين بار، احساساتش رو پس گرفت؛ با اين تفاوت كه اونجا جين هم احساس داشت. شايد فقط يه خاطره ى خيالى يا خواب بود؛ شايد هم اتفاقى بود كه در درون جين افتاده بود و آرزو ميكرد كاش ميتونست انجامش بده. دوباره همه جا تاريك شد و درد تيزى كه توى مغز و استخوانش رخنه كرده بود، به سرعت پديدار شدنش، ناپديد شد. چشم هاش رو تا حد امكان باز كرد و به درد گرفتنشون به خاطر نور سفيد چراغ اهميتى نداد. زن با ترس تكونش ميداد تا مطمئين بشه زنده است. وقتى پسر روى تخت نشست، عقب رفت و نگاهش كرد.
-حالت خوبه؟؟
با نگرانى پرسيد و پوست سردش رو لمس كرد.
-نامجون...
زمزمه كرد و به نقطه ى نامعلومى خيره شد.
-چى؟
زن پرسيد و جلوتر رفت تا صداش رو بشنوه.
-نامجون...نامجون كجاست؟؟
با ترس پرسيد و به ياد آورد كه توى اون اتاق لعنتى حبس شده و نامجون جايى اون بيرون، توى وضعيت نامعلوميه. با فكر كردن بهش، دستى روى قلبش كشيد. اميدوار بود حالش خوب باشه.
-نامجون كيه؟؟
با كنجكاوى پرسيد و همون لحظه نگهبان ها توى اتاق ريختن تا زنى كه احساساتش رو پس گرفته بود، بيرون ببرن. جين به صحنه ى روبروش خيره شد و ميدونست فقط چند صدم ثانيه براى تصميمگيرى وقت داره. پلك هاش رو روى هم فشار داد و به سرعت از روى تخت بيرون پريد. قبل از اينكه نگهبان ها توجهشون رو از زنى كه تقلا ميكرد بگيرن، جين خودش رو از اتاق بيرون پرت كرد.
-هى صبر كن! بگيرينش!!
يكى از مرد ها داد زد و تفنگش رو بيرون كشيد. پسر به پشت سرش نگاهى انداخت و خودش رو روى زمين انداخت. تير به ديوار برخورد كرد و دومى اونقدر سريع نبود كه بهش برخورد كنه. توى راهروى ديگه اى پيچيد و به دويدن ادامه داد. صداى آژير خطر و برخورد پوتين هايى به زمين رو ميشنيد. پاهاى برهنه اش كه به سرعت به زمين ميخوردن، درد گرفته بودن؛ ولى بدنش كاملاً آماده بود. نميدونست كجاست يا بايد كجا بره. نميخواست قبول كنه، ولى حقيقت اين بود كه حتى مطمئين نبود نامجون هنوز هم زنده است يا نه. با فكر كردن به تمام احتمالات، معده اش پيچ خورد و سرش گيج رفت. وارد راهروى ديگه اى شد و با كلافگى به عقب نگاه كرد. هنوز خيلى نزديك بودن و سوكجين ميدونست كه نميتونه تا ابد توى اون راهرو هاى پيچ در پيچ بدوه؛ پس وارد اولين اتاق شد و در رو به آرومى بست. به محض ورودش، بوى ضعيف تعفن به مشامش رسيد. يك نگاه به ميز وسط اتاق كافى بود تا بفهمه وارد جايى شبيه به سردخونه يا چيزى شبيه بهش شده.
-همه ى اتاق ها رو بگردين، همشون رو! حتى يكى هم جا نمونه، شنيديد؟!
مردى از بيرون داد زد و باعث شد پسر به سرعت به گوشه ى اتاق بره. كيسه ى مشكى رنگى رو با دست هاى عرق كرده باز كرد و خودش رو به داخلش هل داد. پاهاش بلندش رو لعنت كرد و سعى كرد كاملاً خودش رر جا بده. درست قبل از باز شدن در، زيپ رو بالا كشيد و ثابت موند. بى صدا و آروم نفس ميكشيد و حركت نميكرد. با دقت به صدا ها گوش داد و تا دقايقى بعد از خروج سرباز هاى نااميد از اتاق، سر جاش موند. بالاخره بيرون اومد و نفس عميقى كشيد. درى كه كنارش بود رو باز كرد و خودش رو داخل كمد كوچك جا داد تا براى مدتى طولانى اونجا بمونه. احساسات مختلف بهش هجوم آورده بودن و نميدونست بايد كدوم رو در اولويت قرار بده. بدنش به آرومى لرزيد و فكرش به سمت پسرى كه قلبش رو دزديده بود و حالا گم شده بود كشيده شد. چطور بايد پيداش ميكرد؟؟ سرش رو توى زانو هاش مخفى كرد و گذاشت اشك هاش باييت بريزن. سردش بود و خوابش ميومد. قلبش از دلتنگى و ناراحتى به درد اومده بود و عشق داشت روحش رو به آتش ميكشيد. لبش رو گزيد.
-كيم نامجون.
به آرومى اسمش رو زمزمه كرد و سعى كرد طعم شيرين بوسه اش رو از ياد نبره. ميتونست دوباره اون شيرينى رو توى تك تك سلول هاش حس كنه؟ يا بايد صاحب اون لب ها رو فراموش ميكرد و تا ايد با خاطره اى از طعم و لطافتشون زندگى ميكرد؟؟

I can see your true colors [Namjin]~CompletedWhere stories live. Discover now