~* 2 *~

1.3K 289 74
                                    

نامجون چشم هاش رو باز كرد و نور سفيد مثل تيغ توى چشم هاش فرو رفت. محكم بستشون و به آهستگى بازشون كرد تا بهش عادت كنه. به ديوار خاكسترى روبروش نگاه كرد. هيچ چيزى رو حس نميكرد. آخرين چيزى كه به ياد داشت اين بود كه مثل يه حيوون بسته بودنش به تخت و بيهوشش كرده بودن. سقف هم رنگ خاكسترى داشت كه باعث شد ابروش رو بالا بندازه. به پتوى نازكى كه روش بود نگاهى انداخت و با ديدن رنگ خاكستريش، اطرافش رو نگاه كرد. همه چيز خاكسترى بود. اتاقى كه توش بود زياد بزرگ نبود و چهار تا تخت دو طبقه توش گذاشته شده بود.
-به جهنم خوش اومدى تازه وارد.
پسرى از پايين بهش گفت و باعث شد نگاهش كنه. پسر قدبلند و خوش چهره اى بود، اما توى صورتش هيچ احساسى نبود. مثل يه روبات بهش خوش آمد گفته بود و نامجون نميفهميد از حضورش اونجا خوشحاله يا نه.
-ممنون.
خودش هم مثل يه روبات حرف زده بود. چه بلايى سرش اومده بود؟ ميخواست تعجب كنه و بترسه، ولى انگار مغزش اون احساسات يا هيچ احساس ديگه اى رو درك نميكرد.
-چه بلايى سرم اومده؟؟
نامجون از پسر پرسيد و از تخت پايين رفت.
-مغزت رو دستكارى كردن. نميدونم چطور، ولى احساسات رو توى مغزت به صورت رنگ تعريف كردن و بعد ازت گرفتنشون. به همين خاطر احتمالاً الان بايد همه چيز رو خاكسترى ببينى.
نامجون به يكم زمان احتياج داشت تا بلايى كه سرش آورده بودن رو هضم كنه. خودش رو توى آينه نگاه كرد. همه چيز خاكسترى بود. مثل اين بود كه توى يه زندان خاكسترى گير افتاده باشه و به در مشت بزنه تا بذارن يه چيزى حس كنه. ميخواست بترسه و فرياد بزنه، بايد با عصبانيت داد ميزد و همه چيز رو بهم ميريخت؛ اما هيچى. هيچ اتفاق لعنتى اى نميوفتاد، مثل يه روبات به خودش خيره شده بود.
-وقت غذاست.
پسر بهش گفت و از اتاق بيرون رفت. نامجون هم دنبالش رفت و خودش رو كنارش رسوند. دستش رو آروم جلو برد.
-كيم نامجون.
پسر لحظه اى به دستش نگاه كرد و بعد گرفتش.
-كيم سوكجين.
-چند وقته اينجايى؟
نامجون در حين دنبال كردنش به سمت جايى كه حدس زد غذاخورى باشه پرسيد.
-من توى اولين گروه آزمايش بودم. سال پيش شروع شد، پس ١ سال و خورده ايه كه اينجام. تو جزو آخرين گروهى.
-كلاً چند نفر تحت آزمايشن؟
-٢٤ نفر. شما رو آوردن چون يه گروه توى آخرين مرحله ى آزمايش مردن.
نامجون همچنان نسبت بهش بى حس بود. طبيعتاً بايد ميترسيد و مضطرب ميشد كه ممكنه جونش رو از دست بده، اما شت، واقعاً حسش نميكرد. همراه سوكجين غذاش رو از روى ميزى گوشه ى سالن برداشت و پشت نيمكتى آهنى نشست.
-هدف آزمايش چيه؟؟ بايد يه دليلى براى اين كار داشته باشن.
-راجع به آزمايش خواب روسى ها چيزى شنيدى؟؟
نامجون سرش رو به دو طرف تكون داد.
-دلايل كاملاً معتبرى نيست كه ثابت كنه واقعاً اين اتفاق افتاده، ولى ميگن روسى ها زمان جنگ جهانى دوم ٥ نفر از زندانى ها رو انتخاب كردن و در ازاى ١٥ روز بيدارى، بهشون وعده ى آزادى دادن. توى يه اتاق با گاز مخصوص نگهشون داشتن و تمام كار هاشون رو زير نظر گرفتن. بعد از چندين روز رفتار هاى عجيبى از خودشون بروز دادن و رفته رفته، وحشيانه تر عمل كردن. تا جايى كه شروع كردن به كندن گوشت خودشون، با دست هاى غيرمسلح. چند نفرشون مردن و ٣ نفرى كه زنده موندن رو عمل كردن. يكيشون به خاطر بيهوشى مرد و دو نفر ديگه رو بدون بى هوشى عمل كردن؛ حتى بى حسشون هم نكردن. يكى ديگه قبل از رسيدن به اتاق خوابش برد و مرد، و اون يكى به خاطر حمله به سرباز ها تير خورد. ميگن ميخوان تاثير همون آزمايش رو روى آدم هايى كه هيچ احساسى ندارن ببينن و روش كار كنن.
نامجون سرش رو تكون داد و چنگالش رو توى پوره اى كه نميتونست رنگش رو ببينه فرو برد. وقتى مزه اش كرد، فهميد كه پوره ى سيب زمينيه. توى سكوت كاسه ى كوچكشون رو خالى كردن و ظرف هاشون رو روى ميز ديگه گذاشتن. سوكجين بازوى پسر رو گرفت و سمت اتاق كشيدش.
-بعد از شام، بايد توى اتاقت باشى. در رو قفل ميكنن و يك ساعت بعد خاموشيه.
-معمولاً اينجا چيكار ميكنى؟
نامجون پرسيد و كمى اطراف رو نگاه كرد.
-ساعت ٦ صبح بلند ميشيم تا بريم براى صبحانه. بعد از اون ٤٠ دقيقه دوى سرعت و ٤٠ دقيقه دوى استقامت داريم. بعدش ميتونيم ١ ساعت و نيم استراحت كنيم. ٣ ساعت بعدى، ورزش ميكنيم و اونا مثل يه موجود آزمايشگاهى عملكرد بدنمون رو چك ميكنن. نيم ساعت زمان ناهاره و بعد ميريم براى چكاپ. ميتونيم ادامه روز رو آزاد باشيم و هركارى ميخوايم بكنيم؛ البته اگر طبق قوانين باشه.
-مثل سربازى ميمونه.
-آره، يه چيزى توى همون مايه ها.
بهش گفت و در اتاق B13 رو باز كرد تا وارد بشن.
-نگران نباش، البته نميتونى باشى. زود بهش عادت ميكنى چون هيچ احساسى نيست كه مانعت بشه.
نامجون سرش رو تكون داد و اطراف رو نگاه كرد.
-اينجا كتابى هست كه بشه خوند؟
-كتاب خوندن ممنوعه، چون باعث ميشه احساساتت فعال بشن و آزمايش بهم بخوره. ميتونى جدول حل كنى. سودوكو هم داريم، اگر بخواى ميتونم از اتاق هاى ديگه برات بگيرم.
-ممنونم كه بهم كمك ميكنى.
-ميدونم كه با وجود بى احساس بودن، بيدار شدن توى اينجا و هيچى ندونستن ميتونه چيز مضخرفى باشه.
نامجون سرش رو تكون داد و از توى جعبه اى در انتهاى اتاق، يه جدول و خودكار برداشت. از پله ها بالا رفت و طبقه ى بالاى تخت دراز كشيد. به آرومى جدولش رو حل كرد، تا وقتى كه صداى زنگى به صدا دراومد و ساعت خاموشى اعلام شد.
-اگر بخوام ميتونم بيدار بمونم؟
نامجون آروم پرسيد.
-هيچ وقت احساس خستگى و خوابالودى نميكنى، براى همين بعد از خاموش شدن چراغ ها، گازى توى اتاق ها پخش ميشه كه باعث ميشه بخوابى.
-اوه، ممنون.
گفت و خودكار رو بين جدولش گذاشت. مجله رو زير بالشتش گذاشت و پتو رو روى خودش كشيد. صداى ضعيف پخش شدن گاز به گوش رسيد و به ثانيه نكشيد كه پلك هاش سنگين شدن. به خواب عميقى رفت و انگار توى سياه چاله اى افتاد كه نميتونست از توش بيرون بره.

I can see your true colors [Namjin]~CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant