پ- پسرا بالاخره زنده رسیدین بالا؟
پایپر سبک بال میخنده و اول از همه دست لیام رو که روی پله آخر ایستاده میگیره و میفشاره؛
ببوسش پایپر.
لطفا به جای من ببوسش .بهش بگو چقدر دوستش داری پایپر؛
به اندازه تمام دفعاتی که بهش نگفتم، بهش بگو که چقدر دوستش داری .توی پاساژ که با رنگ طلایی رنگی میدرخشه، پشت سر پایپر به راه میوفتیم و میزاریم دختر هیجان زده به سمت لباس عروسی های مورد علاقش راهنماییمون کنه:
پ- این چطوره؟
به پنجمین لباسی که توی ده دقیقه نشونمون داده بود خیره میشم ؛
نه لیام لباس های پف دار دوست نداشت.سر تکون میدم .نگاهم رو به مرد کنارم برمیگردونم؛
با استایل مردونه ای پشت شیشه ایستاده بود و دستهاش توی جیب شلوار تنگش فرو رفته بودن .نوک بینی و گوشهاش قرمز بود و مشخص بود سردشه؛ کاش میشد انقدر ببوسمش تا گرم بشه .
ل- اگه تو دوستش داری خوبه
چرا انقدر مردی؟
بهش بگو این مدل رو دوست نداری! لعنت بهت .نگاهم رو از لباسی که پشت ویترین میدرخشه میگیرم و سرم رو پایین میندازم .
کاش میشد صورتم رو توی یقه های پالتوم مخفی کنم اما نمیشد .برای همچین چیزی ساخته نشده بود .بیشتر توی پاساژ راه میریم و پیشنهادات پایپر رو از نظر میگذرونیم؛
توی زرق و برق بزرگ شده بود اما از لباسهای سنگین و سنگ دوزی شده فرار میکرد . قیمت و مارک رو مد نظر نداشت، دنبال ساده ترین لباس میگشت .برخلاف اینکه توی فضای کثیف هالیود زندگی کرده بود اما میتونستم ببینم از اون فراری بود؛
از مادیگرایی و زندگی پر از تظاهر .تازه میفهمیدم چرا لیام انتخابش کرده بود؛
حق داشت، خیلی هم حق داشت .
چرا من حق نداشتم که لیام رو انتخاب کنم؟
این چه خوره لعنتی بود که نمیزاشت یک مرد رو به جای یک زن در مقابل خودم تصور کنم؟پ-زین میشه تو یه کمکی بدی؟آقای نقاش، من که میدونم سلیقت حرف نداره
لباس عروسِ مَردم رو انتخاب کنم؟
حتما چرا که نه؟کنار لیام می ایستم و بالاخره با دقت به لباسهای پشت مغازه خیره میشم اما تنها چیزی که نمیبینم لباس های پشت ویترینه ؛
چشمهام انعکاس مرد کنارم رو توی شیشه دنبال میکنن .لعنت بهت زین، برگرد به زندگیت! :
-این چطوره؟
به اولین لباسی که توجهم رو جلب میکنه اشاره میکنم ؛ یه لباس یک دست و بلند بدون پُف . یقه هفتی فوق العاده ای داشت و خطوط نقره ای دوخته شده از زیر سینه تا شکمش باریکی کمر رو بیشتر نشون میداد.
YOU ARE READING
،،Darken/Ziam,,
Fanfictionاگر قرار به نماندن است؛ بی خداحافظی برو! بگذار انتظار، همان تکه نخی باشد که بعد از تو مرا وصل میکند به زندگی ...