بعد از اینکه ووشیان غذا رو از سوختگی کامل نجات داد و اماده ش کرد وانگجی و ووشیان کنار هم برای خوردن شام نشستند...
همین که وانگجی اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت... مزه ی اشنای اون غذا ... اشک رو به چشم هاش اورد...
بی ادبی بود اگه چیز راجب غذا بگه و یا احساسی بشه و غذاش رو نخوره ...
برای همین با اشک های حلقه زده توی چشم هاش غذا رو تموم کرد...و بلاخره ... بعد از جمع شدن ظرف ها... ووشیان جلوی وانگجی نشست و منتظر شد...
وانگجی حرف هاش رو اینطوری شروع کرد
-دلیل اینکه... تا الان نگذاشتم از خونه بیرون بری اینه که... این روستایی که ما توش زندگی می کنیم خیلی خاصه...به چشم هاش اشاره کرد و ادامه داد
-مردم ما همه با این رنگ چشم متولد میشن... در نتیجه سال ها پیش مردم ما باور کردند که از نسل فرشته هان پس ... خودشونو برتر دونستند و ارتباطشون رو با دنیای بیرون قطع کردند...
ووشیان با خودش فکر کرد
"پس چرا رنگ چشمای شیچن فرق داشته؟""اوه حدس استاد و خودم درست بودن... اونا از نوادگان بچه های بدون بال مان!"
وانگجی وقتی توجه کامل ووشیان رو روی حرفاش دید نفس عمیقی کشید و گفت
-خانواده منم از این قائده مستثنی نبودند...پدر و مادرم و برادرم و من... همه با چشم های طلایی متولد شدیم...وشیان شکه نگاهش کرد
اروم گفت
-ولی..توی اون...اون نقاشی...
وانگجی اصلاح کرد
-عکس... درسته چشمای شیچن تیره س ... همه چیز از زمانی که برادرم سه ساله بود شروع شد...فلش بک
شیچن بعد از یه عالمه دوییدن توی دشت نزدیک خونه بلاخره خسته روی زمین دراز کشید و به ابر ها خیره شد...
کم کم... پلک های خسته ش روی هم افتادند و به خواب فرو رفت...مادرش از دور پسر کوچولوش رو زیر نظر داشت و وقتی دید مدت زیادیه که همونجا دراز کشیده حدس زد باید خوابش برده باشه...
نوزاد توی بغلش رو توی گهواره ش خوابوند و به طرف پسر دیگه ش راه افتاد اما...
چیزی که دید باعث شد خشکش بزنه...یه موجود عجیب و غریب بالای سر شیچن ایستاده بود...
موجودی که هیکل یه انسان رو داشت اما صورتش...
اه اون صورت وحشتناک و اون شاخ ها...
با دیدنش از همین فاصله هم مطمعن بود اون چیه !یه شیطان!
وقتی شیطان خم شد و شیچن غرق خواب رو بغلش گرفت مادرشون فقط تونست از ترس جیغی بکشه و چند تا سنگ از روی زمین برداره و همچنان درحالی که جیغ میکشه سنگ ها رو پرت کنه...
شیطان به مادرشیچن نگاه کرد و بعد متوجه اومدن اون انسان ها از دور به طرف خودش شد...
باید میرفت
اما قبل از رفتن بوسه ای روی لب های بچه ی توی بغلش زد و اونو زمین گذاشت و با تمام سرعتی که میتونست به طرف جنگل دویید...
![](https://img.wattpad.com/cover/212578135-288-k44191.jpg)
YOU ARE READING
three worlds
Fanfictionسال ها پیش... سه گونه انسان وجود داشت... انسان هایی که بال داشتند... انسان هایی که شاخ داشتند... انسان هایی که هیچ کدوم رو نداشتند اما قدرت بدنی خوبی داشتند... دسته سوم... دو دسته دیگه رو از زمین اخراج کردند... بعد ها... وقتی حضوری ازشون احساس میکرد...