e5

957 200 48
                                    

بعد از اینکه ووشیان غذا رو از سوختگی کامل نجات داد و اماده ش کرد وانگجی و ووشیان کنار هم برای خوردن شام نشستند...

همین که وانگجی اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت... مزه ی اشنای اون غذا ... اشک رو به چشم هاش اورد...

بی ادبی بود اگه چیز راجب غذا بگه و یا احساسی بشه و غذاش رو نخوره ...
برای همین با اشک های حلقه زده توی چشم هاش غذا رو تموم کرد...

و بلاخره ... بعد از جمع شدن ظرف ها... ووشیان جلوی وانگجی نشست و منتظر شد...

وانگجی حرف هاش رو اینطوری شروع کرد
-دلیل اینکه... تا الان نگذاشتم از خونه بیرون بری اینه که...  این روستایی که ما توش زندگی می کنیم خیلی خاصه...

به چشم هاش اشاره کرد و ادامه داد

-مردم ما همه با این رنگ چشم متولد میشن... در نتیجه سال ها پیش مردم ما باور کردند که از نسل فرشته هان پس ... خودشونو برتر دونستند و ارتباطشون رو با دنیای بیرون قطع کردند...

ووشیان با خودش فکر کرد
"پس چرا رنگ چشمای شیچن فرق داشته؟"

"اوه حدس استاد و خودم درست بودن... اونا از نوادگان بچه های بدون بال مان!"

وانگجی وقتی توجه کامل ووشیان رو روی حرفاش دید‌ نفس عمیقی کشید و گفت
-خانواده منم از این قائده مستثنی نبودند...پدر و مادرم و برادرم و من... همه با چشم های طلایی متولد شدیم...

وشیان شکه نگاهش کرد
اروم گفت
-ولی..توی اون...اون نقاشی...
وانگجی اصلاح کرد
-عکس... درسته چشمای شیچن تیره س ... همه چیز از زمانی که برادرم سه ساله بود شروع شد...

فلش بک
شیچن بعد از یه عالمه دوییدن توی دشت نزدیک خونه بلاخره خسته روی زمین دراز کشید و به ابر ها خیره شد...
کم کم... پلک های خسته ش روی هم افتادند و به خواب فرو رفت...

مادرش از دور پسر کوچولوش رو زیر نظر داشت و وقتی دید مدت زیادیه که همونجا دراز کشیده حدس زد باید خوابش برده باشه...

نوزاد توی بغلش رو توی گهواره ش خوابوند و به طرف پسر دیگه ش راه افتاد اما...
چیزی که دید باعث شد خشکش بزنه...

یه موجود عجیب و غریب بالای سر شیچن ایستاده بود...
موجودی که هیکل یه انسان رو داشت اما صورتش...
اه اون صورت وحشتناک و اون شاخ ها...
با دیدنش از همین فاصله هم مطمعن بود اون چیه !

یه شیطان!

وقتی شیطان خم شد و شیچن غرق خواب رو بغلش گرفت مادرشون فقط تونست از ترس جیغی بکشه و چند تا سنگ از روی زمین برداره و همچنان درحالی که جیغ میکشه سنگ ها رو پرت کنه...

شیطان به مادرشیچن نگاه کرد و بعد متوجه اومدن اون انسان ها از دور به طرف خودش شد...

باید میرفت
اما قبل از رفتن بوسه ای روی لب های بچه ی توی بغلش زد و اونو زمین گذاشت و با تمام سرعتی که میتونست به طرف جنگل دویید...

three worldsWhere stories live. Discover now