e12

778 175 34
                                    

نیه مینگجو شونه ای بالا انداخت
-اون پسره واقعا عجیب غریبه...

زن جوکر خندید
-سرورم... به نظر میاد بهش علاقه مند شدید...

مینگجو اخمی کرد
-چی؟ به اون بی شاخ مذکر؟ اگه بی شاخ بودنش رو درنظر نگیریم... برای چی باید به یه هم جنس خودم علاقه مند بشم؟!

زن کمی به مینگجو نگاه کرد که اون ادامه داد
-منظورم اینه که... اره... اون مثل بقیه مردمم ازم نمیترسه... و این جالبه... و وقتایی که هیچی از چیزی که بهش گفتم رو نمیفهمه و گیج میشه و اون نگاهشو بهم میدوزه بامزه میشه...

زن باز هم چیزی نگفت ... اما هوایسانگ اروم  گفت
-خوب ما هم هیچی راجب دنیای اون نمیدونیم...

ولی مینگجو شنید و در نتیجه چشم غره ای به برادرش رفت که هوایسانگ سریع گفت
-ببخشید! ببخشید!
و پشت اون زن جوکر قایم شد...

مینگجو سری تکون داد و حرفش رو کامل کرد
- ولی بجز اون... در کل ارزشی نداره که حتی بخوام بهش فکر کنم...

زن با لبخند سری تکون داد که اعصاب مینگجو رو خورد کرد پس گفت
-خیلخوب... این بحث احمقانه دیگه بسه... من حسابی کار دارم...

هوایسانگ پرسید
-یعنی امروز اصلا پیشش نمیری؟
مینگجو موقع بستن در یه به تو ربطی نداره ای گفت اما این هوایسانگ رو ناراحت نکرد...

در اصل واقعا از حرفای برادرش ناراحت نمیشد فقط از تنبیه هاش میترسید...

زن جوکر گفت
-سرورم‌... چرا شما یه سر به اون پسر نمیزنید؟در اصل... فکر می کنم خیلی زود قراره عضوی از خانواده تون بشه...

هوایسانگ از جاش پرید
-چی؟! اگه اینو جلوی برادرم بگی زنده ت نمیگذاره!
زن خندید
-خیلی هم مطمعن نباشید شاهزاده من ...میدونید که من صد ها سال زندگی کردم...پدر پدر بزرگ شما... پدر بزرگ و پدرتون ... هم دست کم یک بار منو به مرگ تحدید کردن...

هوایسانگ سری تکون داد
-واقعا زن ترسناکی هستی... ولی خب... درسته تو از مرگ ترسی نداری... اما من جونم رو دوست دارم... پس... محاله به دیدن اون بی شاخ برم...

و از اتاق بیرون رفت
زن جوکر خندید و همونطور که بیرون رو نگاه میکرد زمزمه کرد
-خواهیم دید

#

هوایسانگ بلاخره دیگه نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره... حدود یک سال بود که شیچن اونجا بود و هنوز هیچ کس بجز برادرش که هر روز پیش اون بود اون پسر بی شاخ رو ندیده بود...

اما دیگه بس بود...
هوایسانگ میخواست ببیندش... براش هم مهم نبود چی بشه...

جلوی نگهبان ها سعی کرد ادای برادرش رو دربیاره و محکم باشه تا اونها اجازه بدن داخل شه...که همینطور هم شد... نگهبان ها به شدت از مینگجو میترسیدند و وقتی هوایسانگ با اون لحن تقلیدی گفت که به دستور برادرش اونجاست اونها هم جلوش رو نگرفتن...

three worldsWhere stories live. Discover now