☪ ۶ ☪

2K 679 54
                                    

_ شبیه پسرای ویرجین احمقی شدی که واسه جشن پرام استرس دارن.
کریس با نگاه عاقل اندر سفیهی چانیولو که کف دستاش از اضطراب عرق کرده بود، برانداز کرد. اما چانیول هول تر از اینا بود که به طعنه‌های مداوم کریس اهمیت بده.
_ خیلی دیر شده. حالا چیکار کنم؟ نکنه عصبانی بشه!
کریس بی‌توجه به جدیت لحن چان با خنده گفت:
_ وای خدای من! الان حتی بیشتر شبیهشون شدی.
چان با حرص کف دستاشو به فرمون کوبید وداد زد:
_ کریس، لعنت بهت! آدم باش! دارم باهات جدی حرف میزنم.
پسر بلندتر که به شدت سعی در کنترل پوزخندش داشت گفت:
_ ریلکس، بیبی! خیلی هول شدیا. یه جشن تولده دیگه. قبلا هم یه بار برا بچه هاتون تولد گرفتین.
چشم غره‌ی غلیظ چان باعث شد حرفشو تصحیح کنه.
_ اوپس، یادم رفته بود اونو یادت نمیاد.
چند لحظه هیچکدوم چیزی نگفتندو بعد چانیول با لحن مضطربی زمزمه کرد:
_ کریس، بنظرت از کادوهاشون خوششون میاد؟
_ هووف! چانیول، بچه های دوساله از هر چیز کوفتی ای خوششون میاد. از توپ وجغجغه های مزخرف گرفته تا چاقو وتفنگ!
_ خیلی خب حالا! یه کلوم بگو خوششون میاد. حرص خوردنت واسه چیه؟
_ واسه اینه که از وقتی سوار ماشین شدیم یه بند داری نق نق میکنی. استرس‌های مسخره‌ ت کلافه‌ م کرده.
صورتشو سمت پنجره برگردوند وچان تو سکوت لب پایینشو گاز گرفت. کریس هیچ ایده‌ای نداشت چان چقدر برای دیدن دوباره‌ی بک هیجان زده‌است!
***
بعد از فشار دادن زنگ در، کیسه‌ی کادوها رو تو دستش جابجا کرد ونفس عمیقی کشید. قلبش داشت مثل دیوونه ها تند تند میزد.
تا جایی که میتونست اون شب به سرو وضع خودش رسیده بود ورد کبودی‌های دو روز پیش رو صورتشو با یکم کرم پودری که از خواهر کریس قرض گرفته بودند، مخفی کرده بود. برای اینکه به شکل غیرطبیعی‌ای رسمی بنظر نرسه، یه پیراهن مردونه‌ی سفید پوشیده بود ویه شلوار کتون سیاه. امیدوار بود وقتی بک در خونه رو باز میکنه با دیدن سرو وضع جدید چان تحت تاثیر قرار بگیره.
صدای جیغ و خنده‌ و موسیقی از داخل خونه میومد وباعث میشد هیجان چان چند برابر بشه. وقتی صدای قدم‌های کسیو شنید که به در نزدیک میشد، ته دلش به شکل عجیبی خالی شد.
'بکهیونه، بکهیونه، خودشه!'
در با صدای تق آرومی باز شد ولبخند بزرگ چان با دیدن دختر موطلایی تو چارچوبش خشک شد.
_اوووه، ببینین کی اومده!
با لهجه ‌ی آمریکاییش رو به کریس و چانیول فریاد زد وباعث شد همهمه‌ی بلند مهمونا تا حدی آروم بگیره.
_ چانیول! کریس! بالاخره پیداتون شد!
صدای هیجان زده‌ی پسری که چانیول نمیشناختش بلند شد وبه دنبالش مهمونا یکی یکی به استقبالش اومدند.
چان با تک تکشون دست داد ویه سریا رو که یادش بود، محکم بغل کرد. بیشتریا همون جمعیتی بودند که تو عروسی سونهی دیده بود، ولی یه سری آدم‌های جوون تر هم بهشون اضافه شده بودند که یکیشون همون دختر مو بلوند آمریکایی بود.
اولین چیزی که به ذهن چانیول رسیده بود این بود که اون دختر واقعا چهره‌ی قشنگی داشت، و دومین چیزی که به ذهنش رسیده بود این بود که این دختر چه نسبتی با بک داره. خیلی مسخره بود ولی ته دلش از اینکه اون دخترو حتی تو عروسی هم ندیده بود میترسید.
ینی دوست بکهیون بود؟ تا چه حد باهم صمیمی بودند؟
همه‌ متوجه حضور چان و کریس نشده بودند، و این بخاطر صدای بلند موسیقی وخوش وبش های پر سروصدای مهمونا بود.
چان خوشحال از اینکه مجبور نیس با همه‌ی آدمای اون جمع احوال پرسی کنه، راهشو از بین جمعیت باز کرد تا به پذیرایی برسه. جایی که احتمالا میتونست بکو ببینه.
و بک دقیقا همونجا بود.
کنار مبل بزرگ سه نفره خم شده بود و انگار داشت آروم با بچه‌هاشون حرف میزد.
اونقدر درگیر تماشا کردن بک بود که حتی اهمیت چندانی به لباس‌های نو وقشنگ اون سه تا وروجک وقیافه‌های بانمکشون که حسابی کیوت شده بود نمیداد. تنها چیزی که می دید پسر ریز نقش کنارشون بود. جوری که با یه لحن مهربون وخندون باهاشون حرف میزد، جوری که دستاشو با حالت بانمکی موقع حرف زدن تکون میداد، جوری که تو اون بافتنی ساده‌ی آبی رنگ و شلوار کرمی مثل فرشته‌ها دست نیافتنی وزیبا بنظر میرسید.
چان تا مدتی که حتی نمی دونست چقدر طول کشید محو تماشای بکهیون شده بود و حتی پلک هم نمیزد.
شاید اگه چان و بک شخصیتای اول یه داستان عاشقانه بودند، این لحظه برای چان میشد اولین و اصلی ترین بخش زندگیش.
عشق در یک نگاه.
هر چقدر هم کلیشه‌ ای ودور از ذهن.
چان میدونست این اولین باری نیست که بکو میبینه، ولی انگار این بار با همه‌ی دفعات فرق داشت.
انگار این بار واقعا داشت بکو می دید!
تمام اون قشنگی ها و تمام اون روحیات بی نقصی که قبلا توش ندیده بود.
شاید تازه داشت حافظه ‌ش بر میگشت.
تا به خودش اومد دید بک هم داره نگاهش میکنه. با چشمای دلتنگ ولبایی که از تعجب نیمه باز مونده بودند.
و اون موقع تازه یادش افتاد، چیزی که باید زودتر به یاد میورد.
'اول و آخرش به تو میرسیدم. از هر نقطه‌ای که شروع کنم، از اول، از وسط، از آخر، تهِ تمام مسیر هایی که میرم تویی، بکهیون.'
کاش میتونست اینو با صدای بلند بهش بگه. کاش همونجا خشکش نمیزد ومیرفت جلو تا بکو بغل کنه. کاش یکم زودتر اینو می فهمید...
_ هی، هیونگ.
با ضربه‌ ی آروم دستی که به شونه ‌ش خورد سمت صدا برگشت. با دیدن یه پسر قد بلندو برنزه که بهش لبخند میزد، جواب داد:
_ بله؟
_ بله؟!
پسر از واکنش چان خندید و ابروهاشو بالا انداخت.
_ از بعد از عروسی یه بارم ندیدمت اون وقت تو بعد از این همه مدت فقط میگی 'بله؟!'
چان که تازه دوهزاریش افتاده بود پسر روبروش کیه با حالت هول شده‌ای سعی کرد گندکاریشو جمع کنه.
_ اوه! کای! معذرت میخوام اصن حواسم سر جاش نبود!
سریع پسر شکلاتی رو بغل کردو سعی کرد برخورد سردیو که در درجه‌ی اول باهاش داشت با یه آغوش گرم جبران کنه. کای خنده کنان از بغل چانیول دراومد وگفت:
_ واو! خیلی عجیب شدی، هیونگ. یه لحظه راستی راستی فکر کردم منو یادت رفته.
چان با حالت هیستیریکی خندید.
_ ببخشید... حواسم پرت بود.
بعد از چند دقیقه خوش و بش با کای، به بهونه‌ی دیدن بچه ‌ها ازش فاصله گرفت و لحظه‌ی بعد وقتی روشو سمت مبل سه نفره چرخوند، خبری از بک نبود.
با حالت پنچری دور تا دور پذیراییو نگاه کرد ولی بازم ندیدش.
'چطور یهو غیبش زد؟!'
قدم‌هاشو سمت اون سه تا فسقلی روی مبل جهت داد وجلوشون زانو زد.
_ سلام، کوچولو ها.
هارین و بونهوا و ریونگ با دیدن چانیول جیغ کشیدند ودست وپاهای کوتاهشونو تکون دادند.
_ آپاااا!
چان از اینکه اون همه علاقه از کوچولوهای دوساله‌ ش دریافت میکرد، بی اندازه خوشحال بود. روی بدن های ریزه‌ شون خم شدو هر سه تا رو تو آغوش بزرگش کشید.
واقعا دلش براشون تنگ شده بود.
تازه حالا که بغلشون میکرد اینو می فهمید.
دلش برای جوری که هیکلای هرسه شون خیلی راحت تو بغل چان جا میگرفت تنگ شده بود. برای وول خوردنای بی ‌قرار وشیطونشون تو بغل چان. برای انگشتای کوچولوی دست و پاشون، و بیشتر از همه برای بوی خوشمزه‌ای که می دادند.
بینی ‌شو روی گردن هارین که از همه نزدیک تر بود کشید وبا لذت بوی شیرخشک و پودر بچه‌‌ایو که رو پوستش مونده بود نفس کشید.
هیچ وقت از حس کردن اون بوی بانمک خسته نمیشد...
گونه‌های تپل ونرم هر سه تاشونو بوسید وبا زبون بچگونه وآرومی که از بکهیون یاد گرفته بود باهاشون صحبت کرد:
_ بابایی دلش واسه‌ی هر سه تاتون یه ذره شده بود. شما هم دلتون برا من تنگ شده بود، نه؟
بچه ‌ها همونطور که براش لبخندای بزرگ می زدند سراشونو به حالت بامزه ای بالا پایین میکردند وچان از ذوق دیدنشون هیجان زده میشد.
_ آره، دلشون تنگ شده بود.
با شنیدن صدای آرومی که از پشت سرش اومد ، بی‌صبرانه سمت مخاطبش چرخید.
بکهیون بود. با لبخند قشنگی که پر از یه آرامش خاص بود تماشاش میکرد. نگاه چان بی‌اختیار از لبخند بک پایین تر اومد وافتاد رو کیک بزرگ شکلاتی‌ای که تو دستش بود.
پس رفته بود کیک بیاره!
صدای یکی از بین جمعیت بلند شد:
_ وقت فوت کردن شمعاست!
چند لحظه بعد همه دورتا دور مبل سه نفره ‌شون جمع شدند وهمزمان با دست زدن شروع کردند به خوندن تولدت مبارک. بونهوا وریونگ روی پاهای چانیول و هارین هم روی پای بک نشسته بود. بک دستاشو دو طرف دستای تپل دخترش گذاشته بود وکمکش میکرد همزمان با بقیه دست بزنه.
_ تولدت مبارک... تولدت مبارک...
صدای همه تو صدای بک غرق میشد وچان چند ثانیه بعد حس کرد فقط صدای بکهیونو میشنوه.
_ تولدت مبارک، هارین، بونهوا، ریونگ...
صورت بک یکم از بغل بهش نزدیک شدو دل چان با دیدن لبخند عمیقی که رو اون لبا افتاده بود لرزید.
_ تولدت مبارک...
چرا حس میکرد این صحنه رو قبلا هم دیده...؟

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Where stories live. Discover now