☪ ۷ ☪

2.2K 673 110
                                    

جوری که انگار داره سخت ترین کار دنیا رو انجام میده، نوک زبونشو باحالت متمرکزی به گوشه‌ی لبش زده بود و سخت گیرانه وجدی اخم میکرد.
_ تموم شد!
با افتخار بدن کوچولو وتپل هارینو توی پوشک بلند کردو بالاخره لبخند بزرگی جای اخم چندلحظه پیششو گرفت. بک ازحالت زیادی هیجان زده‌ی چان به خنده افتاد ودست به سینه ایستاد.
_ آفرین چانیولا. ولی اگه قرار باشه هربار موقع پوشک عوض کردن اینطور اخم وتخم کنی بچه ها گریه ‌شون میگیره.
با چند قدم کوتاه فاصله‌ی خودش وچانیولو پر کرد ودستاشو دو طرف کمر دخترش گذاشت تا بغلش کنه. وقتی هیکل ریزه‌ی هارین تو بغل بک جا خوش کرد، پسر کوچیکتر به صورت اخموی دخترش اشاره کرد وگفت:
_ نگاش کن اخم کرده. معلومه اصلا بهش خوش نگذشته.

با انگشتاش دماغ فسقلی وبانمک هارینو گرفت وبا لحن بچگونه‌ای که فقط پیش بچه‌هاش میگرفت زمزمه کرد:
_ مگه نه، کدو حلوایی؟! بابایی با اخمش ترسوندت؟
هارین در جواب بک لبای کوچولو وصورتیشو آویزون کرد و نق زد:
_ آپا ترسناکه!
و اون لحظه اونقدر صورت گردو تپلش کیوت شد که چانیول میتونست درسته قورتش بده. ولی خب بک قبل از چان وارد عمل شد وجوری محکم گونه‌ی دخترشو ماچ کرد که کل صورت نازش مچاله شد وصدای بوسش تا چند تا اتاق اون ور ترهم رفت.
_ وای خدایا، عاشقتم! وقتی بزرگ شدی عمرا بذارم بیان خواستگاریت! هیچ پسری لیاقتتو نداره!
دوباره و دوباره لپ هارین رو با بوسه های محکم وصدا دارش پر کردو باعث شد چان به اینکه بک چقدر زیاد بچه هاشونو می بوسه حسادت کنه.
_ خیلی خب، کشتی بچه رو. صورتش له شد!
جلو اومد وبا اخم حسودی که رو پیشونیش نشسته بود هارینو از بغل بک بیرون کشید.
بک که انگار رو دور محبت کردن افتاده بود برای بار آخر هم سرشو جلو اورد وبا قاب کردن صورت کوچولوی هارین وجمع شدن لپ هاش، بوسه ی محکمی از لبای غنچه شده‌ ش گرفت وبالاخره کنار رفت.
_ اولین بوسه ‌تو هم خودم دزدیدم! امیدوارم بعدا بابتش دلخور نشی.
چان ناخواسته از حرف بک خنده‌ ش گرفت. طی این دو روزی که از خونه‌ی اجاره‌ایش به اینجا اسباب کشی کرده بود، همه چیز به شکل عجیبی شیرین و لذت بخش شده بود. سروصدای بیش از حد بچه ها وبد قلقی هاشون وبطور کل چیزایی که قبلا از نظرش آزاردهنده بودند، حالا قابل تحمل و عادی شده بودند. از اینکه تو این مدت کوتاه این همه تغییر رو تو خودش حس کنه تعجب میکرد.
روی مبل تک نفره‌ی توی هال نشست وبدن کوچولوی دخترشو رو پاهاش نشوند. باید سریعتر لباس تنش میکرد تا سردش نشه ولی قبلش میخواست یه مکالمه‌ی کوتاه پدر دختری باهاش داشته باشه.
هارینو روی پاهاش سمت خودش چرخوند وجدی خیره شد تو چشمای کنجکاو و معصومش.
_ خب، بگو ببینم تو دقیقا چیکار میکنی که بکهیون اینقدر لوست میکنه ومی بوستت؟
ابروهاشو بالا انداخت منتظر موند دخترش با همون لحن بانمک وصدای نازکش جواب بده.
_ هیچی!
ولبای نخودی وقرمزشو با شیطنت تو دهنش جمع کرد.
_ هیچی؟ همینطور ساکت یه گوشه میشینی و با اون قیافه‌ ت نگاش میکنی؟
آروم دماغ دکمه‌ایشو با انگشت فشار داد.
_ آپا منو دوست داله. تورو دوست نداله!
هارین جوری که انگار بخواد حرصشو دربیاره جواب داد وباعث شد چانیول اخم رقیقی بکنه.
_ کی گفته؟ آپا خیلیم منو دوست داره. شرط می بندم بیشتر از توهم دوست داره.
_ نخیرم!
هارین با ابروهای کمرنگ وتوهم رفته ش یقه ی چانیولو چنگ زد.
_ چرا.
با لجبازی ای که داشت ازش نهایت لذتو میبرد با دخترکش کل کل کرد ولحظه ی بعد صدای جیغ بلند وصدای آروم خودش میومد که با یه دختر دو ساله سر اینکه بک کیو بیشتر دوست داره مسابقه میداد.
_ میدونی چیه، اصن امروز برای اینکه هم به تو و هم به خودم ثابت کنم بهتر از توام می بوسمش.
صورتشو جلو اوردو باچشمایی که از شور رقابت برق می زدند گفت:
_ حالا بشین و تماشا کن.
هارین با حالت بانمکی ادای قهر کردنو دراورد وروشو از چانیول برگردوند.
بلافاصله بعد از تموم شدن مکالمه‌ ی یکطرفه ش سروکله‌ی بک پیدا شد که با یه هیکل کوچولوی مچاله شده تو بغلش از پله ها پایین میومد.
_ ببینین کی از خواب بیدار شده؟!
آروم بدن ریونگو تو بغلش بالا پایین کردو با ذوق سمت چانیول اومد.
چان تا دستشو برای نوازش سمت صورت خوابالوی ریونگ برد، پسر کوچیکتر بدون ثانیه‌ای مکث ریونگو تو بغلش انداخت.
_ خب، چانیولا. اینم پروژه‌ی بعدیت. هارین تازه دست گرمی بود.
بدون اینکه منتظر شنیدن غرغرای چان باشه، هارینو تو بغلش گرفت ورفت سمت اتاق تا لباساشو تنش کنه.
چانیول دلخور از اینکه دوباره مجبوره پوشک عوض کنه، سمت دستشویی رفت و وسط راه یکی از پوشکای توی بسته رو برداشت.
_ خوبه، از تمام جذابیتای بچه داری فقط پوشک عوض کردنش نسیب من میشه.
وقتی چسبای پوشک ریونگو باز میکردو بینیشو از بوی فاجعه‌ی زیرشون چین میداد، صدای بکهیون از طبقه‌ی بالا اومد.
_ یول.
_ بله؟
_ داره برف میاد!
چان نگاهشو از ریونگ برداشت وروی پنجره‌ی دستشویی انداخت.
_ آره...
با دیدن گلوله‌های ریز و درشت برف باصدای آرومی تایید کرد.
_ بریم بیرون؟
اینبار با دیدن صورت هیجان زده‌ی بک از بالای پله‌ها، لبخند کمرنگی رو صورتش نشست.
تاحالا بکو اینقدر خوشحال و سرحال ندیده بود.
_ باشه، بریم.
***

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Where stories live. Discover now