☪ ۲۵ ☪

1.3K 435 106
                                    


•••
دست خودش نبود.

نگاهش ناخودآگاه کشیده میشد سمت انگشت کوچیکه ی بکهیون و حرکت نرمی که تو انحنای چشمش میکرد.

_ مطمئنی کامل خوب شده؟

با نگرانی پرسید واز تو آینه خیره شد به چشمای بک که با خط چشم محوی تزئین میشدند. بک بالاخره بعد از یه نگاه اجمالی رو تیرگی دور چشماش مداد رو کنار گذاشت و از تو آینه به چشمای نگران چان زل زد.

_ مطمئنم، چانیولا. دکتر گفت دو هفته کافیه. اون فقط یه کوفتگی جزئی بودو خودمون بهتر میدونیم اهمیتی نداشت.

انگشتاش سمت دکمه های پیرهن سفیدش رفتندو با حرکتی که شاید به چشم هیچکس جز چانیول دیدنی نمیومد مشغول بستنشون شد.

_ پس تاجایی که میشه ازش استفاده نکن.

بک ریز خندید.

_ خدایا، این فقط یه انگشت کوچیکه س که من قرنی یه بار بهش توجه میکنم. نگو هنوزم از اتفاق توی باشگاه عذاب وجدان داری!

اینبار با ابروهای بالا رفته سمت چانیول چرخید وبا دیدن سکوت معذبش تقریبا داد زد:

_ چانیول! تو واقعا یه احمقی! بهت گفتم که بخشیدمت این اداها واس چیه؟

چان لبه ی تخت وول خورد ونگاه خجالت زده شو از بک دزدید.

_ هوف! تو تاحالا باعث نشدی کسی جاییش بشکنه که این حرفو میزنی.

_ گفتم که اون شکستگی نبود کوفتگی بود.

_ هرچی.

بک خندید وهمزمان که برای برداشتن کراواتش از روی تخت سمتش خم شده بود پس گردنی آرومی بهش زد.

_ اینقدر احساساتی ودل نازک نباش. فقط هیکلته که به مردا میخوره!

_ یااا! تو میگی من به اندازه ی کافی مردونه نیستم؟

دست بکو که از کنار بدنش برای برداشتن کراوات رد شده بود گرفت. چشمای بک با تاب شیطونی روی چشمای دلخور خودش افتادند.

لعنت که چانیول باید اعتراف میکرد علاوه بر اعتراضای زیادی که سر آرایش کردن بک کرده بود پسر کوتاه تر با اون خط چشم سیاه بیش از حد خیره کننده بنظر میرسید.

_ مردونگی یکی به اخلاقه و یکی به سایز.

با مهارت بازوشو از دست چان بیرون کشیدو کراواتو بین انگشتاش تاب داد. این مدت هم خونه بودن علاوه بر بی پرده حرف زدن، بکهیونو با شیوه های بیشتری برای در رفتن از حصار های قدرتمند چانیول آشنا کرده بود. چان اخم کرد وبا غیظ گفت:

_ به سایز، ها؟ دربیار ببینم مردونگیت چند سانته!

و به طرز احمقانه ای حس کرد با تصور بدن برهنه ی بک هیجان زده شده، با اینکه قبلا بارها بکهیونو تو اتاقش یا حتی وسط هال فقط با لباس زیر دیده بود. هم خونه ای ریزه ش به شکل عجیبی عادت داشت هرجا که عشقش میکشید لباساشو عوض کنه. بک خندیدو کراواتو دور گردن خودش انداخت.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Where stories live. Discover now