5

1.6K 303 18
                                    

Warning
Smut
🔞
وقتی جیمین بیدار شد حالت تهوع داشت. تهیونگ رو بیدار کرد.
_ ته ته ...بلند شو...ولم کن ....باید برم دستشویی...
تهیونگ از خواب پرید و جیمین خودش رو به دستشویی رسوند. وقتی برگشت تازه متوجه شد که به جز یه هودی بلند، و لباس زیر هیچی تنش نیست.
به تهیونگ که تو تخت نشسته بود نگاه کرد. گردن تهیونگ پر از کبودی ریز و درشت بود. جیمین لبخند زد ولی یه دفعه یاد برگه هایی افتاد که امضا کرده بود و لبخندش محو شد.
تهیونگ از جاش بلند شد و شلوار جیمین رو از روی میز کنار تخت برداشت. از تخت پایین اومد و جیمین رو بلند کرد روی تخت گذاشت کمکش کرد تا شلوار رو بپوشه.  جیمین شلوارش پوشید و کفش هاشو برداشت. خواست راه بره که تهیونگ بغلش کرد.
_ ممکنه بیفتی...دو روزه چیزی نخوردی....بیا...سوار شو...
جیمین از پشت تهیونگ رو بغل کرد و دستهاش رو دور گردن تهیونگ پیچید و تهیونگ زیر رونهاش رو گرفت و بلندش کرد و بعد باهم از بیمارستان خارج شدند وقتی رسیدند خونه جیمین دوباره از دم در ساختمان تا توی خونه جیمین رو کول کرد. تهیونگ به جیمین که رو تخت نشسته بود لبخند زد. به سمت جیمین رفت و بهش کمک کرد بلند شه.
_ باید حمام کنی...
جیمین رو برد داخل حمام و دمای وان آب که پرشده بود رو چک کرد. یکم شامپو ریخت توی وان تا کف کنه. هودیش رو از تن جیمین در آورد و دکمه های شلوارش رو باز کرد. و شلوار جیمین رو هم در آورد. دست جیمین رو گرفت و چشمهاشو بست. جیمین لباس زیر شو در آورد و وارد وان شد و توش نشست.  تهیونگ کنار وان نشست و پیرهنش در آورد.
_ بهت کمک میکنم موهاشو بشوری...خودت از پس بقیه اش بر میای؟
جیمین سرشو تکون داد.
_ اره..
تهیونگ دوش متحرک رو باز کرد و موهای جیمین رو خیس کرد. دوش رو بست و شامپو رو ریخت رو سر جیمین و موهاش و سرش رو ماساژ داد تا کف کنه. بعد از چند بار دوباره دوش رو باز کرد.
_ جیمینی...چشمهاتو ببند...
جیمین چشمهاشو بست و تهیونگ موهاشو آب کشید. دوباره به موهای جیمین شامپو زد و موهاش رو شست. بعد لیف رو برداشت و روش شامپو بدن ریخت. کمی از شامپو رو ریخت روی دستش لیف رو داد به جیمین.
_ پشتت رو به من کن تا کمرت رو...
جیمین توی وان چرخید و شروع کرد به شستن بدنش تهیونگ دستهاش رو روی کمر جیمین حرکت میداد و سعی میکرد جیمین رو ماساژ بده. بعد از اینکه حس کرد کمر جیمین کاملا کفی شده از جاش بلند شد و دستهاش تو سینک شست.
_ من...می رم برات غذا بیارم...اگه کار داشتی صدا بزن...لباسها روی تخته...
تهیونگ وارد آشپزخونه شد و در یخچال رو باز کرد تا برای جیمین غذا درست کنه. دوتا بسته برنج آماده گذاشت تو مایکرویو و کمی کیمچی ریخت توی ماهیتابه تا برنج و کیمچی درست کنه...از توی یخچال آبمیوه در آورد و ریخت تو لیوان . برنجها رو با ادویه به کیمچی ها اضافه کرد و همه رو چید تو سینی تا برای جیمین ببره تو تخت. وقتی به اتاق خواب رسید سینی رو گذاشت رو میز و حوله ی کوچیک برداشت تا موهای جیمین رو خشک کنه.
_ تو شروع کن به خوردن...من موهاتو خشک میکنم.
جیمین به غذا ها خیره شد.
_ اینا چیه؟
تهیونگ موهای جیمین رو جدا میکرد تا زود خشک بشه.
_ غذاست دیگه ..... خودم برات درست کردم.
جیمین سرشو پایین انداخت و قاشق رو پر کرد و گذاشت دهنش. سریع به سرفه افتاد. تهیونگ ترسیده نگاهش کرد.
_ چیه؟
جیمین سرشو تکون داد لقمشو قورت داد.
_ خیلی خوشمزه شده.
تهیونگ ذوق کرد.
_ واقعا...بزار ببینم...
ولی جیمین بشقاب رو ازش دور کرد.
_نه مال منه....
تهیونگ بشقاب رو ازش گرفت و یه قاشق خورد. ولی سریع به سرفه افتاد و لیوان آب میوه رو برداشت ازش خورد ولی بیشتر به سرفه افتاد و رفت تو آشپزخونه و با دوتا لیوان آب برگشت.درحالیکه خودش نصف یه لیوان و خورده بود لیوان دیگه رو داد به جیمین.
جیمین لیوان و ازش نگرفت. تهیونگ سرش غر زد.
_ بخور...الان میمیری...چرا نمی گی این غذا نیس آشغاله؟....نزدیک بود بمیرم...
جیمین لیوان آب رو گرفت و یکمی ازش خورد. تهیونگ که آروم شده بود موهای جیمین رو نشونه کرد.
_ واقعا میتونی همچین چیزی رو بخوری....چرا؟
جیمین با سر تایید کرد.
_ اولین باری بود که برام غذا درست کردی...باید می‌خوردم
تهیونگ شونه رو گذاشت کنار و لبهاشو به لبهای جیمین رسوند و بعد از جاش بلند شد.
_ می رم غذاهای تو فریزر رو گرم کنم...
جیمین سرشو گذاشت روی زانویش و پاهایش رو بغل کرد. با صدای زنگ موبایل به خودش اومد و موبایل تهیونگ رو جواب داد.
_ سلام.....من جیمینم....بله...نه ما اومدیم خونه...اوه باشه...
جیمین گوشی رو گذاشت و از جاش پرید. رفت و پذیرایی و برگه های روی میز و برداشت و برد  تو اتاق. ظرف های توی اتاق رو برد تو آشپزخونه که تهیونگ گرفتش.
_ جیمینی داری چیکار میکنی؟
جیمین آستین هاش رو تا زد.
_ جین آپا و جانگکوکی دارن میان اینجا...
تهیونگ جیمین رو گرفت تا نره سمت سینک.
_ خب بیان....برو توی تخت...همین حالا...
جیمین که پاهایش شل شده بود به تهیونگ تکیه کرد. تهیونگ کمکش کرد راه بره.
_ افرین تو توی تخت میمونی تا من بگم.
بعد از چند دقیقه تهیونگ با ظرف سوپ و پوره وارد اتاق شد.
سینی رو جلوی جیمین گذاشت و جیمین شروع کرد به خوردن. بعد از چند تا قاشق انگار یاد تهیونگ افتاده باشه قاشقش پر کرد و سمت تهیونگ گرفت. تهیونگ دهنش و باز کرد و قاشق رو از جیمین گرفت و  به اون غذا داد. تهیونگ و جیمین همه ی سوپ و پوره رو خورده بودن که گوشی تهیونگ دوباره زنگ خورد.
_ بله...بله بفرستشون بیان...
بعد از چند لحظه سوکجین و یونگی و جانگکوک وارد خونه شدند و اومدن داخل اتاق خواب.
سوکجین خودشو به جیمین رسوند و غر زد.
_ این چه وضعیه...انگار چند روزه غذای درست حسابی نخوردی...
تهیونگ پرید وسط حرفش.
_ دو روزه...
سوکجین دستشو گذاشت رو پیشونی جیمین و یه نگاه غضب آلود به تهیونگ انداخت.
_ یونگی میشه بیای؟..باید بریم تو آشپزخونه
بعد از رفتن سوکجین و یونگی، تهیونگ روی جیمین خم شد و بوسیدش .
_ برمیگردم...
جانگکوک خودش رو انداخت روی جیمین و بغلش کرد.
_ هیونگ...دلم برات تنگ شده...برگرد خونه....
جیمین خندید و جانگکوک رو بغل کرد. جانگکوک ادامه داد.
_ لطفا هیونگ رو ببخش... سام  داره اذیت میکنه...رفته از هیونگ شکایت کرده....واقعا دیوونه است....راستی فردا تولد آپاست...
جیمین سرشو تکون داد.
_میدونم...من هرروز با باباهای تو حرف میزنم...جین آپا وقتایی که کار نداره به من سرمیزنه...
جانگکوک خندید.
_ اونا الان یه جورایی باباهای توهم هستند.
جیمین  و جانگکوک دوباره زدند زیر خنده.
تهیونگ دوباره وارد اتاق شد و با نگاه از جانگکوک خواست تا تنهاشون بذاره. روی تخت کنار جیمین نشست و دستش رو گذاشت رو زانوی جیمین.
_ جیمینی...من متاسفم...من از چیز دیگه ای عصبانی بودم و تو رو اذیت کردم...لطفا منو ببخش..
جیمین به چشمای تهیونگ نگاه کرد.
_ میشه بهم یه قول بدی؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_ البته...چه قولی؟
_ بهم قول بده همیشه مراقب من و بچه مون باشی و هیچوقت بهمون صدمه نزنی...
تهیونگ جیمین رو کشید تو بغلش.
_ قول میدم...همیشه مراقب تو و بچه ات...ام...بچه مون باشم..
تهیونگ لبهاش رو روی لبهای جیمین گذاشت و بوسیدش. صورتش رو به گردن جیمین مالید و اونا با عطر مارک کرد. کمی رفت عقب و گردنش در اختیار جیمین گذاشت. جیمین صورتش و به گردن تهیونگ مالید و آه کشید.
_ بیا...آپا داره غذا درست میکنه....میخوای کیک بستنی با کیمچی بخوری؟

borahaeWhere stories live. Discover now