I've been waiting all my life for you to come and give me everything

860 173 60
                                    

[ تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند... کدام آیین تو را پس مرگ به من وعده خواهد داد؟]

زین دست چپش رو کمی بالا برد تا بتونه به حلقه ی ساده ای که طرح تعهد رو به زیبایی نمایش گذاشته بود نگاه کنه...
لبخند کم رنگی زد و نفس عمیقی کشید.
تو هیچ روزی از روز های عمرش به قدر امروز خوشحال نبود.
احساس میکرد مورد رحمت و سعادت خدا قرار گرفته انگار که این یه هدیه ی شخصی به زین بوده به پاس تحمل سال ها سختی.
حیاط شلوغ بود خانواده ش سعی داشتن اولین تولد حقیقی زین و البته روز ازدواجش رو به بهترین شکل جشن بگیرن و زین قدردان بود اما...
اما ته ذهنش آرزو میکرد کاش چند دقیقه تنهاش میذاشتن اون میخواست تو سکوت اینجا بشینه خاک بارون خورده و نرگس های خیس رو به مشام‌بکشه و سعی کنه خیلی دقیق به یاد بیاره لیام چطور قول هاشو بیان کرد و وقتی که زین هم قول داد لیام فقط لب هاشو محکم فشار داد...

زین این حالت رو میشناخت، لیام لب هاشو فشار میداد تا احساساتش رو پنهان کنن.
اما چشم ها دریچه ای به روح هستن و چشم های لیام به اشک نشستن...
چشم هاشو بست و به یاد آورد سی دقیقه ی پیش لیام مقابل خانواده و کشیش ایستاد و گفت " شاید اگه تو نبودی من هم مثل رافائل مرده بودم. تو به زندگی تاریک من نور و صدا و روح بخشیدی چه وقتی که نابینا بودم و چه وقتی که فکر میکردم بینا هستم اما درواقع درک صحیحی از زندگی نداشتم... تو به من قول دادی فقط ۱۰ دقیقه طول میکشه دردم‌ تموم بشه و سر قولت موندی تمام درد های من توی ۱۰ دقیقه ای که دستت روی پیشانیم بود تموم شد. پس قول میدم در شادی و غم ، بیماری و سلامتی و ناتوانی و توانمندی درد هاتو تسکین بدم و چنان که شایسته است تو را گرامی بدارم "

زین خیلی وقت بود که اشک میریخت... لیام اروم اشک صورت پسر رو پاک کرد و دستش رو که میلرزید رو گرفت...
اون لمس اروم به زین جرئت داد تا قول هاشو بیان کنه " ما باهم فرندز دیدیم و من بهت گفتم فیبی رو خوب درک میکنم چون من هیچ وقت خانواده ی درستی نداشتم و انگار تمام زندگیم منتظر بودم تا تو از راه برسی و همه چیز رو بهم هدیه کنی... تو آغوشتو بی منت به روی من باز کردی و اجازه دای بی ترس بشکنم... گفتی لازم نیست فریاد بزنم کافیه گریه کنم... تو به من همه چیز دادی و حالا یه بچه که اگه تو همراهم نبودی هیچ وقت همچین ریسکی رو قبول نمیکردم... من کنارت رشد میکنم و اگه تو رو در ازای بهشت وعده داده شده ی الله به دست اورده باشم شکایت ندارم. قول میدم در ناراحتی و خوشحالی ، در بیماری و سلامتی و در سختی و راحتی کنارت باشم تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه "

چشم های زین از به یاد آوری اون چند دقیقه ی جادویی دوباره به اشک نشستن.
اون حتی مطمئن نبود واقعا اون لحظه ها اتفاق افتادن؟ واقعا کسی که در جایگاه ایستاده بود زین بود؟
و به حلقه ش که نگاه کرد جواب مثبت بود حتی اگه حلقه ای هم نبود زین هنوز گرمای بوسه ای که لیام روی دستش گذاشت رو حس میکرد.

IfWhere stories live. Discover now