آرون دستای تپلش رو به سمت قاب عکسی که دستم بود دراز کرد... چشم های آبی کنجکاوش بهم خیره بودن تا چیزی که میخواد رو به دست بیاره.
لبخند زدم و با احتیاط قاب عکس رو به دستش دادم.
قاب سنگین بود انگار چون پسر کوچولو تلو تلو خورد و با دست نگهش داشتم.
سرش رو بلند کرد و بلند خندید...نمیتونستم بگم خنده ش به کی رفته چون نه پدرش رو میشناختم نه مادرش ....
سرنوشت غریبی داشت...دوباره حواسش رو به عکس سه نفره ی تو دستش معطوف کرد...
منتظر موندم تا ببینم میتونه تشخیص بده؟انگشتش رو از روی شیشه روی صورت لیام گذاشت " دادا؟" گفت و نگاهم کرد تا تایید شه
بوسیدمش " اره بیبی این ددیِ... بقیه رو هم میتونی بگی؟"
صدای اوهوم داد و دوباره عکس رو نگاه کرد و این بار به عکس من اشاره کرد " پاپا "
و بعد به خودش اشاره کرد و با هیجان و جیغ گفت " بِ بِ"
قاب رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
محکم بغلش گرفتم و انگشتاشو دونه دونه بوسیدم " تو خیلی باهوشی عزیزم... حالا دست بزنیم ... هیییی"
آرون موفقیت کوچیکش رو جشن گرفت تا زمانی صدای در اومد.
سریع از بغل من پایین پرید و به طرف در دوید...
آرون خودش رو مسئول رسیدگی به تمام زنگ ها و تلفن ها میدونست.دنبالش دویدم و دوباره صداش کردم " آرون لیام پین... ندو... نانا در رو باز میکنه "
قبلا وقتی اسمش رو کامل صدا میکردم ازم حساب میبرد اما الان نگاهم میکنه و به کارش ادامه میده...زیر لب زمزمه کردم " اون خیلی شیطون شده لیام"
کارن کنارم ایستاد و خندید " وقتی اسم وسط بچه رو گذاشتی لیام درواقع به سرنوشتش خود رآی بودن رو اضافه کردی "
متاسف سر تکون دادم " واقعا پشیمونم مام "صفا تو چهارچوب در ظاهر شد و آرون با دیدنش توی جاش میپرید و جیغ میزد
صفا به سمتش دوید و بغلش کرد
صورتشو تند تند میبوسید و آرون سعی میکرد کنار بکشه و قهقهه میزد.
" عمه جووون زود پاشدی که قربونت برم "و آرون نامفهوم حرف میزد.
صفا لبخند زد " تو در رو باز کردی اره؟ اره عمه جون تو دیگه مرد بزرگی شدی"
آرون برگشت و به من نگاه کرد...
انگار میخواست بگه " ببین میگه بزرگ شدم"صفا همونطور که پسرم رو بغل داشت جلو اومد و با من و کارن روبوسی کرد...
وقتی که نشست آرون رو به سمت خودش چرخوند " خب آرون لیام پین... شمارش معکوس شروع شده"
آرون به دماغش چین داد چون متوجه حرف صفا نشده بود..آرون هفتا انگشتش رو بالا اورد " انقد روز بگذره تو چند سالت میشه؟"
آرون چند لحظه به صفا نگاه کرد و بعد با مکث و شک دو انگشتش رو بالا اورد " دو؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/211653106-288-k156725.jpg)
YOU ARE READING
If
FanfictionWish I was Zayn just only to have you... کاش فقط زین بودم تا میتونستم تو رو داشته باشم.... [completed]