Part 01

4.9K 618 20
                                    


×" سهون بیخیال، قراره خوش بگذره."
+" نه، لوهان."
پسر کوچکتر همونطور که به نوشتن تکالیفش ادامه می داد گفت.
×" لطفااااا."
پسر مو بلوند کنارش، انگشتاشو به هم پیچید و لباشو جمع کرد.
×"تولد بیست و یک سالگیته، من میخوام یکم خوش بگذرونی... فقط همین."
سهون مدادشو پایین آورد و به لوهان خیره شد.
_" قبلا بهت گفته بودم که هیچ علاقه ای به مهمونیو مشروبو همه این مزخرفاتی که سعی داری منو مجبور به انجامشون کنی ندارم. من یه دانشجو با کمک هزینه تحصیلی هستم و فقط یه سال دیگه ازش مونده. نمیتونم همینطوری از دستش بدم."
×" هاییییش، بعضی وقتا خیلی ادم حوصله سربری میشی سهون. فقط یه شبه، قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. حتی اگه نمیخوای مجبور نیستی مشروب بخوری. این فقط... اه خدا. فقط حس بدی بهم دست میده وقتی میبینم تمام زمان لعنتیتو یه گوشه کتابخونه نشستی؛ یکم هم زندگی کن."
سهون بی حس بهش نگاهی اندخت. لوهان امیدوارانه بهش خیره شده بود و با کنجکاوی لباشو گاز میگرفت..
+" خیلی خوووب..."
چشماشو چرخی داد و گفت.
×" ارههههه، مرسیییی. "
لوهان همونطور که پرید بغل بهترین دوستش گفت.
+" ولی باید بهم قول بدی که کنارم میمونی. نباید تنها اونجا کنار اون همه ادم ولم کنی، میدونی که وقتی بین شلوغی باشم نمیتونم درست رفتار کنم لوهان."
لوهان سرشو با هیجان به نشونه تایید تکون داد.
×" همه چی عالی پیش میره سهون، نگران نباش! قراره امشب شبی بشه که هیچ وقت فراموشش نمیکنی."

___________

بوی عرق، مشروب، سیگار...
سهون نمیتونست هیچ کدومشونو تحمل کنه. حتی بوی گند الکلی که لوهان میداد... همشون حالشو بد میکردن...

بیست دقیقه هم از شبشون نگذشته بود که لوهان قولشو شکست.
سهون رو توی بار تنها ول کرد.
برای خودش یه نوشیدنی سفارش داد و سمت پیست رقص رفت.
سهون بیشتر از یک ساعت اونجا نشسته بود، لیوان آبشو توی دستش میچرخوند و به دوستش نگاه میکرد که کونشو برای آدمایی که دورشو پرکرده بودن تکون میداد.
فقط میخواست از اون جهنم بره.
آهی کشید و رو به بارتندر سفارش یه لیوان آب دیگه داد. مرد سری تکون داد و در حالی که لبخند محوی روی لباش بود لیوان آب رو به سهون داد.
یک ساعت دیگه هم تو اون جهنم کوفتی گذشت و سهون دیگه نمیتونست تحمل کنه. از همه چی به معنای واقعی خسته شده بود... برای یه تولد این دیگه زیادی بود و کاملا مسخره بنظر میرسید. هیچ وقت انقدر زیاد احساس بدبختی نکرده بود.
از بارتندر تشکر کرد، بهش انعامی داد و از در پشتیه ساختمون خارج شد...

دانشگاهشون زیاد از کلاب دور نبود... فقط چندتا بلوک اون طرف تر.
حدود نیم ساعت تو راه بود. بطورعادی اگه جایی میخواست بره با اتوبوس میرفت. البته، اگه جایی میرفت! چه برسه که شب هم باشه.
تنها راه رفتن توی تاریکی باعث شده بود که موهای تنش سیخ بشن...
نمیدونست دقیقا کدوم قسمت شهره ولی تقریبا راهی که اومده بودنو بیاد میاورد.
یادش نمیومد که تو کوچه پیچیده باشن یا نه ولی به هرحال الان تو یه کوچه بود..
+" گندش بزنن..."
زیرلب با خودش گفت، حتی گوشیشم همراهش نبود که بخواد به لوهان زنگ بزنه.
"هی خوشگله... انگار کمک لازم داری!"
سهون سریع سمت صدا چرخید، یه مرد جوون بود. خیلی از خودش بزرگتر بنظر نمی رسید و کاملا جذاب بود.
به سهون نزدیک شد. حس نا امنی، تنها چیزی بود که سراغ سهون اومد.
+" ام... مشکلی نیست. تقریبا نزدیک خونم. ممنون.."
پشتشو بهش کرد و بدون اینکه خیلی مشکوک بنظر برسه تا جایی که میتونست سریع دور شد.
" اوه، بیا اینجا..."
مرد پوزخندی زد، پشت سرش راه افتاد و دستشو رو شونه سهون گذاشت.
سهون شونه خالی کرد.
" تو بار دیدمت، حتی از دورهم فوق العاده بنظر میرسیدی. خیلی بد شد که قبل اینکه باهم اشنا بشیم از اونجا رفتی..."
مرد پوزخند مغرورانه ای زد.
+" م...من حوصله اون جا رو نداشتم... و واقعا میخوام الان برم خونه.. ب... ببخشید."
سهون همونطور که مردو کنار میزد، مودبانه گفت.
" بیخیال بیبی، فکر کنم فقط شبتو با آدمای باحالی نگذروندی... میتونم بهت نشون بدم عشق و حال واقعی چطوریه..!"

𑁍ᯓ Pinky Promises ᯓ𑁍Where stories live. Discover now