Part 13

1.5K 391 17
                                    


جو اطرافشون موقع شام چیزی بیشتر از افتضاح بود. سهون حس میکرد بدجنس ترین آدمه روی زمینه.
جونگین تو سکوت براشون آشپزی کرده بود و ناری تقریباً مخ سهون رو با اون همه سوال و رویاپردازی در مورد دفعه دیگشون که میرفتن پارک تفریحی خورده بود.
جونگین حتی در طول خوردن شام هم از نگاه کردن به سهون خودداری میکرد. ناری متوجه جو متشنج بینشون شده بود. دلش میخواست از اون جو مزخرف بیرون بیان، به خاطر همین بازی بیست سوالی رو پیشنهاد داد.
بیشتر سعی داشت سوالایی رو بپرسه که سهون و جونگین رو تشویق میکنن به حرف زدن درمورد هم.
×" سهون، رنگ مورد علاقه ددی چیه؟"
سهون چند لحظه فکر کرد.
+" من.. من واقعاً فکر نمیکنم که جواب رو بدونم. اوممم.. سبز؟"
×" ددی؟"
_" قرمز."
جونگین آروم گفت، حتی سرش رو از روی بشقابش بلند نکرد.
سهون میتونست قسم بخوره که ناری اخم کرده، اونم از روی عصبانیت ولی با یه چشم به هم زدنی اخمش ناپدید شد.
×" ددی، فیلم مورد علاقه سهون چیه؟"
_" نمیدونم."
جونگین به طور واضحی ناراحت بودو نمیخواست با سهون حرف بزنه و سهون هم نمیتونست شکایتی بکنه. حتی خودشم نمیخواست بعد از کاری که کرده، با خودش حرف بزنه، چه توقعی میتونست از جونگین داشته باشه؟
ناری با نگاهش از سهون خواست که جواب بده.
+" درون و بیرون" (اسم فیلمه :/ )
صدای سهون ضعیف بود.
ناری لبخند دندون نمایی زد.
×" فیلم مورد علاقه منم هست، دوستش دارم چون با دوتا از بهترین آدمای زندگیم دیدمش. ددی و سهونیه من..."
سهون لبخندی زد و لپای صورتیه ناری رو کشید.
+" منم همینطور."
_" منم همینطور."
جونگین ارومف گفت، هنوز با چنگال توی دستش و غذاش بازی میکرد.
ناری و سهون روبه هم کردن و خندیدن.
دیگه داشت دیر وقت میشد چون ناری و سهون هردوشون فردا سمت سئول پرواز داشتن و باید زودتر میخوابیدن. هر سه شون لباساشون رو با لباس خوابشون عوض کردن و برای خوابیدن آماده شدن. البته که ناری میخواست با سهون بخوابه، پس اون دو تا اتاق خواب رو برداشتن و جونگین هم روی مبل خوابید.
ناری زود به خواب رفت ولی سهون انگار که خواب از چشماش فرار کرده بود و نمیتونست دست از فکر کردن راجع به جونگین برداره.
سهون دوستش داشت... نه... عاشقش بود. اون لعنتی عاشق کیم جونگین لعنتی تر شده بود.
داشت تلاش میکرد تا ازش محافظت کنه ولی جونگین نمیتونست تلاش هاش رو ببینه. جونگین نرمال بود، اون جذاب بود، میتونست هرکی که میخواد رو داشته باشه، یه عالمه آدم های نرمال اون بیرون بودن که میتونستن جونگین رو واقعاً خوشحال کنن. آدمایی که لازم نبود هر روز استرس اینو داشته باشن که ممکنه بهشون حمله ی عصبی دست بده. آدمایی که میتونست باهاشون تو رستوران های مجلل قرار بذاره یا حتی باهم مسافرت برن. آدمایی که میتونست لمسشون کنه یا ببوستشون بدون اینکه بخواد نگران واکنششون باشه.
آدمایی که سهون نبودن...
ولی جونگین گفت - در واقع میخواست بگه- که سهون رو دوست داره.
همونجا، برای یه لحظه کوتاه، سهون حس خوشحالی کرد. پروانه های توی دلش داشتن دوباره بال میزدن. توی اون لحظه، هرچند کوتاه بود، حس کرد که زندگیش بی نقصه ولی نمیتونست بذاره جونگین جملشو کامل کنه.
نمیتونست بذاره جونگین زندگیشو با حضور سهون نابود کنه.
سهون آهی کشید و به ناری که اروم کنارش نفس میشکید نگاه کرد.
ناری بی نهایت زیبا بود. اون خیلی خوشبخت بود که جونگین رو به عنوان پدرش توی زندگیش داشت. جونگین دختر کوچولوش رو بیشتر از هر چیز دیگه ای توی زندگیش دوست داشت و سهون.. اونم ناری رو دوست داشت. بیشتر از هر کسی که تا حالا تو زندگیش بهش عشق ورزیده بود، حتی جونگین. ناری تنها شخصی بود که میتونست به جای دختر واقعیه خودش دوسش داشته باشه.
دختری کوچولویی که هیچ وقت ندیده بودش. دختر کوچولویی که الان احتمالاً هم سن ناری بود.
سهون از تخت پایین اومد و مطمئن شد که پتو روی ناری هست. آروم سمت در اتاق حرکت کرد و روبه روی در متوقف شد. نفسشو بیرون داد و لبشو گاز گرفت. دستگیره در رو آروم چرخوند و سمت نشیمن قدم برداشت.

𑁍ᯓ Pinky Promises ᯓ𑁍Where stories live. Discover now