Part 20

1.6K 426 21
                                    


+"شما دوتا این موقع صبح کجا دارید میرید؟"
سهون خمیازه ای کشید و به جونگینی نگاه کرد که به ناری کمک می‌کرد تا کفش هاش و ژاکتش رو بپوشه.
جونگین لبخندی زد.
_"دارم پرنسس ناری رو میبرم تا عکسای دستش رو بگیره و مطمئن بشیم که میتونیم اتل رو دربیاریم."
زیپ ژاکت ناری رو بالا کشید و سمت سهون چرخید و بوسه ای روی گونش گذاشت.
_" گفتیم بهتره که تو بخوابی."
+" خب... هردوتون مراقب باشید باشه؟ چون من اونجا نیستم که حواسم بهتون باشه."
ناری نخودی خندید.
‌×" نگران نباش سهون، ددی حواسش به من هست."
+" میدونم، بیبی!"
سهون لبخندی زد و موهای ناری رو بهم ریخت و خم شد و پیشونیش رو بوسید.
+" زود برگرد."
بعد از رفتنشون سهون سریع دست به کار شد. بالأخره میتونست اون هدیه هایی که میخواست رو براشون بگیره. هنوز برای تنها بیرون رفتن یکم دلهره داشت، ولی باید انجامش میداد.
حالا یا هیچ وقت.
با اتوبوس به محل نگهداری حیوانات که از خونه جونگین خیلی فاصله نداشت، رفت. دوست داشت یه سگ برای ناری بگیره و ازش مراقبت کنه. خوب شاید تنها برای ناری نه. به هر حال سهون خودش هم هیچ وقت یه سگ نداشته.
"سلام، میتونم کمکتون کنم؟"
یه مرد نیمه سال توی لباس سفید پزشکی بهش نزدیک شد.
+" س...س.. سلام من اوه سهون هستم.اممم... با یکی از مسئول های اینجا درباره نگهداری یه سگ، تلفنی صحبت کرده بودم..."
مرد لبخند گرمی زد.
"سهون، از دیدنت خوشبختم... من دامپزشک و صاحب اینجا، دکتر بیون هستم."
سهون سعی کرد خوش برخورد به نظر برسه.
+"از دیدنتون خوشبختم. "
" از این طرف بیا."
سهون دنبال دکتر بیون از یه راهرو رد شد و هردوشون وارد محل نگهداری سگ ها شدن.
" اینجا یه عالمه حیوون های کوچولو داریم که میتونن یه خونه خوب داشته باشن."
سهون دور و برشون رو نگاه کرد. یه عالمه گربه و سگ اطرافشون بود، انگار که از دیدن یه آدم جدید هیجان زده شده بودن، توی قفس هاشون بالا و پایین میپریدن و سعی داشتن که بازی کنن. سهون لبخند دندون نمایی زد. کاش میتونست با تک تکشون حرف بزنه.
مشغول راه رفتن و نگاه کردن اطرافش بود که چیزی نظرش رو جلب کرد. یه لابرادور(نژاد سگ) سفید که یه گوشه محوطه نشسته بود. سرش رو پایین انداخته بود و یه جورایی ناراحت به نظر میرسید. مسخرس ولی اون واقعاً ناراحت به نظر میرسید. سهون صداش کرد ولی سگ فقط سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاهی به سهون انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت.
"اهههه...اسمش نِوی هست. اون یکی از قدیمی ترین های اینجاست. به لطف صاحب مزخرف قبلیش الان فقط یه چشم داره و چند تا جای زخم هم روی بدنش هست، بخاطر همین یکم خجالتیه... سنش هم از بقیه سگ های اینجا یکم بیشتره، احتمالا بخاطر همینه که تا حالا اینجا مونده."
دکتر بیون آهی کشید.
" بیشتر کسایی که میان اینجا یه پاپیه کیوت میخوان... ولی نوی سگ خیلی خوبیه. فقط یکم نسبت به بقیشون ساکت تره."
+" من اون رو میخوام...نوی فوق العادس."
سهون بدون هیچ تردیدی گفت. دکتر بیون لبخند شیرینی زد.
" مطمئنی؟"
سهون با خوش حالی سر تکون داد.
+"اون خوشکله."
گوش های نوی سریع سمت بالا حرکت کردن. انگار که حرف های سهون رو میفهمید. شروع کرد به تکون دادن آروم دمش. دکتر بیون در محوطه رو باز کرد و سهون آروم داخل قدم برداشت، کنار نوی نیم خیز شد و سرش رو آروم نوازش کرد.
نوی تنها چشمش رو بست و زبونش رو بیرون آورد و شروع کرد به لیس زدن سهون. سهون سعی کرد عقب بره ولی نوی با هیجان کل دستش رو لیس زد.
سهون لبخند دندون نمایی زد.
+"پسر خوب... میخوای با من بیای خونه؟ اره؟"
نوی با صدای بلندی پارس کرد. دکتر بیون با صدای بلندی خندید.
"فکر کنم یه دوست جدید پیدا کردی سهون."
سهون بدون شک نمیتونست با دکتر بیون مخالفت کنه.

𑁍ᯓ Pinky Promises ᯓ𑁍Where stories live. Discover now