Part 02

2.4K 551 21
                                    


                     سیزدهم ژانویه...



ساعت از یازده شب گذشته بود که سهون حس درد شدیدی کرد.
زمان دنیا اومدن بچه به تعویق افتاده بود و سهون استرس داشت.
اولش وقتی فهمید بچه داره میاد ترسید. فشار هایی که بهش وارد میشدن حتی ترسشو بیشتر میکرد.
فکر میکرد حتما میمیره ولی با وجود همه اون درد، بالاخره خودشو به سالن خوابگاه رسوند.
مسئول خوابگاه متوجهش شد و فورا با بیمارستان تماس گرفت.
سمتش دوید و تا زمانی که آمبولانس رسید دستاشو محکم گرفته بود.
کمتر از سی دقیقه بعد سهون توی اتاق عمل بود. بهش سرم وصل شده بود و فشارهایی با فاصله کمتر ولی قویتر بهش وارد میشدن.
دو ساعت بعدش به معنای واقعی کلمه جیغ میکشید.
بخاطر بالا بودن فشارش نمیتونستن بیهوشش کنن و با تزریق آرامبخش سعی کرده بودن ضربان قلبش رو کمتر کنن.
درد خیلی زیادی داشت.
فکر میکرد دردش مثله دردیه که موقعی که بهش تجاوز شده بود داشت ولی اون در مقابل این دردش فقط یه خراش کوچولو بود.
اشکاش از چشماش تا زیر گونه هاش میریختن ولی لعنتی... اون تسلیم نمیشد.
این بچه باید میومد،به هر روشی که شده. یه ساعت دیگه هم گذشت و دیگه جونی تو بدنش نمونده بود.
انگار بچه قرار نبود بذاره دکتر جانگ و سهون برای چند لحظه هم که شده استراحت کنن.
" خیلی خوب سهون، حالا بدنت برای عمل آمادست."
سرش رو تکون داد. اشکاش هنوز صورتشو خیس میکردن.
دکتر داروی بیحسی رو داخل سرنگ ریخت تا به کمر سهون تزریقش کنه.
"خیلی خب عزیزم، فقط چندثانیه طول میکشه."
صورتشو جمع کرد و چشمهاش رو بست تا چیزی نبینه.
وقتی سر تیز سرنگ داخل نخاعش تزریق شد سهون برای با آخر جیغ زد.
ثانیه های بعد هیچی حس نکرد و نمیدونست چند دقیقه گذشته اما بالأخره صدای گریه بچه ای توی اتاق پیچید.
سهون نفس نفس میزد. صورتشو همون طور که داشت اشک میریخت با دستاش پوشوند.
"یه دختر کوچولوعه سهون!"
دکتر جانگ با خوشحالی گفت.
گریش شدیدتر شد.
پرستارها شروع به تمیز کردن بچه کردن.
"سهون، میخوای بغلش کنی؟"
یکی از پرستارا با مهربونی پرسید، یه جسم حوله پیچو توی بغلش نگه داشته بود.
+" نه..."
سهون با عصبانیت گریه کرد و گفت.
+" نمیخوام ببینمش."
سرشو چرخوند و لباشو گاز گرفت تا گریه نکنه.
چرا درد روحی همیشه بیشتر از درد جسمی آسیب میزد؟ لعنت بهش..


*******                       


" سهون؟"
+" بله؟"
داشت استراحت میکرد که دکتر جانگ آروم به در کویبد. سهون اوقات تلخی کرد.
" چطوری؟"
+" افتضاح."
لبخند پر از دردی زد و خنده محوی رو لبای دکتر نشست.
" علائم حیاتیت نرماله، بچه هم سالمه. کارتو خوب انجام دادی سهون. میدونم که این چقدر برات سخت بود."
+" اره، م...من زنده موندم."
دکتر جانگ بخاطر خبری که میخواست بده با ناراحتی سر تکون داد.
" میدونم که دوست نداری اینو بشنوی ولی مردی که سرپرستیه بچه رو قبول کرده... اینجاست. تموم شبو اینجا بوده. وقتی فهمیدم بچه داره به دنیا میاد باهاش تماس گرفتم. میخواد تورو ببینه سهون، تا ازت تشکر کنه."
چشمای سهون از اشک پر شدن.
+" م..من نمیتونم دکتر جانگ. نه میخوام اونو ببینم نه بچه رو. لطفاا..اجازه ندید بیاد داخل."
" ششش..اروم باش سهون."
دکتر جانگ برای اینکه آرومش کنه بازوهاشو گرفت.
" من میفهمم، فکر کردم که فقط باید بدونی. حالا هم استراحت کن. میگم پرستارا یکم دیگه یه چیزی بیارن تا بخوری. یه ذره بخواب، باشه؟"
سهون سر تکون داد و چشماشو بست.
وقتی دکتر جانگ از اتاق خارج شد، سهون چشماشو باز کرد. تا چند ساعت بعد فقط داشت فکر میکرد.
درباره همه چی، مخصوصا کاری که باید تا قبل از طلوع خورشید انجامش میداد.
بعد از چندین ساعت کلنجار رفتن، با وجود درد وحشتناک بخیه هاش از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
سمت اتاق نگهداری بچه رفت و از پشت پنجره به داخل اتاق نگاه کرد.
یه عالمه بچه اونجا بودن ولی با این وجود میدونست کدومش اونه.
به راهرو نگاه کرد تا مطمئن بشه هیچ کس نیست. هیچ کس توی سالن انتظار نبود، به جز مردی که روی صندلی خوابیده بود.
پشتش به سهون بود ولی سهون میتونست از روی بدنش تشخیص بده که خیلی از خودش بزرگتر بنظر نمیرسه.
موهاش روی بازوش که زیر سرش بود پخش شده بودن. یه پلوور آبی شبیه لباسای نیروی دریایی پوشیده بود با یه شلوار مشکی، که باعث میشدن خوشتیپ بنظر برسه.
برای سهون جای تعجب داشت که آیا بچه اون مرد هم اینجاست؟
سهون همونطور که سرمش رو توی یه دستش نگه داشته بود روی انگشتای پاش از کنار مرد گذشت، آروم درو باز کرد و مستقیم همونجایی که بچه خوابیده بود رفت.
به جسم کوچیک داخل گهواره نگاهی انداخت و خندید.
+" سلام."
به ارومی- زمزمه کرد.
+" اسم من سهونه... از دیدنت خوش حالم، مطمئن نیستم که اسمت چیه، شنیدم که قراره یه بابای خیلی خوبی داشته باشی. امیدوارم واقعا همینطور باشه. م..من ندیدمش... با این وجود شرط میبندم قراره با اون واقعا خوشحال باشی."
سهون اشکی رو که تا روی گونش اومده بود رو پاک کرد.
+" من اینجام تا باهات خداحافطی کنم کوچولو، چون بعد این دیگه قرارنیست ببینمت."
بچه تو خواب لباشو غنچه کرد.
+" فقط میخواستم بدونی که..."
سهون نفس عمیقی کشید..
+" که دوست دارم... تا حالا اینو به کسی نگفتم. متاسفم که تو شرایط بهتری همدیگرو ندیدیم، مهم نیست بقیه بهت چی میگن، اینو بدون که تو عالی هستی. مهم نیست چطور بدنیا اومدی، مهم اینه که الان اینجایی."
سهون به ساعت نگاهی انداخت.
+" وقت رفتنه کوچولو. از دیدنت خوشحال شدم...کاش سلام ما سخت ترین خداحافظیه دنیا نبود. "

𑁍ᯓ Pinky Promises ᯓ𑁍Where stories live. Discover now