کنترل ذهنی اعمال.

1.1K 266 435
                                    

"Part twenty"

*پارت طولانیه ووت یادتون نره*

بعد از سفر طولانی که داشتن بالاخره برای اقامت چند روزی توی اوشن سیتی میموندن.
دیشب وقتی به شهر رسیدن همه ی کارکنا مدت زیادی رو برای نوشیدن و رقصیدن صرف کردن و حالا اون بعد از هنگ اور دیشبش باید ذهنش رو جمع میکرد.

نیاز داشت خیلی چیز هارو بفهمه؛ برای نجات به اطلاعات زیادی نیاز داشت. اطلاعاتی که شاید خیلی هاشون در دسترس نبود.

مُتل کوچیکی که برای اون چند شب اجاره کرده بودن رو ترک میکرد که متوجه ماریا توی لابی شد.
اون زن داشت به ارومی روزنامه میخوند و چای انگیلیسی میخورد.

"صبح بخیر ناخدا"

هری با لبخند درخشان همیشگیش گفت و این ماریا رو هم به لبخند زدن وا داشت. اون پسر وقتی میخندید میتونست شب رو روشن کنه.

ماری_" صبح بخیر عزیزم، حالت چطوره؟"

به رسم ادب کنارش نشست تا یه لیوان چایی با اون بخوره_ من خوبم واقعا. شما چی؟

ماریا لبخندی زد و برای هری هم سفارش چای داد. بعد به سمتش برگشت و درحالی که موهای قهوه ای رنگش رو بالای سرش محکم میکرد گفت_ خوبم هری...حقیقتا این شهر رو دوست دارم اما داشتم فکر میکردم یکمی فراتر بریم ها؟ شاید یه سری به میامی بزنیم و بعد از اونجا میتونیم بریم به لاس وگاس و بعد بالاتر جایی مثل سان دیگو، ال ای و بعد هم سانفرانسیسکو.

ماریا با همون هیجان همیشگی برای هری توضیح داد. اون زن سیری ناپذیر بود، اهمیتی نداشت چند بار به لاس وگاس یا میامی رفته باز هم برق خواستن توی چشماش میدرخشید.

خدمه ی متل چای رو روی میز برای هری گذاشت و اون یکم مزه اش کرد و با لبخند برای تایید حرف های ماریا سر تکون داد.
هرچند هری ترجیح میداد بیشتر نزدیک آب های اینور بمونه اون هم حالا که نیاز داشت خیلی چیز هارو بفهمه_ این خوبه ناخدا ولی نظرتون چیه اینبار مدتی بریم به ساحل ویرجینیا؟ هم نزدیک تره و هم مدت زیادی میشه که اونجا نبودیم.

هری توضیح داد و ماریا فکر کرد. ویرجینیا هم میتونست انتخاب خوبی باشه. در یک آن مغزش وجود لیام رو بهش یاداوری کرد، یادش اومد تقریبا به اون پسر قول داده بود اینبار زودتر برگرده، شاید باید پیشش میبود اون هم وقتی گریه های لیام رو پشت تلفن میشنید_ این...فکر میکنم حق با تو باشه هری، فکر کنم اینبار بخوام زودتر به خونه برگردم میدونی لیام، اون تنها شده.

ماریا اروم گفت و ذهن هری رو به جایی دور برد، وقتی زین پیشش اومده بود و از احساسات لیام خبر اورده بود. حدس میزد که چرا لیام تنها شده زین داشت همه ی چیز های جدید رو باهم حس میکرد و هری میتونست تصور کنه که اون تا چه حد سعی میکنه پسشون بزنه. حقم داشت بعضی مسائل حتی برای هری اونم بعد از گذشت دوسال زندگی با ادم ها هنوز هم گنگ و نامعلوم بود.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/Where stories live. Discover now