«بعدی کیه؟اوه تهیونگمونه.
پسر حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر دلم برات تنگ شده!
نزدیک دو ماهه که ندیدمت و این واقعا برای منی که هر روز میدیدمت دردناکه.تهیونگ کوچولو...همیشه دلم میخواست ببینم...بزرگ شدنتو...بالغ شدنتو...موفقیتت...ازدواجت...بچه هات... اما خب انگار نمیشه..
سرنوشت چیز دیگه ای رو برامون رقم میزنه.
درست تو لحظه ای که حتی فکرشو نمیکنی همه ی خوشی هاتو ازت میگیره و تو رو با کوهی از درد رها میکنه!میدونی...مثل همیشه...حس میکنم تویی که بهتر از بقیه میتونی منو درک کنی.
میتونی درک کنی چقدر حالم خراب بود.
ته..من همه ی تلاشمو کردم..
تلاش کردم زندگی رو دوست داشته باشم..
تلاش کردم خوش باشم..نمیگم نبودم...نمیگم دوست نداشتم...
من شما ها رو داشتم!شماهایی که همه چیز من بودید و هستید و خواهید بود.
پس چه دلیلی داشت که خوش نباشم؟
چه دلیلی داشت که زندگی رو دوست نداشته باشم؟من فقط خسته بودم.
گاهی آدما اونقدر خسته میشن که خستگیشون در نمیشه، "درد" میشه.من درد زیادی کشیدم...
مسئولیت های زیادی داشتم و در عین حال بازخورد کمی دریافت میکردم.من میتونستم برای بیشتر دیده شدن بجنگم اما...من شما ها رو ترجیح میدادم..
اینکه ببینم تهیونگم با ذوق میگه عضو نفرات خوش چهره ی سال شده برام خوشایند بود.
من ترجیحتون دادم به هر چیزی که توی این دنیا بود.
هیچوقت ازش پشیمون نشدم.
هیچوقت از اینکه بجای تلاش کردن برای دیده شدن، به شما رسیدم ناراحت نبودم.اما خسته چرا.
خسته از اینکه هرروز صبح بیدار بشم و تا شب همه ی جونی که تو بدنم دارمو بیرون بریزم.
خسته از اینکه چشمای گریون کوکی فقط مال من باشه.
خسته از اینکه تو هر وقت غمگینی تو آغوشم اشک بریزی.
خسته از ناراضی بودنای جیمین.
خسته از خستگی های نامجون.
خسته از نخندیدن های هوسوک.
و خسته از افسردگی یونگی.همش مال من بود...همش وقتی کنار من بودین بروز میکرد.
من از اینکه شما ها دوسم دارید و منو محرم خودتون میدونید راضی بودم اما...خب تا کی؟تا کی باید غصه خوردناتون رو میدیدم و آتیش میگرفتم؟
جمله ی درستی که میتونم بجای تمام حرفام بگم اینه(من از دیدن رنجیدن شما ها خسته بودم)
شاید اگه این اتفاق مزخرف برام نمیفتاد بیشتر کنارتون میموندم..
ولی در کل...قصدم دیسبند شدن بود.
میدونی چرا؟
چون برخلاف اینکه جونمو برا گروه میزاشتم،توجه کمتری دریافت میکردم.
توجهی که با ورودم به سی سالگی هزار برابر کمتر و کمتر شد.
YOU ARE READING
𝖫𝗈𝗏𝖾 𝖲𝖳𝖮𝖱𝖸
FanfictionOur time is up.. Your eyes are shut...! ───────────── Couples: Friendships Genre: angust Writer: OpalDie -Complited.