Faded.

867 144 34
                                    

«آه...اخرین نفرین و بزرگترین دونسنگ...
هم اتاقی دوست داشتنی و رفیق کیوت من.

خاطراتی که به مغزم هجوم میارن مهلت نمیدن من حرف بزنم...فقط میتونم بگم دلم برات خیلی خیلی تنگ شده یونگی کوچولوی من.

شوگا..بعد از من تو مسئول بزرگترین بوی بند جهانی. تو مسئول آروم کردن اعضایی...تو مسئول خندونشونی!تو مسئول ارامششونی.
من نمی‌خوام که سرنوشت تو هم مثل من بشه...من هیچکسو نداشتم... هیچکس..‌.اما تو همیشه منو داری. من کنارت قدم میزنم و لبخندای بزرگ تحویلت میدم.‌..ازت آویزون میشم و لپای نرمتو محکم میبوسم.

شاید منو نبینی اما من همیشه هستم مین.

یادت میاد زمانی که میپریدم روت و قلقلکت میدادم؟بعد تو پوکر بهم نگاه میکردی و میگفتی قلقلکی نیستی!ولی هر کس یه جای مخصوص داره. *خنده*

یادت میاد زمانی که رو پات مینشستم و تو موهامو نوازش میکردی؟

به یاد میاری اون روزایی رو که بدون توجه به دنیا کنار هم قدم می‌زدیم و ساعت ها صحبت می‌کردیم؟

کی میتونست ما رو از دنیای خودمون جدا کنه؟
کی میتونست فاصله ی بین من و تو رو زیاد کنه؟
قطعا موجود کثیفی به اسم سرنوشت اینکارو میکرد..

آه...این خیلی بده که برای رهایی از درد مرگ رو انتخاب کنی.
حتما الان غر میزنی که چرا بهتون راجع به بیماریم نگفتم.

من نمی‌خواستم شیمی درمانی بشم!نمی‌خواستم درد درمان و دارو های وحشتناکو تحمل کنم...و در کنارش...موهام بریزه و بدنم ضعیف بشه و تهش چی؟بمیرم..

من نمیخواستم طرفدارامو از دست بدم...نمی‌خواستم شما ها دیگه دوسم نداشته باشین.

من کبودی های رو بدنمو...دردای هر شبمو...خستگی هامو...درد و دلامو...همه چیزو...مخفی کردم تا بتونم با کمی دلخوشی روزای اخرمو سپری کنم...

با این حال...نتونستم آخر تحمل کنم و از پیشتون رفتم تا روزای پر از سختیمو نبینین...با اینکه تنها مردن خیلی وحشتناکه... من تصمیم دارم به تنهایی بمیرم.

خیلی دوست دارم...تو بخشی از زندگیمی..بخشی از قلبم...بخشی از ذهنم..

بهم تکیه کن...تکیه گاهتم...دوست دارم و اگه میشد بیشتر حرف میزدم اما در توانم نیست.

برای همه ی عشقی که تو این سال ها بهم دادی ممنونم مین یونگی»

.
.
.
.

خورشید داره غروب می‌کنه...
مثل زندگی من...

زانوهام از شدت بدن درد میلرزن.
نامجون دستمو میگیره و به سمت ماشین می‌بره تا بریم خونه.
بقیه زودتر تو ماشین نشستن.

سوار میشم و سرمو میذارم رو شونه ی جیمینی که کنارمه.
نامجون هم سوار میشه و ماشین حرکت می‌کنه.

𝖫𝗈𝗏𝖾 𝖲𝖳𝖮𝖱𝖸Where stories live. Discover now