- 2 -

519 113 4
                                    

صبح با صدای پرنده ها آغاز شد. انسان ها تنها موجوداتی نیستن که نسبت به تغییرات انعطاف پذیرن و داروینیزم هنوز وجود داره، چه اشعه گاما باشه چه نه. چیز ها یاد میگیرن و میمیرن و سازگار میشن؛ اون ها رشد میکنن، تبدیل میشن و ایجاد میشن؛ اونا راه های جدیدی برای بقا پیدا میکنن.

"بیدار شو زود باش. خورشید به زودی طلوع میکنه و اگه سریع تر نریم داخل میسوزیم." جانگکوک بازوی جیمین رو کشید. جیمین خمیازه بلندی کشید و چند بار پلک زد. و با لبخند به جانگکوک نگاه کرد.

"صبح به خیر" صداش خش دار شده بود.

"صبح به خیر." جانگکوک گفت. در حالی که به افق خیره شده بود دوباره بازوی جیمین رو کشید. هر لحظه داشت روشن تر میشد و اگه نمیخواستن دچار سوختگی درجه دو بشن باید هر چه زودتر میرفتن داخل. طی بیست هزار سال گذشته وضع اتمسفر اونقدر وخیم شده بود که تنها دلیلی که اکسیژن هنوز توی هوا وجود داشت، پوشوندن کل کره زمین با لایه ی نازکی از الیاف نانو فیبر بود تا اتم های اکسیژن رو داخل نگه داره. البته اون ها برای دور نگه داشتن اشعه های مضر خورشید طراحی نشده بودن. واسه اون، لباس های مخصوص و کاور های مخصوص وجود داشت. به همین دلیل خیلی بیرون موندن در آفتاب میتونست کشنده باشه.

"خیلی خب، خیلی خب، بیدارم، بیدارم." جیمین روی پاهاش ایستاد. لحاف زیر پاش رو برداشت. جانگکوک اونو به سمت لبه ی پشت بام کشید. از پله با عجله پایین رفت و دو نرده آخر رو پرید و روی زمین رول خورد. جیمین در حالی که هنوز خمیازه میکشید با سرعت کمتری اونو دنبال کرد. جانگکوک در پشتی رو برای جیمین باز نگه داشته بود و تند تند پاشو به زمین میکوبید.

"چه جوانمرد" جیمین با خنده گفت. صداش هنوز خواب آلود بود.

"سعیمو میکنم" جانگکوک گفت و چشماشو در حدقه چرخوند‌.

جیمین لحاف رو روی مبل انداخت و خودشو توی اون جمع کرد. بیرون خورشید در حال طلوعه و پنجره ها برای بیرون نگه داشتن اشعه های مضر خورشید در حال تاریک شدنن.  جانگکوک شانه های جیمین رو تکون داد.

"بلند شووو، فکر کردم قراره امروز کتاب بخونیم."

جیمین چیز نامفهومی زمزمه کرد و دست جانگکوک رو پس زد. جانگکوک آهی کشید و نزدیک تر شد.

"یه بار دیگه به یه زبونی که بفهمم بگو"

"تو... میتونی.... بخونی.... منم...میگیرم...میخوابم."

"اههه" جانگکوک ناله اغراق شده ای کرد و از مبل فاصله گرفت. جیمین به سختی صدای بلند پاش وقتی از پله زیرزمین پایین میرفت و صدای کمی نرم ترش وقتی از اونا بالا میومد رو می شنید. قرار گرفتن وزن سنگینی روی مبل رو حس کرد که میدونست متعلق به جانگکوکه. از لای پلک های نیمه باز یک چشمش نگاهی بهش انداخت. جانگکوک تعدادی کتاب روی پاهاش گذاشته بود. باغبانی برای احمق ها روی بقیه بود و جانگکوک سرشو توش فرو کرده بود.

𝐖𝐨𝐧𝐝𝐞𝐫Where stories live. Discover now