سلام.
خوب گریه کردین ؟ خوبه. چون الان قراره بیشتر گریه
کنین :)
البته اگه شازده کوچولو رو نخونده باشین فکر نکنم اونقدرا هم درد داشته باشه...
بعد از این برین کتابشو بخونین. خیلی قشنگه.و اینکه به این آهنگا هم گوش بدین اگه دوست داشتین.
Lost stars - JK cover
Sofa - JK cover
Serendipity - Jimin
Scenery - V☆☆☆☆☆☆☆☆
گلیز ۸۷۶ : یک ستاره از نوع کوتوله سرخ است که ۱۵ سال نوری از زمین فاصله دارد.
----اون دور دورا یک سیاره هست، با یک پسر و یک کتاب از گل ها.
"ولی تو گفتی اون خیلی وقت پیشا بود."
جانگکوک به پسر گلیتیانی (اهل ستاره گلیز) نگاهی انداخت و موهای زبر و مشکیش رو نوازش کرد.
"درسته." با اینکه سال های زمینی زیادی گذشته اما هنوز لهجش مثل قبله. شیوه ی بیان کلماتش با گلیتیانی متفاوته.
"پس چه جور اون هنوز یه پسر بچست؟ نباید یه... یه...." پسر گلیتیانی با اخمی شبیه انسان ها گفت. جانگکوک کنجکاو بود بدونه که او والدین انسان داره؟ ولی این خیلی نادر بود و تست های ژنتیک هنوز انجام نمیشدن.
"بزرگسال؟" جانگکوک با خنده ای گفت و به صندلیش تکیه داد و سرش به تنه ی یکی از درخت های گیلاس نازنینش برخورد کرد. سرشو بالا آورد و به سقف گلخونه خیره شد. لایه ی نازکی از پلاسما که اکسیژن رو داخل و نیتروژن رو بیرون نگه میداشت و قسمت کوچکی از کهکشان رو به وسیله ی پروژکتور نمایان میکرد.
"آره، یکی از همونا."
"به خاطر اینکه نمیدونم هنوز تصمیم گرفته که یک بزرگسال بشه یا نه."
پسرک اخمی کرد. "منظورت چیه؟"
جانگکوک دکمه هایی رو روی دسته صندلیش فشار داد و اون رو چرخوند و چرخ هاش رو به گوشه ی گلخونه حرکت داد، جایی که پر از کتاب هایی بود که به خوبی در برابر پوسیدگی محافظت میشدند. دستشو دراز کرد و کتاب خاصی رو بیرون کشید. یک کتاب باریک، با عکس یک پسر و یک گل روی جلدش.
"تو اون کتاب رو برای ما خوندی." پسرک گلیتیانی با هیجان گفت و دست زد.
"کتاب مورد علاقمه. البته نه-- کتاب موردعلاقه من با اون پسر روی زمینه."
"اسم اون پسر چیه؟"
جانگکوک مکث کرد، اسم جیمین روی زبونش مثل یک دعا بود، مثل یک مروارید، مثل یک قول همیشگیِ شاید، "فراموش میکنم. همون جور که گفتم مال خیلی وقت پیشه. ولی از اون به عنوان نگهدارنده ی خاطرات یاد میکنم."
"نگهدارنده ی خاطرات،" پسر گلیتانیایی تکرار کرد. با صدایی نرم و آهسته که سعی در تقلید لهجه ی جانگکوک رو داشت. جانگکوک شازده کوچولو رو باز کرد و به فصلی که در مورد دیدن و قلب ها و گل ها بود اشاره کرد و اون رو با صدای بلند می خواند و همزمان ترجمه میکرد. پسرک تا انتها ساکت ماند و سرش را تکان میداد.
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐧𝐝𝐞𝐫
Fanfiction[ترجمه شده] "میدونی، وقتی یک نفر غمگینه، تماشا کردن غروب آفتاب رو خیلی دوست داره." -آنتوان دوسنت اگزوپری - شازده کوچولو cover : @/chimmedt in twitter writer : @/wordcouture in AO3 ( از نویسنده اجازه گرفته شده)