- 3 -

548 117 15
                                    

"منظورت چیه که نتونست خودشو به سفینه برسونه؟" جانگکوک دست هاشو مشت کرد‌. صداش آروم و لرزان بود. هجوم خون به پشت گوش هاش رو حس میکرد و انگار مغزش قفل شده بود.

"اون....اون توی سفینه نیست. متاسفم."

"متاسفی؟ چرا متاسفی؟" جانگکوک پلک زد و خودشو مجبور کرد دوباره نفس بکشه. در آن لحظه رشته منطق باقی موندش، گلوش رو خفه میکرد. "فقط کافیه سفینه رو برگردونیم و بریم دنبالش."

"من...من خیلی متاسفم، ولی نمیتونیم اینکارو بکنیم."

"چرا نمیتونیم؟" انقدر فشار دندان هایش روی هم زیاد بود که کلمات به سختی از بینشان بیرون اومدن.

"نمیتونیم که همینجوری سفینه رو برگردونیم و فرودبیایم--"

"به چه دلیل کوفتی ای؟" قدمی به جلو برداشت و مردی بلند و چهارشونه فورا به سمتش اومد و دستشو روی بازی او گذاشت.

"لطفا، آقا، کار عاقلانه اینه که آرامشتونو حفظ کنید."

"شما دوستمو جا انداختین! دوست من اون جا مونده! روی زمین، آخرین انسان روی زمین، و شما اونو اونجا جا گذاشتین!" گلوی جانگکوک به خاطر کلماتی که فریاد میزد درد گرفته بود، اما ترس، آشفتگی و ناباوریش مانع شنیده شدن اون کلمات توسط خودش میشد. تمام احساساتی که هیچ وقت تصور نمیکرد حس کنه، اکنون تمامشو در بر گرفته بود؛ جریان گرفته در رگ هاش، خزیده در ستون فقراتش، تنیده در قفسه سینش، در حال خفقان ریه هاش، گلوش، قلبش، قلبش، قلبش.

متوجه اشک های سرازیر شدش نشد تا وقتی که مزش رو روی لبهاش حس کرد.

"ما باید برگردیم! دوستم... بهترین دوستم اونجا جا مونده! ما باید برگردیم!" سعی کرد خودشو به صندلی خلبانی برسونه تا شاید بتونه جوری سفینه رو برگردونه، اما گره محکم دست های مرد دوم دور کمرش، مانعش میشد.

"نمیتونیم" مرد اول گفت. "به خاطر اینکه دوباره شش ماه کامل طول میکشه تا انرژی لازم برای پرتاب سفینه مهیا بشه،و.... و...." صداش میلرزید، آب دهانش رو قورت داد. از جانگکوک صدای گریه ی خفه شده ای خارج شد. " و ما شبکه ی ژنراتور اتمسفر رو وقتی زمین رو ترک کردیم، قطع کردیم. فکر کردیم.... فکر کردیم با توجه به شرایط دیگه نیازی بهش نیست. پس اکسیژن تا فردا تخلیه میشه."

"شما... شما خاموشش ک..." گریه جانگکوک در گلوش خفه شد.

"من خیلی متاسفم.... هیچ کاری از دست ما برنمیاد."

"فاک بهش، فاک بهش... ما برمیگردیم! برام مهم نیست اگه شش ماه دیگه طول بکشه... اگه مجبور شیم میتونیم همه توی سفینه بمونیم..." سرش رو با شدت تکون میداد؛ انگار این کار باعث میشد حقیقت رو از جلوی چشماش کنار بزنه. انگار که میتونست با اینکار مانع بیشمار خاطراتی که جلوی چشمش رژه میرن بشه. خاطرات جیمین. جیمین و خنده ای که باعث میشد چشماش مثل وقتی که به خواب میره بسته بشن. جیمین و دستایی که با اینکه خیلی کوچیک بودن، وقتی میخواستن از یک کتاب بوکس یاد بگیرن، محکم به سینه جانگکوک ضربه میزدن. جیمین با لبخندی مثل طلوع آفتاب و چشم هایی مثل ستاره ها. درست مثل الماس هایی در آسمان.

𝐖𝐨𝐧𝐝𝐞𝐫Where stories live. Discover now