EP 32

86 22 3
                                    

سی و دو

پیاده شدند و نارا با دیدن زمین سفید سفید روبروش لبخند متعجبی زد و آروم گفت:واو!

سهون لبخند زد و به سمتش رفت.دستش رو دراز کرد تا دستش رو بگیره اما نارا پیشدستی کرد و دستشو رو دور بازوی سهون حلقه کرد و سهون چند تا پلک گیج زد و نارا گفت:کجا باید بریم؟!

سهون صورت سفیدش رو که بینیش قرمز شده بود و کم کم داشت لپ هاش هم رنگی میشدند رو نگاه کرد و اشاره کرد:اونجا!

نارا:بریم!

سهون لبخند زد وبه سمت جایی که میبایست اسکیت هاشونو تحویل بگیرند رفتند.
🖤🖤🖤

جلوش ایستاد:ببین!پاهات رو عرض شونه ات باز کن!نه خیلی زیاد و نه خیلی کم!وقتی حالت ایستادنت درست شد و دیدی پاهات اذیت نمیشن حرکت کن!اینطوری...بیین!

و خودش حرکت کرد و یه کم جلو رفت و ایستاد.نارا هم که تمام مدت داشت با دقت گوش میداد بعد از سهون کارشو تکرار کرد و وقتی ایستاد سهون گفت:واو!یاد گرفتی!

نارا بینیشو از سرما بالا کشید و گفت:خوب بودم!؟

سهون که باورش نمیشد نارا کار به این سختی رو به این زودی یاد گرفته گفت:دوباره برو!

نارا سر تکون داد و حرکتش رو تکرار کرد و وقتی ایستاد از سهون جلوتر افتاده بود.برگشت و نگاهش کرد:خوب بود؟!

سهون دهنش که باز مونده بود رو بست و گفت:واو...شنیده بودم میگفتن هنرمندا ذاتن باهوشن!الآن دیدم!

نارا لبخند ذوقزده ای زد و گفت:باید به داشتن همچین دوست دختری افتخار کنی اوه!

سهون سری تکون داد:میکنم!

نارا:خب همین بود؟!برم؟!

سهون:مراقب باش نمیخواد همین اول کار آرتیست بازی در بیاری!

نارا چینی به بینیش داد:حواسم هست!

و حرکت کرد و با احتیاط چیزهایی که سهون یادش داده بود رو پشت سرهم انجام میداد و حواسش به نگاهی که از روش برداشته نمیشدند نبود.

جلوتر رفت و سهون صداش زد:نارا!

حواسش نبود که باید بایسته وبعد جواب بده و همون طور که داشت حرکت میکرد برگشت :بله...آخ!

و نتیجه اش از دست دادن تعادل و پخش زمین شدنش بود.سهون بعد از دیدن این صحنه داد زد:یا!

و با سرعت خودشو بهش رسوند و وقتی دید نارا با صورت خورده و هنوزم پا نشده حس کرد الآنه که سکته کنه...فکر کرد که احتمالا سرش به سنگی چیزی خورده و وحشت زده منتظر بود که از کنار سرش خون راه بیافته ...قلبش رو حس نمیکرد و به سختی زانو زد کنارش.دستهاش میلرزیدن و شونه هاشو گرفت و وقتی بلندش کرد و دید صورتش سالمه نفسشو داد بیرون.نگاهش کرد و دید کل صورتشو توی هم مچاله کرده و تبدیل به یه بستنی وانیلی شده!
با دستش برف صورتش رو کنار زد و اونموقع نارا دونه دوه چشمهاش رو باز کرد و با لحن کیوتی ناله کرد:یخ زدممممم!

🖤🖤🖤


فنجون قهوه رو به صورتش نزدیک کرد و بینیشو در مسیر بخاری که ازش بلند میشد قرار داد و اینکارش باعث شد مرد کنارش به خنده بیفته.

چشم غره ای بهش رفت و گفت:دماغمو حس نمیکنم هون!چرا میخندی؟!

سهون که حالا نگرانیش برطرف شده بود و کولی بازی های دوست دخترش حسابی خندونده بودش باز هم خندید:کاش وقتی بلندت کردم ازت یه عکس میگرفتم!شبیه آدم برفی شده بودی!

خنده ادامه دارش با مشتی که تقدیم بازوش شد نصفه موند:یا درد گرفت!

نارا که با حالت انزجار نگاهش میکرد گفت:زدم که دردت بگیره!خودتومسخره کن!

سهون باز هم نیشش باز شد.دست دراز کرد و لپ نارا رو محکم کشید:آخ من تورو گاز بگیرم دلم خنک شه!

نارا از خودش توقع نداشت اما از حرف سهون رنگ به رنگ شد.اخم کرد و به یه نقطه ی دیگه نگاه کرد:صحبت نکن با من!

و فنجوشو برداشت و خودشو مشغول کرد.
وقتی احساس یخ زدگیش برطرف شد گفت:دوباره بریم؟داشتم یاد میگرفتم!
سهون لبخند زد:میریم ولی بذار برف بند بیاد!

چشمهای نارا تغییر ساز دادند و از پنجره بیرون رو نگاه کرد:کی برف شروع شد؟!

سهون:چند دقیقه ای بیشتر نیست!

نارا به برفی که در حال باریدن بود نگاه کرد و گفت:بریم قدم بزنیم زیر برف!

سهون پوکر شد:کی بود میگفت آخ دماغم آخ صورتم آخ دهنم یخ زدم؟!

نارا با اخم نگاهش کرد:یه دفعه کله تو فرو میکنم توی برف ببینم تو چه واکنشی نشون میدی ارباب جوان!!!

سهون:هر وقت از دستم حرص میخوری میگی ارباب جوان!

نارا ابروهاشو داد بالا:کی حرص خورد؟!من فقط گفتم بریم قدم بزنیم تو هم قبول کردی!بریم!

سهون شوکه از این تغییر فاز یهویی نارا گیج پلک زد و گفت:یا من کی قبول کردم که خودم نفهمیدم!یا...

نارا بی توجه بهش به سمت در رفت و چند ثانیه بعدش اونجا نبود!سهون سریع بلند شد و دوید و از سالن خارج شد و زیر برف ها پیداش کرد و به سمتش رفت:سرما میخوری نارا!

نارا همونطور که پوکر مونده بود خودشو چسبوند به سهون و دستشو دور بازوش حلقه کرد:من نمیخورم!تو مواظب خودت باش!
سهون چند ثانیه هنگ حرکت نارا چیزی نگفت تااینکه تسلیم تقدیر شد و تصمیم گرفت زیر برف کمرنگی که در حال باریدن بود قدم بزنند.

هیچکدوم حرفی نمیزدنند. نارا دستشو دراز کرده بود و برف ها روی انگشتاش مینشستند و با لبخند نگاهشون میکرد و سهون هم طبق معمول نگاه کردن نارا رو به هر چیزی توی دنیا ترجیح میداد.
نارا گفت:من خیلی با برف دوست نیستم!

سهون :اینطوری که بنظر نمیرسه!

نارا:اونموقعا که سئول برف می اومد تا میتونستم از خونه بیرون نمیرفتم!کلا با برف دوست نیستم...همه ش آدم باید خودشو بقچه پیچ کنه!عوضش عاشق بارونم...نمیتونی تصور کنی چقدر دوستش دارم....هر وقت بارون میبارید میپریدم بیرون با یه تیشرت زیر بارون میدویدم...هر کی از کنارم رد میشد فکر میکرد خل وضعم...اما من فقط عاشق بودم...بعدشم یه دور ناجور سرما میخورم اما حتی عاشق اون سرما خوردگیه هم بودم...یکی از فانتزیام همیشه این بوده که با کسی که دوستش دارم برم زیر بارون قدم بزنم...قبلنا فکر میکردم یه توهم بیشتر نیست اما حالا فک کنم بتونم فانتزیمو محقق کنم!

و نگاهشو از آسمون گرفت و به صورت عاشق مردی که کنارش ایستاده بود داد و با لبخند نگاهش کرد.سهون لبخند نداشت.سرشو پایین برد و بوسه آروم وکوتاهی از لبهای منتظر نارا گرفت.وقتی ازش جدا شد نارا دوباره لبخند زد.دستشو از توی جیبش آورد بیرون و روی صورت سهون که حالا سرد سرد شده گذاشت و گفت:اولین باریه که بنظرم قدم زدن روی برف و له شدنشون زیر کفشام...دونه های سفیدی که از آسمون رو موهام میشینه...این سفیدی یکدست دور و برمون...اولین باره که همه این چیزای مربوط به برف اینقدر برام قشنگ شده...فک کنم تو از جنس برفی اوه سهون!از وقتی عاشق تو شدم دارم قشنگیاشو میبینم...

و لبخند زد.سهون به چشمهای شیشه ای دختر مقابل نگاه کرد و آروم پلک زد...جایی خونده بود که هنرمندا ذاتا باهوشن اما یادش نمیومد کجا خونده که هنرمندا اینقدر حرفهای قشنگ میزنن!

نارا لبهاشو روی هم کشید و گفت:من آدم گرمی نیستم...میبینی که!اما چرا تو بهم این حسو میدی که هر لحظه میخوام شعله ور شم؟!

سهون آروم گفت:چون برای شعله ور شدن نیازی نیست از جنس گرما باشی...فقط یه جرقه کافیه!

نارا آروم پلک زد و لبخند کمرنگش بین لبهای سهون گم شد.چند ثانیه قبل از بستن چشمهاش به مژه های بلند اون مرد نگاه کرد و جمله ی قشنگشو توی ذهنش حک کرد..."فقط یه جرقه کافیه!"

چشمهاشو بست و به آرومی شالگردنش رو گرفت.سهون دستهاشو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو برای بوسیدن بیشتر اون دختر خم تر کرد.وقتی حساب دقیقه ها و ثانیه هایی که بوسیدن همدیگه رو به نفس کشیدن ترجیح داده بودند از دستشون خارج شد فقط لبهاشون رو به آرومی از هم فاصله دادند و از فاصله ای که هنوزم هم میلیمتری بود بهم خیره موندند.

_عاشقتم.!

نارا لبخند زد،روی پنجه هاش بلند شد و دستهاشو دور گردن سهون حلقه کرد و دستهای سهون هم اتوماتیک وار دور کمرش حلقه شدند.

_منم عاشق برفم اوه سهون...از همین لحظه!

🖤🖤🖤

در رو باز کرد و هنوز پاشو داخل نذاشته بود که صدای سهون بلند شد:من برمیگردم!

نارا با تعجب گفت:کجا میری؟!

سهون سرسری جواب داد:دستشویی!بشین الآن میام!

نارا سری تکون داد و سوار شد و سهونی رو که ازش دور میشد نگاه کرد تا اینکه از جلوی چشمهاش محو شد.
شیر آب رو باز کرد و زیر چشمی توی آینه به مردی که پشت سرش وارد دستشویی شد نگاهی انداخت.شیر آب رو بست و از دستشویی خارج شد،بلافاصله به اولین راهروی فرعی پیچید و وقتی دید اون مرد مسیر خودشو دنبال کرد بیرون اومد،دست راستشو پشتش قفل کرد و زانوشو زد توی کمرش و با تمام قدرت دستشو کشید:فک کردی داری چه غلطی میکنی؟!

اون مرد که واضحا شوکه شده بود سعی داشت خودشو آزاد کنه اما سهون با قدرت بیشتری هلش داد و از بین دندونای قفل شده اش غرید:حرف بزن!از سر شب افتادی دنبال من فکر نکن مثل اون خری که ازش دستور میگیری احمقم!از طرف کی اومدی؟!

حالا که سهون بهتر داشت میدید اون یه پسر 18،19 ساله بیشتر نبود.وقتی نگاه ترسیده و من و من کردنشو دید پوزخند زد.واقعا همچین آدمی رو فرستادن تا سر ازکارش در بیاره؟!ناامیده کننده بود!

_حرف بزن!

_خواهش میکنم...ولم کن!

سهون:کاریت ندارم!از کی دستور میگیری؟!

_با...باور کن گفت فـــ....فقط تعقیبت کنم.....مـــ...من اصلا قصد...قصد بدی نداشتم فقط گفت...

_کدوم خری بهت گفته؟!

اون پسر با صدای داد سهون وحشت زده نگاهش کرد.قبلا زیاد سهون رو دیده بود اما تا حالا اینطور عصبانیتش رو ندیده بود و حالا اگه خودش رو خیس نمیکرد بعدش میتونست بگه مرد شده!!!
با لکنت گفت:ا...ارباب....بز...بزرگ!

پوزخند زد،کاملا حدس زده بود...یعنی کار پیرمرد به اینجا رسیده بود که رفت و آمدشو به یه همچین بچه ی زپرتیی بده گزارش کنه؟!که سر دو تا داد خودشو لو بده؟!

با تاسف نگاهش کرد، دست آزادشو توی جیبش کرد و موبایلشو کشید بیرون و بعد ولش کرد.اون پسر با وحشت خیره مونده بود به سهونی که از عصبانیت چشمهاش قرمز شده بودند و هر لحظه حس میکرد قراره به دستش کشته بشه!

اینقدر ترسیده بود که نیازی نبود که سهون داد بزنه و به محض اینکه گفت"رمز!"دست لرزونشو جلو برد و حسگر موبایلشو لمس کرد و صفحه باز شد.سهون پوزخندی زد و وارد گالریش شد و به با دیدن عکس های خودش و نارا باز هم پوزخند زد.با لحن آروم اما ترسناکی گفت:فقط گفت بیای و تعقیب کنی آره؟!

پسرک که رسما روح توی تنش نمونده بود گفت:مـــ..من...من ا...اربـــ..ارباب...جـــ..

حرفش تموم نشده بود که سهون برگشت به دستشویی،پسرک وحشت زده همراهش رفت و با دیدن موبایل نازنینش که توی چاه افتاد و بعد سیفونش کشیده شد اندازه چشمهاش به آخرین حد خودشون رسید!در واقع گوشی که چیزی نبود،اگه بعدش سهون زنده اش میذاشت!بعد از ماه ها کار کردن برای هودونگ حالا میدونست اگه اوه سهون ذره ای شبیه به پدر خونده اش باشه احتمالا الآن خودشو هم تیکه تیکه میکنه و میندازه توی همین چاه توالت!

سهون برگشت ویقه شو گرفت:برو برای اون کثافتایی که همراهت کفش اون مرتیکه حرومزاده رو لیس میزنن تعریف کن که اوه سهون فقط از دور یه عوضی بنظر میرسه اما از نزدیک از سگ هارم بدتره!دفعه دیگه ببینم دارین سرتونو فرو میکنین جاهایی که نباید،کاری میکنم بهش با تمام وجود ایمان بیارین!

پسرک وحشت زده سرشو بالا و پایین کرد و "چشم!" ضعیفی از بین لبهاش فرار کرد.سهون یقه شو ول کرد و تقریبا هلش داد و چند ثانیه بعد از آدمی که جونش براش عزیز بود و با تمام قدرت فرار کرده بود خبری نبود و سهونی مونده بود که اعصابش خط خطی شده بود و از شدت عصبانیت حتی نمیتونست رانندگی کنه اما باید برمیگشت و جلوی دوست دخترش ادای خوب بودن رو در میاورد...

سوار ماشین شد و بی توجه به دختر کنارش که داشت نگاهش میکرد ماشین رو روشن کرد.چند ثانیه روبروشو نگاه کرد و وقتی دید واقعا پاهاش میلرزن و نمیتونه حرکت کنه برگشت به سمت نارا.نارا منتظر پلک زد:بریم؟!

سهون دست دراز کرد و موهاشو داد پشت گوشش.نارا چند ثانیه نگاهش کرد اما یک دفعه دست دراز کرد و یقه ی سهون رو بین دستهاش گرفت و خوابوندش:کشتی میگرفتی توی دستشویی؟!چرا موهات بهم ریختن؟!

سهون آروم پلک زد:کیف پولم افتاد روی زمین خم شدم برش دارم حتما اونموقع موهام بهم ریختن!

نارا سرشو به نشونه ی تفکر تکون داد:هوم...موهات خیلی لختن اوه سهون!از اونایین که اصلا حالت نمیگیرن!باید یه قوطی حالت دهنده روشون خالی کنی آخرشم یه باد بیاد استایلت فنا میشه!

سهون که دید نارا دروغشو باور کرده لبخند زد و گفت:نارا...گواهینامه داری؟!

نارا با تعجب پلک زد:دارم!

سهون لبخند زد.اگر میخواست میتونست بگه"تو که هیچوقت ماشین نداشتی گواهنامه گرفتنت چی بوده!"اما چون الآن بهش نیاز داشت ترجیح داشت سوال پیچش نکنه.

گفت:بیا تو بشین!

نارا شوکه شد:من؟!..خودت چطوری؟!جاییت درد میکنه؟!دلت؟!پات؟!دستت؟!سرت؟!سرت...برای همین چشمهات قرمز شدن؟!فکر کردم بخاطر سرماعه ولی...

بوسه ی سهون روی لبهاش حرفشو تاتموم گذاشت و انگار که یه نفر بی هوا زده باشه پس کله اش گیج پلک زد.سهون لبخند زد:هیچیم نیست فسقلی!فقط میخوام تو رانندگی کنی!

نارا مخالفتی نکرد.سری تکون داد و گفت:باشه!خونت پای خودت!

و از ماشین پیاده شد.سهون لبخند زد و اونم پیاده شد و سرجاهای هم نشستند.
نارا صندلیشو جلو کشید و باعث شد دل سهون تاآخرین حد ممکن ضعف بره. حین تنظیم آینه ها بود که گفت:کمربندتو ببند اگه میخوای زنده بمونی!

سهون خندید و کمربندشو کشید:حس میکنم سند مرگمو به دست خودم امضا کردم!

نارا همونطو که ماشین رو از پارک در میآورد اخم کرد:دست فرمون من محشره اوه سهون!حالا چون تواضع به خرج دادم زود پررو نشو بی تربیت!

سهون خندید و سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد.شاید اگه همین الآن روح و روانش به بازی گرفته نشده بود میتونست کلی به کیوت بازی های دختر بغل دستش بخنده اما ذهنش درگیر وقاحت اون آدم عوضی شده بود و اینکه بعد از اینهمه مدت بالآخره تونسته بود حساسیت اون پیرمرد خرفت رو نسبت به خودش جلب کنه و قرار بود بعد از این حسابی ماجرا داشته باشه که 95 درصدشون ناخوشایند بودن و این وسط تکلیف دختری که جاشو توی قلب سهون هر روز بیشتر باز میکرد چی میشد و اگه قرار بود توی خطر باشن سهون میباست با این مهمون ناخونده چیکار کنه...؟

ذهنش مشغول بود و متوجه نارایی نشد که با جدی ترین حالت ممکن داشت دلیل حضور یه استاکر که تمام مدت قرارشون دنبالشون میکرد رو درک میکرد و برخلاف تصور سهون اصلا هم کیوت رانندگی نمیکرد و خیلی هم ماهرانه دستش رو روی فرمون میچرخوند و به این فکر میکرد اگه قرار باشه برای ادامه عملیات به ارباب بزرگ نزدیک بشه یعنی باید از خونه اوه سهون بره؟!

واگه این تنها راه ممکن باشه با این مهمون ناخونده قلبش باید چیکار کنه...؟

🖤🖤🖤

برگشت به قیافه سهون متفکر نگاه کرد و گفت:رسیدیم ارباب جوان!

سهون از افکارش بیرون کشیده شد و گفت:اوه رسیدیم!

خنده ی معذبی کرد:باورم نمیشه سالم رسیدیم!

نارا لبخند کمرنگی زد...اونهم اصلا توی مود شوخی و کل کل و فیلم بازی کردن نبود پس نقابش رو برای چند ثانیه کنار گذاشت و چهره ی واقعیش رو به دوست پسرش نشون داد و گفت:ممنون بابت امروز!

سهون به چشمهای جدی آدمی که شباهتی به دوست دخترش نداشت خیره موند و گفت:خوش گذشت بهت؟!

نارا:بیشتر از اون چیزی که تصورشو کنی ارباب جوان!

سهون لبخند زد:خوبه...همین کافیه!

نارا درشو باز کرد و گفت:من زودتر میرم بالا لباس عوض کنم!

سهون سرتکون داد:باشه !زودبیا!

نارا لبخند کمرنگی دیگه ای زد و از ماشین پیاده شد...

وقتی از زاویه دید سهون خارج شد هر دو لبخندشون محو شد.آروم تر ازهمیشه نفس کشیدند و پلک زدند و به این فکر کردند که اگه روزی راز های زندگیشون قرار باشه برای هم فاش بشه دیگه چیزی از این حس های داغ و شیرین باقی میمونه یا این حس ها توی همین روزها چال خواهند شد؟!
🖤🖤🖤

_نمیخوای پا شی جوجه؟!

بعد از تقریبا ده باری که صداش زد چشمهاشو با گیجی باز کرد و با صدایی که بم تر از حالت عادی بود گفت:ساعت چنده؟!

سهون لبخند مهربونی به صورتش پاشید و گفت:هفت و نیم!الآن بقیه پا میشن!

نارا بی حرف از تخت کنده شد و به سمت دستشویی رفت.سهون لبخند زد.به سمت کمدش رفت و لباسشو انتخاب کرد و رفت تا بپوشش و وقتی کراواتش رو دور گردنش انداخت نارا اومد بیرون.
لبخند زد و به سمتش رفت:بیا کراوتمو ببند!

نارا خمیازه ای کشید و با حالتی که داد میزد که هنوز از خواب بیدار نشده به سمت سهون رفت و گیج کراواتشو بست و وقتی کارش تموم شد سرشو بالا گرفت و با دیدن صورت سهون که خیلی نزدیک بهش بنظر میرسید چند تا پلک هاج و واج زد و درست وقتی سهون سرشو جلو آورد گفت:حسش نیست!

و راهشو کشید تا بره و سهون که چند لحظه ی اول پوکر شده بود با اعتراض گفت:یااااا!

نارا دستشو بلند کرد و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفت:وقتی برگشتی جبران میکنم!مواظب خودت باش بوس هوایی!

و براش بوس فرستاد و در اتاق رو بست!

سهون که با حالتی که انگار از دنیا سیر شده به در بسته شده نگاه میکرد گفت:نباید بی رحم باشی جانگ!

و در حالی که زیر لب از دست بی وفایی زمونه غر میزد کیفشو برداشت تا بدون بوس روزشو شروع کنه!واقعا که این زن ها موجودات عجیبی بودند!!!


🖤🖤🖤

چسب روی دستشو با مشقت کند و انداخت روی میز.دست دراز کرد تا بسته  جدید رو برداره که ووهی با حالت نزاری وارد پذیرایی شد و با دیدن نارا لب و لوچه ی آویزونش رو جمع کرد و گفت:ِیا گفتم هر وقت خواستی عوضش کنی بگو من بیام!

نارا:خودم میتونم آخه!

ووهی با حرص روی مبل نشست و گفت:بیخود!با دست چپت میتونی کار کنی؟!پس برو چپ دست شو!

و با زور زاید الوصفی کاغذ رو پاره کرد و چسب های جدید رو از داخلش آورد بیرون.نارا متعجب به رفتار های وحشی گرایانه ی دونسنگش نگاه کرد و گفت:ووهیا روز اولته؟

ووهی چند ثانیه سوالی نگاهش کرد و وقتی نفهمید گفت:روز اولِ چی؟!

اما قبل از اینکه نارا جوابشو بده اخم کرد:نه خیرم تازه تموم شده!

نارا دستشو دراز کرد و ووهی چسب رو به آرومی گذاشت روی دستشو گفت در همین حین گفت:پس این روانی بازیا چیه در میاری؟!

ووهی نفسشو داد بیرون و حرفی نزد.نارا ابروشو داد بالا و به آرومی گفت:از عشقت خبری شده؟!

ووهی آه کشید:هیچ خبری نشده و مشکل هم همینه!

نارا:آخه هنوز یک هفته هم نشده که اومده!نباید هر روز بیاد اینجا که!

ووهی با این حرف نارا مثل یه فیلم ترسناک،در حالیکه چشمهاش از حدقه زده بودن بیرون سرشو با حالت اسلوموشن بالا گرفت و گفت:جان؟!

نارا چند لحظه از این جدیت ووهی احساس حماقت کرد و وقتی یادش اومد سونبه اش وقتی اومده که ووهی نبوده ابروهاشو انداخت بالا:اوه تو نبودی!

ووهی با حالت وحشت زده ای پلک زد:کی اومده؟!

نارا:همین یکشنبه که همه رفته بودین!

ووهی با حالتی که انگار همین الآنه که سکته کنه نگاهش کرد و نارا گفت:فقط یک ساعت موند!نگران نباش بازم میاد وو!

ووهی گفت:چی پوشیده بود!؟

نارا پوکر شد:جین مشکی پالتوی سرمه ای!(مزممنطممطرمطرنظطرنطمظ>_<)

ووهی آب دهنشو قورت داد:موهاش؟؟

نارا حتی پوکر تر شد:شلخته توی صورت!

ووهی لب ورچید و نارا با دیدنش که کم کم داشت اشک توی چشمهاش جمع میشد شوکه شد:هی...ووهیا!چی شدی؟!

ووهی سرشو انداخت پایین:اونی من چرا اینقدر دوستش دارم؟!

❥вℓαcк ρєαrℓ [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Where stories live. Discover now