EP 46

59 16 28
                                    

چهل و شش

چند ثانیه نگاهش کرد و بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه سریع نگاهشو به پنجره منتقل کرد و چند تا نفس عمیق کشید...‌دیوونه شده بود؟!واقعا؟!جدا؟!بالآخره زده بود به سرش؟!

اون از چند روز پیش که توی خواب بطور واقعیی توهم سهون رو زده بود و اینم از امشب که توی بیداری توهم کای رو زده بود!این دیگه واقعا زیادی بود...مگه چیکارش کرده بودن که اینطوری رد داده بود؟!فقط شکست عشقی خورده بود...با یه پیرمرد خلافکار قاتل ازدواج کرده بود...و کتک خورده بود...همین!چرا باید اینطوری میزد به سرش؟!

پشت سر هم نفس عمیق میکشید اما یکدفعه اینقدر استرس گرفته بود که ضربان قلبش رو توی گوش هاش حس میکرد...

اما نه تنها نتونست خودش رو آروم کنه که حتی با شنیدن صدای دوباره ی اون مرد رسما فاتحه سلامت عقلیش رو خوند:نیم وجبی نمیخواد حرف بزنه؟؟

چشمهای سه برابر شده ش باز از آینه بهش خیره شدند.چند ثانیه بهش نگاه کرد و زیرلب گفت:دیوونه شدم...

کای خنده ای کرد و گفت:دیوونه بودی نیم وجبی!کدوم آدم عاقلی توی این دنیا این مسخره بازیا رو در میاره که تو بیاری؟!از همون اول دیوونه بودی!

نارا شوک زده و هیستریک گفت:تـ...ت...تو اینجا...چیکار...

کای:خیلی زودتر از اینا میبایست بیام مراقب نیم وجبی باشم!

نارا:تو غلط کردی!

با صدای دادش کای شوک زده از جا پرید و سرعتش رو کم کرد:چرا جیغ میزنی؟!

از شدت عصبانیت قفسه سینه ش بالا و پایین میشد:غلط کردی اومدی اینجا...کای دقیقا غلط کردی!

هوفی کشید:باشه با اعماق وجودم فهمیدم غلط کردم!اینقدر هی تکرارش نکن!

اما نارا شعله ور شده بود و دیگه به این راحتیا خاموش نمیشد:چطور...مگه عقل توی کله ت نبود...این چه کاری بود...تو مگه آدم نیستی مگه کیم کای!!!

همه ی حرفهاش رو تقریبا داد زد توی گوش پسر روی صندلی جلویی و کای بالآخره گوشه خیابون ایستاد و با لحن عصبی و نگرانی گفت:نه آدم نیستم...عقلم توی کله م ندارم!ولی هر گهی هستم از توی احمقی که هنوز نفهمیدی داری تا کجا پیش میری،بخاطر اون عملیات گه لعنتی بهترم!میفهمی؟!ازجانگ نارایی که هیچی توی این دنیا به جز انتقام و انجام وظیفه ی کوفتیش نمیفهمه بهترم...خیلی بهترم!میدونی چقدر حالم ازت بهم میخوره که با سهون اینکارو کردی؟!میفهمی یا نه؟؟الآنم اگه اینجام بخاطر اینه که بفهمم قصد داری چقدر توی کثافت فرو بری وگرنه مطمئن باش از همون لحظه ای که فهمیدم چه تصمیمی گرفتی دندون پوسیده ی دوست داشتنتو کندم انداختم دور جناب سروان وظیفه شناس!

همه ی حرفهاش رو بدون اینکه ذره ای به سمت دختر خشک شده ی پشت سرش بچرخه با بی رحمی کوبید توی صورتش  و چند دقیقه بعد از سخنرانیش سکوت مطلق شد و کای واقعا ترسید نکنه نارا تمام این مدت رو نفس نکشیده باشه!

❥вℓαcк ρєαrℓ [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Where stories live. Discover now