EP 58

64 17 23
                                    

پنجاه و هشت

نیم نگاهی بهش انداخت.سرشو به شیشه تکیه داده بود و چشمهاش بسته بود اما از حالتی ‌که دست هاشو بغل کرده بود و نفس میکشید معلوم بود بیداره.

_گرسنه ت نیست؟!

بی اونکه چشمهاشو باز کنه جوابشو داد: منتظرمن!

چند ثانیه به صورت بی حسش نگاه کرد.سری تکون داد و حرفی نزد.
_تا کی مرخصی داری؟!

پلکهاش از هم فاصله گرفتند و لبخند کجی زد.
_یک ماه!

سهون به نیمرخش نگاه کرد و سعی کرد بفهمه کجای مرخصی گرفتن اینقدر تلخه که چهره ی اون دختر اینقدر غصه دار بنظر میرسه!

_چقدرش گذشته!

_دو هفته!

_دو هفته دیگه باید برگردی...

نارا خنده ای کرد:برگردم چیکار کنم؟!

سهون اخم کمرنگی کرد:سر کارت!تا حالا چیکار میکردی؟!نکنه فک کردی حالا که سایه سرد کوفتی تموم شده جرم و جنایت توی کره ریشه کن شده و از این به بعد باید بریم سر زمین بیل بزنیم؟!

نارا چند ثانیه به چهره ی بی اعصاب دوست پسرش نگاه کرد و تصمیم گرفت حرف بزنه:جرم و جنایت به قوه ی خودش باقیه اما میدونی چی عوض شده؟!برای مبارزه با جرم باید دست و پای سالم داشت فرمانده!

سهون با اخم نگاهش کرد:جوری رفتار نکن انگار جفت دست و پاهات رو قطع کردن و قراره تا آخر عمرت گوشه خونه بخوابی و منتظر یه نفر باشی تا کاراتو انجام بده...

_جفت دست و پاهامو قطع نکردن و قرار نیست هیچ بدبختی تا آخر عمر اسیرم بشه ولی اگه خوار به پای لعنتیت میرفت و میفهمیدی لنگ زدن توی سنی که نهایت جوونی و قدرتته چه حسی داره اونوقت اینقدر راحت هر دفعه دهنتو باز نمیکردی و حرفهای تلختو نمیکوبوندی توی صورتم!

حالا که رسیده بودند و سهون ماشین رو خاموش کرده بود و شوک زده به نارایی که چند دقیقه بی وقفه فقط حرفهاشو جیغ زده بود به حدی که ترسیده بود صداش به افراد داخل خونه هم رسیده باشه بعد از جیغ جیغای دختر کنارش حالا مات به صورت سرخ شده ش خیره مونده بود و آروم پلک میزد.

نارا چند ثانیه نفس نفس زنون نگاهش کرد و با صدای آرومتر اما با همون لحن تند ادامه داد:از وقتی که فهمیدم پلیسی چرا روز به روز رفتارای منفیت برام بولد تر میشه؟!حالم از آدم از خود راضی و خودخواهی که هستی بهم میخوره!کاش خلافکار بودی!تصور دوست داشتنت پشت میله های زندان از این درجه های مزخرف روی شونه ات قابل تحمل تره!

نگاه سردشو ازش گرفت و در رو بی حرف دیگه ای باز کرد و وقتی از دختر کنارش صدای بسته شدن در خونه به گوش رسید تنها کاری که برای انجام دادن به ذهنش رسید خالی کردن مشتش روی فرمون بیگناه ماشین بود.

❥вℓαcк ρєαrℓ [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Where stories live. Discover now