EP 45

53 16 21
                                    

قسمت پنجاهم
به دایره های ریز و درشتی که بر اثر برخورد سنگریزه روی سطح آب درشت میشدند نگاه بی فروغشو دوخته بود و هر چند ثانیه که دایره ناپدید میشدن یه دونه سنگریزه دیگه پرت میکرد و باز بهش خیره میموند.

استخر این خونه کثیف بود...مثل خونه سهون نبود که یه نارای طفل معصوم هر هفته سه بار کف و دیواره شو بسابه و آبش مدام عوض شه..اینجا انگار چند سال بود کسی بهش سر نزده بود...لجن بسته بود و یه عالمه آشغال روش جمع شده بود.به حدی که کف استخر اصلا دیده نمیشد.
مثل خود خونه... آب استخر هم مثل خود این خونه راکد و تاریک شده بود...

سنگ بعدیشو پرت کرد و جلوتر رفت تا دایره هاشو ببینه.

حتی بو داشت اذیتش میکرد اما حرکتی مبنی بر ترک اونجا نمیکرد.

سنگ بعدی رو آماده کرده بود که صدای دویدن شنید:خانوم جوان!

نگاه مرده شو گرفت و به پسر جوونی که در لباس بادیگاردها جلو اومد داد.

اومدنشو نگاه کرد تا بهش رسید.

_حالتون خوبه؟!

به سردی جواب داد:باید بد باشم؟!

نگهبان گیج و نگران نگاهش کرد و گفت:آخه...یعنی...احیانا نمیخواستین خودتونو ...

پوزخند زد و وسط حرفش گفت:پرت کنم توی این کثافت؟!راه های تمیز تری هم برای مردن هست پسر جون!

نگهبان نفسشو داد بیرون و گفت:متاسفم...دیدم نزدیک شدین ترسیدم!

نارا نفسشو داد بیرون:ارباب بزرگ کی میاد؟!

_خب...چند دقیقه ای میشه که اومدن!

تای ابروشو داد بالا و فهمید اینقدر توی افکار کشنده ش غرق شده بوده که حتی نفهمیده کی اون پیرمرد برگشته...کاش یه نفر پیدا میشد از غرق شدن توی این فکرهای آزاردهنده نجاتش میداد...

بی توجه به مرد روبروش خواست بره که با گرفتن بازوش متوقف شد:خانوم!

ابروشو از این حرکت اون پسر داد بالا و با حالت جدیی نگاهش کرد.به بازوش که به نرمی اسیر انگشتهای اون مرد بود نگاه کرد و بعد صورتش رو با حالت″چه غلطی داری میکنی؟!″نگاه کرد و منتظر موند تا برای این پرروییش یه دلیل قانع کننده بیاره.

معذب گفت:معذرت میخوام اما...میشه الآن به دیدنشون نرید؟!

اخم کمرنگی کرد:چطور؟!

_ایشون...خب...خیلی عصبانی بودند و خب...من نگرانم که...

پوزخند زد:من همسرشم!

و بازوش رو رها کرد و بدون اینکه دیگه توجهی به اون مرد بکنه به سمت خونه رفت.

نمیفهمید چرا با اینکه خودشم میدونه پیش اون مرد اتفاقات خوبی در انتظارش نیست باز هم این آزار رو داشت تا صبر و تحمل خودش رو بیشتر بسنجه و هر دفعه هم به درجات بالاتری از صبر میرسید...

❥вℓαcк ρєαrℓ [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora