EP 34

64 20 11
                                    

سی و چهار

ابروشو داد بالا و گفت:حالت خوبه کایا؟!

کای با پوزخندی که محو شدنی نبود گفـت:خوبم نیم وجبی!

نارا شونه بالا انداخت:پس چرا چرت وپرت میگی؟!

کای جلوتر اومد . فاصله شون که کمتر شد نفس نارا بیشتر توی سینه اش حبس شد.
_کجاشو چرت گفتم کیوتی؟!سروان بودنتو یا جدی بونت؟!

نارا اخم کرد:چی میگی کای؟!سروان کدوم خریه؟!

کای تای ابروشو داد بالا:فک میکنی همینطوری یه تیری توی تاریکی انداختم به امید اینکه پلیس باشی؟!یعنی اگه قبلش نفهمیده بودم به ذهنم میرسید که ممکنه نیم وجبیم پلیس از کار در بیاد؟!اینقدر با هوشم!؟یا شایدم احمقم!هوم؟!

نارا که از حجم نزدیکی کای چسبیده بود به کانتر و دستهاش از شدت فشاری که میاورد سفید شده بودند با اخم و سماجت خیره مونده بود به صورتش و گفت:نه تو رسما رد دادی!من خسته ام!شب بخیر!

و خودشو از جلوی کای کشید کنار و خواست بره که کای مچش رو چسبید و باعث شد نارا هیس ـی از درد بکشه:لعنتی!

کای سریع دستشو کشید و متعجب به دستش نگاه کرد و وقتی چسب های درد رو دید شرمنده نگاهش کرد:ببخشید!

نارا اخمهاشو کشید توی هم و خواست راهشو ادامه بده که کای گفت:نارا چرا اینطوری میکنی؟!یادت رفته من سمت توام؟!

نارا برگشت و با چشمهایی که از عصبانیت درشت تر شده بودند گفت:چطوری میکنم کای؟!اومدی نصفه شبی شروور بهم میبافی وایستم چی بگم؟!کی پلیسه؟!من؟!خود احمقت اومدی خونمو دیدی...بعدم خود احمقت آوردیم اینجا!توی تمام این مدت بنظرت من پلیس اومدم؟!جمع کن رفیق من!جمع کن امشب زده به سرت!

و باز راهشو کشید که بره اما جمله آخر کای تیر خلاص رو بهش شلیک کرد...
_فک میکنی اگه قرار بود بر علیهت کاری کنم اولین نفر میومدم به خودت بگم؟!من فقط...بعد از اتفاقی که برای پارک چانیول افتاده نمیخوام تو توی دردسر بیفتی!


خون توی رگ های نارا یخ بست...به آرومی برگشت و با استرس کشنده ای به کای نگاه کرد:چـ...چه ا..اتفاقی؟!

کای نگاهشو از نارای وحشت زده گرفت و جوابشو نداد.
نارا که دو قدم با مرگ فاصله داشت با صدای مرتعشش گفت:چش شده کای؟!حرف بزن!

کای آروم گفت:لو رفت...

نارا چشمهاشو بست...پنج سال!بعد از پنج سال...؟!

_خـ...خب؟!

کای نگاهش کرد.رنگ به روی نارا نمونده بود و لرزش زانوهاش واقعا نگرانش میکرد که هر لحظه دختر روبروش بیفته!

نارا با التماس گفت:کای حرف بزن...

کای نفسشو داد بیرون:پاش که میرسه به ججو...

مکث کرد...نارا رسما مرده بود:چی؟!

کای زمزمه کرد:میکشنش!

چشمهای نارا دیگه جایی برای درشت شدن نداشتند.چند ثانیه گیج پلک زد...انگار که حرفهای کای رو نفهمیده باشه...

خنده ی کوتاهی کرد:بخاطر اینکه من خودمو لو بدم همچین بازی مسخره ای رو شروع کردی؟!

کای نگران گفت:نه مگه احمقم عزیز دلم؟!من با هیونگ زیاد صمیمی نبودم اما میشناختمش برای چی باید همچین غلطی بکنم؟!

نارا باز گیج نگاهش کرد.کای نگران به سمتش رفت و نارا گفت:حرفتو پس بگیر کای!

کای به مردمک های لرزون نارا نگاه کرد و گفت:نارا...

چشمهای نارا کم کم از اشک پر شدند و گفت:هر چی...هر چی که بخوای بهت میگم فقط بگو که دروغ گفتی...

حرفهاش رو درحالیکه دوباره راه تنفسیش بسته شده بود به سختی ادا کرد و بعد مشت زد روی سینه اش تا شاید بتونه از خفه شدن نجات پیدا کنه.کای نگران گفت:متاسفم...

نارا ناله کرد:خواهش میکنم!

کای جلوتر اومد و بدن سردش رو بین بازوهاش گرفت:متاسفم عزیز دلم..

کم کم بغضش تبدیل به هق هق دردناکی شد و التماس کرد:بگو که راست نمیگی...خواهش میکنم!

اما جوابش از سمت کای چیزی به چیز نوازش موهاش نبود و حس کرد قرار نیست هیچ وقت دوباره مثل قبل به نفس کشیدن ادامه بده...

🖤🖤🖤

کنارش روی تخت نشست و بطری آبمیوه رو داد دستش.نارا نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره سرشو روی زانوهاش گذاشت.کای آهی کشید و شروع کرد به گفتن:

_من پدرم واسه ی هودونگ کار میکرد!

نارا واکنشی نشون نداد.کای که توقعشو داشت سر تکون داد و ادامه داد:پدرم و پدر سهون و اون مرتیکه با هم یه دانشگاه میرفتن...فک کنم سهون برات تعریف کرده!اونموقع هنوز من بدنیا نیومده بودم،وضعشون خیلی بد بوده،هر دوشون درس میخوندن و خانواده های پولداری هم نداشتن که بهشون کمک کنه...هر دوشون سخت کار میکردن تا زندگیشون بچرخه!یه دفعه یه دوست پیدا میشه و به پدرم پیشنهاد یه کار عالی رو میده!

پوزخند زد:اونم فکر نمیکرده دوست خوش خط و خالش یه حیوون بیشتر نیست!بهش اعتماد میکنه و حسابدار شرکتش میشه!و زندگیشون از این رو به اون رو میشه...منم همونموقعا به دنیا میام!

نارا سرشو بلند کرده بود و حالا داشت نگاهش میکرد!کای لبخند نصفه و نیمه ای بهش زد و ادامه داد:بالآخره یه روز شک میکنه!که اون رسما هیچ کار مهمی نمیکنه اما هر ماه حسابش پر پول میشه...از طرفی هم میبینه کارای اطرافیانش اصلا عادی نیست!مشکوک میشه و میره تهشو درمیاره!وقتی میفهمه اون حرومزاده از راه بدبخت کردن مردم پول درمیاره میره کلی جنجال راه میندازه!هودونگم که میفهمه ممکنه کیم بره لوش بده یه دفعه که با خانواده اش داشتن توی خیابونا میرفتن به ماشینشون بمب میچسبونه تا ترجیحا اثری ازشون نمونه!

نفسشو داد بیرون:مادر خانواده ام بلافاصله وقتی میفهمه چه خبره نوزادشو پرت میکنه بیرون تا حداقل جزغاله نشه!...بعدم از خانواده ی خوشبختشون که قرار گذاشته بودن تا برای پسر کوچولوشون در آینده یه خواهر بیارن فقط یه نینی باقی میمونه که گوشه خیابون داشته از شدت ترس و درد جیغ میزده و همه حواسشون پرت آتیش سوزی بوده...

مکث کرد و آب دهنشو قورت داد و متوجه نارایی شد که نزدیکش شده بود و حالا نگاه بی روحش پر از نگرانی و غصه بود!

کای لبخند زد و گفت:اونموقع اوه بیونگ،بابای این مرتیکه احمق دراز میاد اون نینی رو میبره و تصمیم میگیره همراه نینی خودش که قرار بود چند ماه دیگه به دنیا بیاد بزرگش کنه!اما خودشم خبر نداشت که اونم قراره بره پیش مامان بابای بچه ای که به سرپرستی قبول کرده!درست پنج سالم بود که بابای سهون دیگه برنگشت!اون احمق حافظه اش پاک شده اما من کاملا یادمه!اونو خفه کرده بودن...حتی رد دستاشونو دیدم!

نفس های نارا باز هم سنگین شده بودند و کای نگاهش کرد.قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین میشد و نگاهش باز هم پر از اشک بود...

لبخند زد:خیلی از اونموقعا گذشته نیم وجبی...حتی منم دیگه عزاشو نمیگیرم...آروم باش!

صدای نارا به سختی بلند شد:تو و سهون...

کای: داداشیم!یه جورایی!

اشک های نارا روی گونه هاش غلتیدند و کای دست گذاشت روی شونه ش:هی ...دوست پسرت اینجا نیست که اشکاتو پاک کنه منم به خودم اجازه نمیدم!پس گریه نکن نیم وجبی!

نارا با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و بینیشو بالا کرد.کای گفت:اینارو گفتم که بدونی...برای سهون سخته،که یکدفعه بخواد همه چیزو نابود کنه!اون توی تشکیلاتشونه و اگه قدم اشتباهی برداره همه چیز نابود میشه!اما من اینجا خیلی محکمتر میخوام همه شونو به درک بفرستم!دلیل اینکه بهت گفتمم همینه...چطور فکر کردی من میخوام اذیتت کنم؟!از من برمیاد؟!

نارا با صدایی که تحلیل رفته بود گفت:از من چی میخوای؟!

کای:بهم کمک کنیم!مطمئنا من اطلاعاتی دارم که خیلی به دردتون میخوره!

نارا:من به چه دردتو میخورم؟!

کای:مطمئن باش کاری که ده پونزده ساله که یه تیم دارن روش تحقیق میکنن به درد منم میخوره...شاید از نظر شما شکست بنظر بیاد اما هر سرنخ کوچیکی از کارای هودونگ میتونه به جاهای مهمی برسه...من فقط میخوام اون مرتیکه بمیره اما شما این وسط باید به آدمای گنده تری برسین!

نارا چند ثانیه نگاهش کرد و کای وقتی دید نارا هنوز راضی بنظر نمیرسه گفت:میدونم سخته که بهم اعتماد کنی!شغلت اینو ایجاب میکنه اما...بخاطر دوستیمون ...که میدونم حداقل اون فیک نیست...یه فرصت بده..ثابت میکنم صددر صد سمت توام!اونموقع با هم به یه جاهایی میرسیم!باشه؟هوم؟

نارا آروم پلک زد و نفسشو با خستگی داد بیرون.سرشو انداخت پایین و آروم گفت:یه عالمه سوال دارم ازت...

کای به نیمرخ خسته اون دختر نگاه کرد.نارا سرشو بالا آورد و باز چشمهاش تر بودند:اما الآن فقط میخوام بمیرم کای!

کای جلوتر اومد و دستهاشو دور بدن خمیده ش حلقه کرد.
_جرئت نکن حرف از مردن بزنی جانگ نارا...

سرشو به شونه کای تکیه داد و در حالیکه اشکهاش بی وقفه میریختند به این فکر میکرد که "مادری"چه طور حسیه که حاضره بچش رو پرت کنه بیرون و خودش بمونه تا بمیره و فکرش به این سمت هم رفت که چرا سهون حرفی از رابطه ی خودش و کای نگفته و مابین افکار گیج کننده اش چهره ی مهربون سونبه اش لحظه ای از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت و به این فکر میکرد که چرا آخرین باری که دیدش بیشتر بغلش نکرده و بهش نگفته که اون شبیه یه هدیه از آسمونها میمونه؟!

🖤🖤🖤

_اونی..پا نمیشی ؟!پاشو یه چیزی بخور پاشو عزیز دلم!

نارا آروم چشمهاشو باز کرد و چند ثانیه به ووهی بالای سرش نگاه کرد و بلند شد و نشست.چند ثانیه منگ اطرافش رو نگاه کرد و وقتی دید صبحه گفت:کای رفت؟

ووهی نگران گفت:نه بالای سرت بود...نزدیکای صبح رفت توی اتاق ارباب جوان خوابید!

نارا بینیشو بالا کشید و گفت:چم شده؟

ووهی:تب کرده بودی...سرما خوردی؟!

نارا دستشو به گونه اش چسبوند و وقتی دید دمای بدنش معمولیه گفت:خوبم!

ووهی سینی رو به سمتش کشوند:بیا بخور اونی...رنگت خیلی پریده!

نارا چند ثانیه به محتویات سینی نگاه کرد و توی همون حالت رفت توی فکر...

"_جیگر منو دیدی اونی؟!

_نری عاشقش بشیا...

_چرا ازش خبری نشده اونی؟!نکنه دیگه نیاد؟

_زودباش بگو ببینم چی پوشیده بود؟!

_اونی...من چرا اینقدر دوستش دارم؟!"

سرشو بالا آورد و ووهی با دیدن چشمهای سرخ و خیس دختر روبروش شوکه گفت:اونی چی شدی عزیزم؟!

چنگ زد به قفسه سینه ش و بغضش شکست:من واقعا متاسفم ووهیا!

ووهی خودشو جلو کشید و محکم بغلش کرد.دختر دل نازک از گریه نارا گریه اش گرفته بود:اونی چرا متاسفی...چی شدی؟!...به من بگو...من خیلی نگرانتم اونی توروخدا چی شدی؟!

اما نارا در جوابش فقط سرشو محکم توی گردنش فرو کرد و ناله کرد:متاسفم...واقعا متاسفم...

ووهی محکمتر بغلش کرد و اونهم با بغض گفت:متاسف نباش اونی...

اما نارایی اونجا داشت اشک میریخت که حس میکرد تمام حس های بد دنیا توی قلبش تلنبار شده و حتی بهترین اتفاق دنیا هم نمیتونه حالشو خوب کنه...

حالا داشت میفهمید چرا هر دفعه چانیول رو میدید این حجم از اضطراب و نگرانی به قلبش حمله میکرد و نفسش بند میومد و قلبش از جا کنده میشد...

اینا همیشه نشونه ی عاشق شدن نبود...
گاهی آدما همراه خودشون یه نشونه هایی رو میرن تا به بقیه نشونه بدن که باید قدرشونو دونست...ازشون محافظت کرد و نذاشت تا از دست برن...

نارا این نشونه ها رو دیر فهمیده بود وحالا برای پشیمونی خیلی دیر بود...
باید اونموقعی که گفته بود که مراقب خودش باشه به حرفش گوش میکرد و بجای فداکاری برای عملیات فقط خودشو نجات میداد و نمیذاشت دنیا از وجودش پاک بشه...

این اولین بار توی سابقه کاری تقریبا ده ساله ی نارا بود که یکی از همکارهاش رو برای همیشه از دست میداد و داشت میدید که قراره براحتی از پا در بیاد...

حالا قرار بود با این روحیه چجوری ادامه بده؟!
🖤🖤🖤

از اتاقش بیرون اومد.وقتی به پایین پله های رسید دید کای منتظرش ایستاده.به سمتش رفت:هنوز نرفتی؟!

کای دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت:بهتری؟!

نارا سرشو به نشونه نه تکون داد اما گفت:به این راحتیا نمیمیرم!

کای به چهره جدید نارا نگاه کرد و ابروشو داد بالا.
_بریم بیرون؟!

نارا سرشو به اطراف تکون داد:فعلا نه!

کای سر تکون داد:تنها بمونی دیوونه میشی!

نارا :به تنهایی عادت دارم کایا!دیگه همه چیو میدونی!

و پوزخند تلخی زد.کای نفسشو داد بیرون و چیزی نگفت.

نارا آروم گفت:یک کم حالم بهتر بشه راجع بهش حرف میزنیم!

کای بیحواس گفت:راجع به چی...؟!

اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا اینکه خودش گفت:مهم نیست چقدر طول بکشه فقط تو خوب شو!

نارا لبخند تلخی زد:کای دارم به این فکر میکنم اگه یه روزی منم لو برم...

_نارا!

کای حرفشو با جدیت قطع کرد.نارا گفت:بذار بگم...اگه منم بمیرم...

کای:خواهش میکنم!

نارا:به خدا میگم کای و سهون بیگناهن نذار بیفتن زندان!

کای با اخم نگاهش کرد.نارا با تلخند گفت:منم چون دختر خوبی بودم احتمالا خدا به حرفم گوش میده...برین با هم زندگی کنین و هر کدوم یه دختر خوب پیدا کنین و باهاش ازدواج کنین...منم براتون دعا میکنم خوشبخت شین!جانگ نارای طفلک!

و سرشو انداخت پایین.کای کشیدش توی بغلش و موهاش رو بوسید:فک کردی من و اون احمق این وسط هویجیم؟!

نارا آه کشید و زمزمه کرد:بطور عجیبی ترجیح میدم خودم بمیرم تا دوباره مرگ یه یکی دیگه رو ببینم...

🖤🖤🖤

نرمشی به دستش داد و دستمال رو داد دست چپش و به کارش ادامه داد.نفسشو داد بیرون و عرق پیشونیشو با پشت دست پاک کرد.

چند ثانیه بی هدف به سطح دیوار خیره موند و وقتی دید دوباره داره بغض میکنه سریع کارشو ادامه داد و تا وقتی که تمام عضلات دست و گردنش به التماس نیفتادن به کارش ادامه داد و آخرش هم دستمال رو با تمام حرصی که توی وجودش بود پرتش کرد روی زمین و داد کوتاهی کشید.

_چه مرگته؟!

در حالیکه داشت نفس نفس میزد با حالت تهاجمیی برگشت و دید سونگجی داره پوکر نگاهش میکنه.چند ثانیه نگاهش کرد و حس کرد الآن خیلی مثل روانی ها برخورد کرده ،خم شد و دستمالشو برداشت و زیر لب گفت:هیچی!

هنوز شروع نکرده بود که صدای سونگجی بلند شد:نمیخواد این وحشی بازیا رو در بیاری!برو کای کارت داره!

نارا دوباره برگشت:اومده اینجا؟

سونگجی چشم غره ای بهش رفت و نارا به سمت نردبان رفته و اومد بیرون و به سمت ساختمان رفت که سونگجی گفت:بیرون منتظرته!

نارا با تعجب گفت:چرا نیومد تو؟!

سونگجی شونه بالا انداخت:در جریان نیستم!

نارا راهشو به سمت در خروج کج کرد و وقتی بیرون رفت دید کای به ماشینش تکیه داده و دستاشو بغل کرد.
به سمتش رفت :چرا نیومدی داخل؟!

کای به سمتش چرخید:تو چرا بااین وضع اومدی بیرون؟

نارا چشهاشو چرخوند...اون کای کیوت نمیدونست نارا نیم ساعته با همین وضع داشته توی حیاط خرحمالی میکرده!

_اومدم ببینم تو چرا زده به سرت و نمیای داخل؟!

کای تکیه شو از ماشین گرفت و صاف ایستاد:اومدم بریم بیرون!برو بپوش بریم!

نارا متعجب گفت:نه خدایی!من پرنسس این خونه نیستم کیم کای!نمیتونم هر وقت خواستم سرمو بندازم پایین برم بیرون!

کای اخم کرد:ارباب جوانت برگشته؟!

_نه!

کای:پس کسی نیست که بهت گیر بده نه؟!دست از "دختر خوب"بودن بردار و بیا بریم چون حالم از فضای خفه ی اون خونه بهم میخوره اگرم خیلی نگرانی زنگ بزن به دوست پسرت و بگو دارم با رقیبش میرم بیرون ببین چی میگه!

نارا گیج به رفتار روان پریشانه ی اون پسر شکلاتی نگاه کرد و گفت:چرا اینقدر عصبانی؟!

کای نفسشو داد بیرون:برو بپوش بریم!

نارا چند ثانیه به صورت پسر روبروش که در حقیقت از گارد عصبانیت برای بیرون کشیدنش استفاده کرده بود نگاه کرد و نفسشو داد بیرون.
آروم گفت:صبر کن!

و برگشت داخل.کای رفتنشو نگاه کرد و نفسشو داد بیرون...
قرار بود نارا بیاد و اینقدر سوال پیچش کنه تا سردرد شه اما،
کاملا ترجیح میداد سرش منفجر شه تااینکه اون دختر گوشه خونه تنها بشینه و اشک بریزه
🖤🖤🖤

_از کجا فهمیدی؟!

کای چند ثانیه نگاهش کرد و بعد سریع نگاهشو داد به مسیر،نفسشو داد بیرون و گفت:تحقیق کردم!

نارا:مشکوک شده بودی؟!

کای سر تکون داد و نارا پوزخند زد:اینقدر ضایع بودم؟!

کای:ضایع نبودی!عجیب بودی!

نارا:فرقش چیه؟!

کای:اگه ضایع بودی همون اولا شک میکردم که پلیسی!اما برام فقط عجیب بودی و حتی حدسم نزدم که ممکنه پلیس باشی و وقتی فهمیدم حقیقتا شوکه شدم!مشکوک بودی و میدونستم اون چیزی نیستی که نشون میدی اما نمیدونستم دقیقا کی هستی...

نارا نفسشو داد بیرون و چیزی نگفت.کای نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:پس این ورژن واقعی نیم وجبیمه!

نارا:ورژن واقعی چیه؟!

کای لبخند زد:همین آدم کم حرف و خنثی که کنارم نشسته و دارم یخ میزنم از سرماش!

نارا پوزخند تلخی زد:تو هم به این نتیجه رسیدی؟!

کای:این چهره ات صد برابر جذاب تره!

نارا خنده ی کمرنگی کرد:مرسی که در هر صورتی سمت منی!

کای:سمت نیم وجبی نباشم سمت کی باشم؟؟

نارا:هنوزم میگی نیم وجبی؟!

کای:چون دو تا اخم کردی باید در ابعادت تغییری پیدا شه؟!

نارا تک خنده ای کرد:صد بار گفتم!من خیلی هم قدم بلنده!تو و هون خیلی درازین!

کای:خب همون منم میگم نیم وجبی!از دید هرکسی بلندی اون بگه قد بلند!من بهر حال نیم وجبی صدات میکنم!

نارا:باشه بگو!بحثی نیست!

کای به نیمرخش نگاه کرد و لبخند زد.نارا بعد از چند دقیقه سکوت گفت:وقتی فهمیدی عصبانی شدی؟!

کای همونموقع پشت چراغ قرمز ایستاد و چرخید سمتش:عصبانی چرا دیوانه؟!مگه جرم کردی؟

نارا هم چرخید:کای...من کاری ندارم تو چقدر خوبی و چقدر منو دوست داری...ولی واقعا...حتی نگفتی دختره اومده بازیمون داده؟!میخواد بندازمون زندان؟!همه ی کاراش فیلم و دروغ بوده؟!حتی از ذهنتم عبور نکرد؟!

کای:نه چون بهت ایمان پیدا کردم!

نارا:کای!

کای:بقیه رو نمیدونم اما غریزه من تاحالا بهم دروغ نگفته!تا الآن هر جا دروغ گفتی رو فهمیدم و همینطوریم همه احساسات صادقانه تو فهمیدم!فکر کردی چطور فهمیدم یه جای رفتارت میلنگه؟!من اونقدرام بیکار نیستم که هر کس اومد توی زندگیم برم تا ته زندگی و سابقه شو پیدا کنم اونم تویی که اسمتو از همه ی سیستم امنیت کشور پاک کردن!فک کردی آسون بود؟!پدرم در اومد تا فهمیدم کی هستی!ولی چون تو بودی ارزششو داشت!چرا؟چون فضولم؟؟چون میخواستم لوت بدم؟!نه چون شاید الآن نتونم بگم عاشقانه اما از ته دل دوستت دارم و حتی اگه جاسوس هودونگ هم بودی سعی میکردم ازون کثافت بکشمت بیرون چه حالا که تو باید مارو نجات بدی...من به خودم اعتماد کردم و میبینی نتیجه اش بد نشد!حالا هم میگم نمیخواد تو به من اعتماد کنی...فقط به خودت اعتماد کن و ببین اگه ته دلت میگه کای دروغ نمیگه بهم اعتماد کن!اونموقع میتونیم بهم کمک کنیم و این جهنم تموم شه!

نارا در جوابش آروم گفت:برو سبز شد!

کای گاز داد و چند دقیقه سکوت کردند.کای هر چند لحظه برمیگشت و نگاهش میکرد و وقتی میدید نارا عمیقا توی فکره نفسشو میداد بیرون و منتظر میموند تا حرف بزنه اما وقتی سکوتشون طولانی شد آروم گفت:مجبور نیستی نارا...

نارا چند ثانیه چشمهاشو بست و نفسشو داد بیرون.آروم گفت:اوه سهون میدونه؟!

کای:بعید میدونم!من بهش نگفتم اما...

نارا:چانیول گفت نمیدونه!

کای دید که حالت چهره اس موقع آوردن اسم اون آدم چقدر بی حس شد و آه کشید.

نارا:اما اینطوری که تو فهمیدی هیچ چیز بعید نیست!

کای:سهون سرش خیلی شلوغه نارا...اونقدرم دوستت داره که شک نکنه!

نارا پوزخند زد:تو از کجا میدونی اینقدر دوستم داره؟؟

کای هم لبخند زد:یادت رفته که یه جورایی داداشمه؟!من اگه اون احمق رو نشناسم کیم جونگین نیستم!

نارا:جونگینو دوست دارم!از این به بعد اینطوری صدات میکنم!

کای لبخند زد:هر طور راحتی!فقط چون تویی!

نارا لبخند زد و نگاهش کرد.کای نگه داشت و گفت :بپر پایین!

نارا گفت:اینجا کجاست؟!

کای خنده موذیانه ای کرد و گفت:اومدیم دِیت یواشکی!

نارا اخم کرد:یاااا!

کای خندید و پیاده شد.نارا پشت سرش پیاده شد و به ساختمان روبروش نگاه کرد.

_بازی های کامپیوتری...شوخی میکنی؟؟

کای لبخند زد:نه!بیا بریم بازی!

و بازوی نارا رو گرفت و همراه خودش کشوند.
نارا گیج گفت:محض رضای خدا کیم جونگین!اینقموقع صبح توی این وضعیت منو آوردی بازی کنم؟؟

کای گفت:صبحا بچه ها مدرسه ان و کسی نمیاد اینجا خلوته میتونیم حرف بزنیم!جاهای شلوغ مثل کافه و رستوران خوشم نمیاد!بیا قول میدم بازی بچه گونه ندم دستت!

نارا اخمی کرد اما چون به محض ورود جریان هوای گرم به صورتش خورده بود و گرم شده بود مخالفت نکرد و همراهش رفت.چند دقیقه ای اطرافش رو نگاه کرد و قدم زدند تا اینکه کای گفت:تو پلیس مخفی نیستی نارا!

نارا گنگ نگاهش کرد.از یه طرف واقعا دلش میخواست به کای اعتماد کنه و حرف دلشو بزنه اما از طرفیم واقعا میترسید...ذات بی اعتمادش با قلبش در کشاکش بودند و داشت دیوونه میشد.
نفسشو داد بیرون و آروم گفت:نیروهای ویژه!

کای:دو تا بخش جداان؟!

نارا آروم سر تکون داد و گفت:اونا گمنامن...هیچ اثر و نام و نشونی ازشون باقی نمیمونه...هیچوقت توی اداره دیده نمیشن و عملیاتاشون همیشه سریه و همیشه نفوذی ان!ولی چون باید اطلاعات رد وبدل کنن امکان لو رفتنشون زیاده...سیستم امنیتی ارتش خیلی قویه اما همیشه قویتر از اونام پیدا میشه...وقتی بعضی از خلافکارا ارتباطاتشون با امریکا و اروپا گسترده است مسلما سیستمهاشونم دست اونا میچرخه و اونا سیستمهای هکشون خیلی قویه...برای همین کار پلیس های سایبری کره خیلی سخته...خیلی خیلی سخت!

نفسشو داد بیرون و کای فهمید اون دختر تحت تاثیر قرار گرفته.مکث کرد و نارا خودش ادامه داد:نیروهای ویژه توی عملیات مخفی ان...همون لباس سیاها!اما وظیفشون توی اداره هم قابل توجهه!بخش عمده طراحی عملیات دست هموناست!بعضیا قدرت فیزیکی عملیات رودر رو رو ندارن و از عقب ساپورت میکنن...همه جور وظیفه ای هست...من بیشتر رودر رو بودم...گهگاهی طراحی هم میکردم!هیچوقت تا حالا جاسوس نبودم!...و الآن فهمیدم که چه کار وحشتناکیه!

کای سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت:پس چطور تونستی بعنوان نفوذی بیای اینجا؟
نارا:مستقیما از فرمانده کل خواستم و ...خب ماجراهایی پیش اومد تا گذاشت!

کای باز هم سرتکون داد و دوباره هر دو سکوت کردند.
چند دقیقه که هر دو حس کردند که جو معذب شده کای گفت:بیا اینو بازی کنیم!

نارا نگاه بی حسی به دستگاه روبروش انداخت و شونه بالا انداخت:باشه!

سکه رو وارد دستگاه انداخت و بعد از یک دور بازی کردن چون زیادی بهشون خوش گذشت تصمیم گرفتند چند دور دیگه هم بازی کنند و وقتی تموم شد و نارا برد کای ناباورانه گفت:خوبه دوستم نداشتی نیم وجبی!

نارا گفت:من گفتم دوست ندارم؟!من فقط حوصله نداشتم،اگه حوصله داشتم که الآن با خاک یکسان شده بودی!

کای لبخندی زد و گفت:باشه تسلیم!بیا یه چیزی بخوریم!

و به سمت کافه تریا رفتند.نارا راست میگفت.اگه هر کدومشون حتی ذره ای حوصله و اعصاب بازی کردن داشتن تا حالا دستگاه های اینجا رو سرویس کرده بودند و از بس تو سرو کله ی هم زده بودن که همه انگشت به دهن نگاهشون میکردن اما همینکه فقط چند دور یه بازی کم هیجان رو بازی کردن و حالا هم خسته شده بودن نشون میداد هیچکدوم حال خوبی ندارن!

تا وقتی دوتا فنجون قهوه و یه کیک شکلاتی جلوشون قرار گرفت سکوت کردند و اولین کسی که به حرف اومد نارا بود:بابام فرمانده نیروهای نظامی کشور بود!پانزده سال پیش...

کای سر تکون داد:میدونم!

نارا با چنگال توی دستش با تیکه کیک توی ظرفش بازی کرد و گفت:مادرم معلم دبستان بود...یه زن جوون و خوش اخلاق!

مکث کرد:جانگ سورا!۱۴ساله و تازه وارد دبیرستان شده بود...میخواست پزشک شه!

نفسشو داد بیرون:جانگ سویون!ده ساله و ته تغاری...عزیر دل مامان و باباش!

چند ثانیه مکث کرد.کای میونست حجم فشاری که روی شونه های دختر مقابلشه رو ببینه و تلاشی که برای محکم بودن داره رو ستایش میکرد.

منتظر بود تا ادامه بده...نارا با یه نفس عمیق دوباره شروع کرد:زندگیمون خیلی شیرین بود...به شیرینی داستان دراماها!پدرم آدم جدیی بود اما توی خونه یه فرشته دوست داشتنی بود...مادرم یه دختر جوون کیوت بود که حتی برای آیدلای مورد علاقه ش فن گرلی هم میکرد...خواهرم سخت تلاش میکرد...در و دیوار اتاقش عکس بیمارستان و قرص و دارو و این چیزا زده بود...
منم عاشق هنر بودم!کلاس نقاشی و گیتار میرفتم...هر دفعه که نقاشیهامو به بابام نشون میدادم بوسم میکرد و قربون صدقه م میرفت...همه شونو قاب میگرفتن و میزدن به دیوار!دیوار های خونمون جا نداشت!

خنده ی تلخی کرد.یه جرعه از قهوه شو خورد و ادامه داد:من با بابام خیلی رفیق بودم...اونی با مامانم!بابام خیلی پز مونو به بقیه میداد!میگفت یه دخترش دکتره اون یکی آرتیست!دوست داشتم آیدل شم!از اون آیدلایی که همه فن حریفن و میخونن و میرقصن و بازی میکنن و گالری میزنن!بهر حال من عاشق هنر بودم...همه ی هنرها!

لبهاشو روی هم کشید:پرونده ی سایه سرد همون سال بود که شروع شده بود!این اولین پرونده مافیای مواد در سطح گسترده نبود و فکر نمیکردن قراره پانزده سال طول بکشه...پدرم فرمانده عملیات بود!و عضو نیروهای ویژه نبود!یه پلیس معمولی بود!از اونایی که همیشه فرم درجه دار میپوشن و کلاه میذارن...ازونا که همه میشناسنشون!

نفس کشید:قرار نبود سایه سرد اینقدر دردسر ساز باشه!یه برنامه داشتن که سر سه ماه بریزن و دستگیرشون کنن...پدرم خیلی درگیر بود اما فک نمیکردیم همه چیز اینقدر وحشتناک باشه!

مکث کرد...اونقدر طولانی که کای فکر کرد احتمالا پشیمون شده ادامه بده اما فقط با یه نفس عمیق دوباره شروع کرد:زندگی ما مثل دراما نیست...همه مون باید اینو بدونیم!اینطوری نبود که دشمن از قبل پیام تهدید آمیز بفرسته که فلانی!اگه بیخیال نشی برات گرون تموم میشه...نه!فقط یه روز خواهرم نیومد دم مدرسه دنبالم...و وقتی رفتم خونه یه جنازه پاره پاره دیدم که میگفتن خواهرمه!همه همسایه ها جمع شده بودن...پدرم نبود...مادرم بیهوش بود...منم رفتم بالای سرش نشستم...کسی نگفت اون بچه رو ببرین که نبینه!اتفاقا با وضوح کامل دیدم!دست کشیدم روی صورتش!چند ثانیه که به چشمهاش نگاه کردم فهمیدم خودشه!نمیدونم از کجا میدونستم که باید چشمهاشو ببندم!آخه فیلم بزرگونه نمیدیدم!ولی دست زدم..چشمهاشو بستم...بهش گفتم قرار بود مدلم شه نقاشیشو بکشم اما بدقولی کرده!از اون روز به بعد دیگه دست به قلم نبردم...

کای بی حرکت روی صندلیش خشک شده بود.تک تک جمله های دختر روبروش توی سرش میچرخیدن و حس میکرد الآنه که پس بیفته اما چهره ی بی حس نارا از همه چیز ترسناک تر بود...

_مادرم سکته مغزی کرد و از کمر به پایین فلج شد.پدرم خودشو باز خرید کرد و از سئول رفتیم!من تا چند وقت مات بودم...بردنم پیش روانپزشک...خودم فکر میکردم دیوونه شدم اما شوک بود...شوک محض!گذشت و از شوک در اومدم اما دیگه هیچوقت حتی شبیه قبلنام هم نشدم...حتی یکذره!میخندیدم اما شبیه قبلا نبود...گریه میکردم اما حتی اسم گریه هم روش نمیشد گذاشت!زندگیمون به معنای واقعی کلمه منفجر شد!و هر روز بزرگتر میشدم و بیشتر میفهمیدم...که چی شده...که چی دیدم...که چه بلایی به سرمون اومده...و وقتی برای اولین بار گفتم میخوام پلیس شم اولین توگوشی رو از پدرم خوردم!...وقتی دیدن تصمیممو گرفتم و بچه بازی نیست پدرم گفت یا خانواده یا ارتش!و توی سنی که خواهرم کشته شد...اونا دختر دومشونو از دست دادن...امسال یازدهمین سالیه که جانگ سویون مرده...و حتی نمیدونم من رو یادشونه یا نه!

حرفهاش که تموم شدند لبخند تلخی زد و نگاهشو داد به کای.چند ثانیه بی حرف بهم نگاه کردند تااینکه کای تونست حرفهاشو هضم کنه و به خودش بیاد!

آروم پرسید:حتی...یک بارم ندیدیشون؟!

نارا سرشو به نشونه′نه′ تکون داد و کای نفسشو داد بیرون.

_ تو هم میخوای انتقام بگیری!

نارا نگاهی بهش کرد و گفت :وارد ارتش شدنم و وارد این عملیات شدنم بخاطر انتقام بود...اما ده سالی که به این کشور خدمت کردم نه!اول همه چیز برام سیاه بود...فقط میخواستم به جایی برسم که خوشبختی نابود شده مو برگردونم...اما بعد فهمیدم پدر من بهرحال طردم کرده!حتی اگه جنازه قاتل سورا رو بندازم جلوش نمیاد ازم تجلیل کنه و عملا دارم اینکارو برای خودم میکنم!کم کم فهمیدم زندگیی که روی انتقام بنا شه نابود شدنیه!تصمیم گرفتم زندگی کنم!شاید سخت...شاید هیچوقت مثل قبلنام نشم...شاید جانگ نارا یه شخصیت کاملا جدید توی زندگی من بود...شاید از علایقم و استعدادم صدها کیلومتر فاصله گرفتم ....اما زندگی کردم...با یه شخصیت جدید،اخلاق جدید،شغل جدید...زندگی جدید!حالا چند قدم به انتقامم نزدیکترم...اما اگه موفق نشمم حس نمیکنم کل زندگیمو روی هیچ و پوچ باختم...و این برام باارزشه!

کای سر تکون داد و آروم گفت:چون خودت باارزشی!

نارا سرشو ‌پایین انداخت و چیزی نگفت.کای به صورتش که حالا موهاش جلوشو گرفته بودن نگاه کرد.دست دراز کرد و دستش که روی میز بود رو گرفت.

نارا سر بلند کرد و نگاهش کرد.

_به انتقامت میرسی...هر سه تامون میرسم!بعد میتونی بشی همونی که آرزشو داشتی!

نارا خندید زد:آیدل شم؟!توی۲۵سالگی؟!دیگه دیره کایا!جانگ نارا داره پیر میشه!

کای اخم کمرنگی کرد.نارا لبخند زد:فعلا به بعدش فکر نمیکنم...وقتی که تموم شد!اونموقع میشینیم دور هم فکر میکنیم ″خب حالا چیکار کنیم؟!″اونموقع شاید نظرم عوض شد تصمیم گرفتم با تو ازدواج کنم!پس پسر خوبی باش تا بتونی آخر این داستان تو برنده باشی!

کای لبخند مهربونی به چهره ی خسته ی دختر روبروش زد.دستشو فشار داد و گفت :سعی میکنم خوب رفتار کنم قربان!

نارا لبخند کمرنگی زد و آه کشید...

کای آرزو کرد که حال نارا زود خوب شه...دیدن نیم وجبیش اینطور دلمرده واقعا آزارش میداد...

واقعا کاش حال نارا با این شوخیا خوب میشد...

🖤🖤🖤

تا ۶ تا ووت بعدی بوس به همتون 😚

❥вℓαcк ρєαrℓ [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ]Where stories live. Discover now