EP 33

68 23 12
                                    

سی و سه

وارد شد و در رو با پاش بست.بعد از اینکه سینی رو روی میز گذاشت وصاف شد دست به کمر زد و سهونی رو که درگیر لباس پوشیدن بود نگاه کرد.

_یا اوه سهون!

سهون برگشت و نگاهش کرد:جان؟!

نارا گفت:بیا بشین صبحانه ای که با خفت و خواری برات آوردمو بخور تا قاطی نکردم!

سهون لبخند زد و به سمتش رفت:خفت و خواریش کجا بوده؟!

نارا هوفی کشید و کنارش روی مبل نشست:هر لحظه نگرانم یکی ازین فضولا بپرسه چرا از هر غذایی دوتا میبری واسش؟!

سهون خندید:خب بگو زیاد میخوره!

نارا پوکر محتویات توی دهنشو جوید و گفت:آره ارباب جوانمون گاوه!!!

سهون خندید و نارا در جوابش یه قاشق برنج دیگه چپوند توی دهنش و باز هم جوید!

چند ثانیه سکوت شد و سهون گفت:خب...نارا!

نارا:هوم؟!

سهون نگاهش کرد:یا جانگ نارا مگه دنبالت کردن الآن خفه میشی!

و لیوان آبمیوه رو به سمت نارایی که در مرز انفجار بود دراز کرد.وقتی از خطر مرگ در اثر خفگی با برنج نجات پیدا کرد گفت:حرفتو بزن بحثو عوض نکن اوه سهون!از دیشب هی میخوای بگی هی طفره میری!

سهون گردنشو خاروند وگفت:مشخص بود؟!

نارا:کاملا بیبی!بگو!

سهون گفت:خب...من دارم میرم مسافرت!

نارا سرشو بلند کرد و نگاهش کرد:کجا؟!

سهون:توکیو!

نارا:واسه کار؟!

سهون:نه همراه هودونگ!

نارا:چقدر؟!

سهون:حدود یک ماه!

نارا چند تا پلک زد متعجب زد و بعد به آرومی گفت:اوه...

و سرشو پایین انداخت.سهون اخم کرد و گفت:اینطوری نکن...اگه بخوای عزا بگیری اصلا نمیرم و بعدش میدونی چی میشه!

نارا نگاهش کرد:مگه من چیزی گفتم؟!

سهون گفت:همین که ساکت شدی از همه چیز بدتره!اگه الآن میزدی زیر گریه و جیغ میزدی کمتر نگران میشدم تااینکه اینقدر راحت گفتی بااشه!

نارا گفت:خب نمیتونم تظاهر کنم که خوشحال میشم...ولی چیزیم نیست که بخاطرش جلوتو بگیرم!باید بری...ولی یک ماه یه خورده شوکم کرد...خیلی زیاده!

و لبهاشو روی هم کشید و بی هدف با قاشقش ته بشقاب خط های فرضی کشید...
سهون حرفی نزد.خودش از همه بیشتر از این وضعیت متنفر بود اما اگه میخواست کنار هم بمونن نباید اون مردک پیر رو حساس میکرد...

نارا گفت:کی باید بری؟!

سهون:شب!

نارا نگاهش کرد:شب؟!امشب؟!

سهون:آره!

نارا:الآن به من میگی؟!

سهون:خودمم دیشب فهمیدم!

نارا اخم کرد:لعنتی باید همون دیشب بهم میگفتی چرا گذاشتی تا الآن که داری میری؟!

سهون سرشو پایین انداخت و به صدای نفس های عصبیش گوش داد.
چند دقیقه ای هیچکدوم حرفی نزدن تا اینکه نارا گفت:خیلی خب چرا نشستی؟!پاشو وسیله هاتو جمع کن برو !از شرکت میری فرودگاه؟!

سهون سر تکون داد و نارا گفت:پاشو وسایلتو جمع کن!

و خودش هم از جا بلند شد و به سمت کمد سهون رفت.همونطور که سرشو فرو کرده بود توی کمد صداش بلند شد:چمدونتو بیار اینارو بذارم داخلش!

سهون لبخند کمرنگی زد...نارا کاملا زن زندگی بود!اصلا شبیه تصوراتی که فیلمها ساخته بودند یه دختر لوس که همه ش آویزون بشه و چپ و راست خرید کنه و توقعات ماورایی داشته باشه نبود!از همون که با هم بودن دقیقا مثل عروس و داماد ها رفتار کرده بودند اونم نه تازه عروس دوماد!!!انگار که هفت هشت سالیه که ازدواج کردن و نارا دقیقا مثل یه همسر نمونه حواسش به کار و لباس و غذا و خواب دوست پسرش بود و باعث میشد سهون بخواد از شدت شیرینیش گریه کنه!

چمدون رو روی تختش گذاشت و گفت:زیاد برندار!

نارا که کل صورتش توی لباس های سهون بود متوجه حرف سهون نشد و وقتی نارا با یه عالمه از کت و شلوار ها و لباس های گرم سهون اومد بیرون سهون لبخند زد:اینهمه لباس میخوام چیکار؟

نارا بلافاصله پوکر شد:یک ماهه اوه سهون!یک ماه مدت زیادیه و لباس زیاد نیاز داری!

سهون لبشو داد بیرون و سر تکون داد:باشه!

نارا اخم کرد و به سمت حمام رفت و با حوله و شامپوهای سهون برگشت و سهون بلافاصله گفت:نارا توی هتل همه چیز هست!

نارا بی توجه بهش وسایل رو چید توی چمدون:شامپو یه وسیله شخصیه و اگه شامپوی اون هتل لعنتی به سرت نسازه ممکنه کچل شی و منم اونموقع باهات بهم میزنم!

سهون خنده شو خورد چون دوست دخترش به شدت بی اعصاب بنظر میرسید و نمیخواست دم رفتن به دستش کتک هم بخوره!

به سمتش رفت.پشت سرش ایستاد و از بالای کارهایی که تند وتند پشت سر هم انجام میداد رو نگاه کرد.خم شد و دستهاش رو از دور شکمش جلوبرد و حلقه شون کرد و سرشو روی شونه ش گذاشت و باعث شد نارا از جا بپره!

آروم گفت:نگفتم بیای اینجا کارای منو بکنی!

نارا نفسشو داد بیرون و گفت:بهر حال نمیشد اینجا بیکار بشینم ببینم داری میری!

سهون گردنشو بوسید :نیازی نیست بشینی،میتونیم کارای هیجان انگیز تری بکنیم!

نارا دستهاشو باز کرد و چرخید به سمتش.سهون لبخند زد و نگاهش سمت گردنبندش کشیده شد.بین انگشتاش گرفتش و گفت:نارا...

_هوم؟!

سهون:اینو ببین!

نارا گردنبندش رو بین انگشتهاش گرفت :چی شده؟سالمه که!

سهون گفت:پشتشو ببین!پشت سنگش یه نگین ریز هست!

نارا نگاهش کرد و گفت:آره!پشتش نگین گذاشتن چیکار؟!

سهون گفت:گردنبندت یه ردیابه نارا!

چشمهای نارا دوبرابر شدند:چی؟!

سهون گفت:ردیاب...هر جا باشی من میتونم پیدات کنم...اما هر وقت احساس خطر کردی این نگینه رو فشار بدی بهم اطلاع میده!حواست بهش باشه..باشه؟!نذار بیشتر از این نگرانت بشم!هر وقت حس کردی اوضاع امن نیست بهم خبر بده ...باشه؟!

نارا نگاهش کرد:خطری منو تهدید نمیکنه هون!

سهون:تا وقتی که حیوونایی مثل هودونگ دور وبر منن هیچ چیز امن نیست!نارا تو نمیدونی اون چه روانی حیوون صفتیه!

"هیچ ایده ای نداری که چقدر میدونم اوه سهون..."

نارا لبهاشو روی هم کشید و گفت:باشه...مراقبشم!مراقب خودم...تو هم باش!وقتی نزدیک اونی خوب رفتار کن!نذار بهت توهین کنه...کتکت بزنه!

سهون سر تکون داد و دستشوروی صورت نارا گذاشت و شستشو روی گونه اش کشید:حواسم هست!

چند ثانیه با ناراحتی به چشمهای هم نگاه کردند و ایندفعه نارا کسی بود که سرشو جلو آورد و لبهاشون بهم وصل شد.

سهون بی حرکت ایستاد و گذاشت تا بوسیده شه...نارا لبهاشو بین لبهای خودش گرفت و حالا که بعد از بوسه های زیادی تجربه کرده بود یاد گرفته بود لبهاشو به نرمی مک زد و دستهاشو بین موهاش فرو کرد.چند ثانیه بیشتر طول نکشید و نارا که همراهی سهون رو ندید به آرومی ازش جدا شد تا ببینه چرا دوست پسرش مثل همیشه لبهاشو از جا نکنده!

به چشمهای هم نگاه کردند و فقط چثد ثانیه طول کشید تا لبهای سهون باتمام قدرت کوبیده بشن روی لبهاش و نارا بفهمه سهون داره کار همیشگیشو ادامه میده...پلک هاش به آرومی روی هم افتادند و حلقه ی دستهاش دور گردن اون مرد محکم تر شد.سهون صورت نارا رو قاب گرفت و تلافی تمام این مدتی که قرار بود از هم دور باشن رو در آورد.با هر مکی که به لبهای اون دختر میزد بیشتر خم میشد روش و اینکارش باعث شد نارا تعادلشو از دست بده و برای اینکه نیافته یه قدم به عقب برداره و این یک قدمش تبدیل شد به قدم های بعدیی که هر دو با هم برداشتند و نارا از پشت پرت شد روی تخت و سهون خیمه زد روش.به صورت سرخ شده اش نگاه کرد و موهاش رو از توی صورتش کنار زد.نارا زمزمه کرد:زود برگرد...
سهون سرشو پایین برد و اینبار پیشونیشو بوسید و به همون آرومی زمزمه کرد:عاشقتم...

و جوابش_شاید مثل دفعه های قبل_ادامه بوسه ای بود که هیچکدوم دلشون نمیخواست تموم شه...

🖤🖤🖤

سبدش رو روی زمین گذاشت و خودش هم روی پاهاش نشست،در ماشین لباسشویی رو باز کرد و همونطور که لباسهاش رو دونه دونه میچپوند توی ماشین صدای پایی باعث شد سرشو بالا بگیره و با دیدن سونگجی چند ثانیه ای نگاهش کرد اما بعد سرشو بی هیچ حسی انداخت پایین و به کارش ادامه داد.

_اون چیزایی که گفته بودی رو گفتم!

نارا سرشو برگردوند و نگاهش کرد:اومد سر وقتت؟!

سونگجی سر تکون داد.نارا گفت:خب؟!

_همونطور که بهم گفته بودی گفتم!بنظرم باور کرد!

نارا گفت:گفت ادامه بدی؟!

سونگجی:گفت کمه!باید بیشتر اطلاعات بدم!

نارا لبهاشو روی هم کشید و گفت:بذار فکر کنم!

چند ثانیه سکوت شد تااینکه سونگجی گفت:راجع به این قضیه به کسی هم گفتی؟!

نارا گفت:نه!تو گفتی؟!

سونگجی:بنظرم به کسی نگو!هیچکس!

نارا:منظورت چیه؟!

سونگجی شونه بالا انداخت:مگه نگفتی یکی داره خبر میبره ازین خونه؟!نگهبانا هفته به هفته گذرشون به داخل خونه و اتفاقاتش نمیفته!کارشونو انجام میدن و میرن پی کارشون!به جز ما و ارباب جوان هم کس دیگه ای اینجا نیست پس منطقیه یکی از خدمتکارا باشه!نیست؟!

نارا که تمام مدت به یه نقطه خیره مونده بود سر تکون داد:ممکنه دوربینا رو هم هک کرده باشن!

سونگجی ابروهاشو داد بالا و فکر کرد:اما بهر حال ما جلوی دوربین با هم کتک کاری هم نکردیم که فهمیده باشن رابطه ی خوبی نداریم!

نارا نوچی کرد:راست میگی!

سونگجی شونه بالا انداخت:حواستو جمع کن!اگه بمیری میدونی که من یکی برات گریه نمیکنم!

نارا پوزخند زد:چرا اینقدر جناییش کردی حالا؟!

سونگجی:تو خودت از همه مشکوک تری...نگو که نمیدونی ارباب بزرگ چقدر آدم ترسناکیه!

نارا نفسشو داد بیرون و دستشو کشید بین موهاش:لعنت بهش...

🖤🖤🖤


_اونی من برم؟!

نارا بدون اینکه برگرده گفت:آره...شب بخیر!

ووهی براش بوس فرستاد :خسته نباشی خداحافظ!

و نارا باز توی آشپزخونه تنها شد بااین تفاوت که دیگه عجله ای برای زودتر تموم کردن کارهاش نداشت و کسی منتظرش نبود که بدوه سمتش و از روی عادت اونقدر محکم بغلش کنه که اعتراضش بلند شه!

آهی کشید و موهاشو از توی صورتش زد کنار.فقط یک هفته گذشته بود و نارا اینطور احساس خفگی میکرد...اگه بعدش اتفاق بدی می افتاد و مجبور میشدن از هم جدا شن چی؟!اگه سهون ازش متنفر میشد...؟!

سرشو به اطراف تکون داد تا افکاری که هر چند ساعتی یک دفعه مثل خوره به مغزش هجوم می آوردند رو پرت کنه یک طرف...

صدای کفشی باعث شد برگرده و وقتی آدمی رو که توی آستانه ی آشپزخونه ایستاد رو دید حس کرد این میزان خفگی حتی چند برابر شده.آروم پلک زد و منتظر شد تا خودش به حرف بیاد.

مثل همیشه لبخند زد و گفت:مشتاق دیدار نیم وجبی!

اشک توی چشمهای نارا جمع شد:بی معرفت!

کای لبخند زد و جلو تر اومد:خیلی وقت گذشته...از آخرین باری که ردم کردی!

نارا سرشو پایین انداخت.کای لبخند زد و سرشو خم کرد تا صورت کیوت نیم وجبیشو ببینه اما وقتی نارا با تمام وجود سرشو فرو کرد توی یقه ش و موهاش جلوی صورتش رو گرفتند کای گفت:هی... نگفتم که خجالت بکشی... سرتو بالا بگیر دختر!مثل یه جناب سروان با جذبه!

سر نارا به حالت حرکت آهسته اومد بالا و گیج به صورت کای نگاه کرد...کای با دیدن قیافه شوکه و مبهوت نارا پوزخند زد و حرفشو ادامه داد:همونطوری که توی ارتش هستی باش...محکم و جدی!

"همه چیز نابود شد..."

این آخرین فکری بود که از سر دختر خشک شده جلوی کانتر عبور کرد...

🖤🖤🖤

تا به شرط رسیدین آپ کردم 🥺 شما هم بدجنس نشین تند تند ووت بدین بریم جلو ♥️

شرط رای همون ۶ تا ؛ بوس 😚

❥вℓαcк ρєαrℓUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum