EP 39-End of 1st season

69 18 26
                                    

سی و نه

گره کراواتش رو محکم تر کرد و به قیافه اخمو و سرد خودش نگاه انداخت.پوزخند تلخی به شانسش زد و نگاهشو گرفت و داد به دری که همین الآن صدای باز شدنش بلند شد.با دیدن اون دختر زخم و زیلی که سینی به دست وارد شد اخمش عمیقتر شد و توپید بهش:سالم تر از تو توی این خونه نیست؟!

نارا لب ورچید و با حالت مظلومی گفت:خب میخواستم خودم برات بیارم!

سهون:لازم نکرده!بگیر بشین سرجات!

نارا لبشو داد بیرون و روی مبل نشست.توقع داشت این سهون رو راضی کنه اما باز دادش بلند شد:بخواب ببینم!

_دوباره داد زدی؟!

سهون:نفهمیدی گفتم بخواب؟!

نارا با اخم به پهلو دراز کشید و پاهاشو توی شکمش جمع کرد.
سهون روبروش نشست و گفت:عصر پرستار میاد پانسمانتو عوض میکنه!

نارا با حرص گفت:خودم بلدم!

سهون:لازم نکرده!

نارا:یا چرا اینهمه داد و بیداد میکنی؟!

و بلند شد و نشست که مصادف با تیر کشیدن پهلو و در اومدن آخش شد.

تنها واکنش پسر روبروش نیم خیز شدن بود که اونم وقتی دید نارا حالش چندان بد هم نیست دوباره نشست سرجاش.نارا چند ثانیه به صورت بی حسش نگاه کرد و گفت:کراواتتم که خودت بستی...من میرم دنبال کارم!

و از جا بلند شد و بدون اینکه کسی جلوشو بگیره از اتاق رفت بیرون.

میدونست دیر یا زود به این جا میرسند و چه تلخ که هر دو اینقدر راحت حقیقت رو قبول کرده بودند...چه تلخ...

🖤🖤🖤

صدای هق هق و بعد خود ووهی وارد شد.نارا نگران بهش نگاه کرد:چی شدی؟!

بریده بریده گفت:من...من...من چیزی نشدم اونی...تو...تو...چه بلایی سر خودت آوردی؟!

نارا نفسشو فوت کرد...ترسیده بود یه وقت راجع به چانیول چیزی شنیده باشه..اگه میفهمید دختر بیچاره دق میکرد!

_یه زخم کوچولوعه ووهیا...گریه نکن!

ووهی کنارش روی تخت نشست و با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد.

_چرا اینقدر زخم و زیلی میشی اونی؟!

نارا لبخند تلخی زد:نمیدونم...راست میگی...همش کتک میخورم!

ووهی ببنیشو بالا کشید:سونگجی اونی همش بهم میگه بهش گفته بودم مراقب باشه...اون واسه چی باید بهت بگه؟!با هم دوست شدین؟

نارا ابرو بالا انداخت.گفته بود؟!سونگجی میدونسته؟!

لبخند معذبی زد:نه بابا...حتما دلش برام سوخته!

❥вℓαcк ρєαrℓWhere stories live. Discover now