EP 41

58 13 27
                                    

چهل و یک

چند تا پلک گیج زد تا شاید مثل انیمیشن ها به طور معجزه آسایی آدم روبروش مثل یه حباب بترکه و محو بشه اما فقط تونست واضحتر ببینش و این باعث میشد بالآخره به عقل خودش شک کنه...هیچوقت باورش نمیشد شکست عشقی میتونه دیوونه ش کنه چون همیشه خودشو آدم قوی و منطقیی میدونست!

اما این حس روانی شدن وقتی که آدم روبروش سر بلند کرد و رو به هودونگ گفت:
″با من دیگه کاری نیست؟!″چند برابر شد...صدا رو هم میشد توهم زد؟!

نگاه شوکه ی سهون از دید هودونگ مخفی نموند و باعث شد صدای خنده ش توی اتاق بیپیچه!

_اوه پسرم...متاسفم یادم رفت بهت بگم!شما حتما همدیگه رو میشناسین نه؟!چطور دلت اومد خدمتکار زیبا و فداکارتو اخراج کنی؟!ازت ناامید شدم!

با این جمله نگاه آدمی که حالا ایستاده بود برگشت و به هم خیره شدند.

سهون تلاش زیادی برای نفس کشیدن داشت اما دختر روبروش بی اونکه از نگاهش هیچ حسی ساطع بشه داشت نگاهش میکرد.
آروم گفت:از دیدن دوباره تون خوشوقتم ارباب جوان!

سهون اخمی کرد سعی کرد عمق شوکه شدن و وحشتش توی صداش تاثیری نذاره:
_تو اینجا چیکار میکنی؟!

_وقتی دختر بیچاره رو از کارش اخراج کردی توقع داشتی چیکار کنه؟!باید دوباره یه جا برای زندگی پیدا کنه دیگه...نه؟!

نگاه هر دو به سمت هودونگ چرخید.سهون کلمه کم آورده...درک نمیکرد...اون نارا رو نجات داده بود تا از این جهنم فاصله بگیره...اما حالا...چطور...؟!...اصلا چرا؟!...

نگاهشو بی حس کرد و گفت:دلایل خودم رو برای اخراجش داشتم!
هودونگ سری تکون داد:میفهمم...بهش هم گفتم پسر من کار الکی نمیکنه!حتما دلیلی داشته...بهرحال دلم سوخت...خونه ی من و تو نداره که!

و لبخند زد.سهون چند ثانیه نارایی که به زمین خیره موند رو نگاه کرد و هودونگ گفت:مرخصی!

خم و راست شد و بدون حتی نیم نگاهی ازشون دور شد!
سهون نفسشو داد بیرون و برای نجات از خفگی خم شد و فنجونشو برداشت.

همه ی زحماتش برباد رفته بود...
کاش اونطوری دلشو نشکونده بود...
🖤🖤🖤
_نارا!

برگشت :بله آجوما!

جلوتر اومد:کارت تموم شده؟!

سر تکون داد.

_میری بخوابی؟!

_بله!اگه کاری باهام نیست!

_میتونی بری...فقط قبلش آشغالا رو بذار توی سطل!من زورم نمیرسه!

نارا به پیرزن مهربونی که با اینکه اخلاق تندی داشت اما همیشه سعی میکرد ازش مراقبت کنه لبخند زد و از وقتی که اومده بد اینجا به لطف اون تونسته بود شرایط وحشتناک اینجا رو تحمل کنه لبخند بی رمقی زد:حتما!شما استراحت کنید!

❥вℓαcк ρєαrℓWhere stories live. Discover now