EP 52

43 15 16
                                    

پنجاه و دو

با صدای پچ پچی مغز نیمه هوشیارش به آدمایی که داشتند بالای سرش حرف میزدند فحش داد و پلک هاشو روی هم فشار داد اما با لمس پیشونیش با دستی اخم کرد. و زیر لب غر زد:نکن!

_چرا تب داره؟!

صدایی غیر از صدای همیشگی دکتر بیون با لحن جدیی پرسید و مینهوا گفت:وضعیت بدنش جالب نیست!زخم قفسه سینه ش بدجوری اذیتش میکنه...بخاطر جای بدش نمیتونیم حتی بخیه اش بزنیم!زخم باز هم عفونت میکنه...

چی داشت میگفت؟!همه میگفتن حالش خوبه که؟!
چرا دستشو برنمیداشت حالا؟!
سعی کرد سرشو تکون بده و از اینکه حتی نمیتونه دستهاشو تکون بده بیشتر حرصش گرفت...

غر زد:بذارین بخوابم!
و کله شو تکون داد.دست غریبه از روی سرش برداشته شد و صداشون بااینکه آروم تر شد اما نارا بهرحال داشت هوشیار میشد.

_از وقتی بهوش اومده همش خوابه!دیروز اولین باری بود که کل روز رو بیدار مونده بود!خیلی اذیت شد...بذارین بخوابه!

_یک ماه گذشت و حالا که بیدار شده نمیتونم ببینمش...

_شاید باید زمان بهتری بیاین...

سکوت شد و دوباره گفت:پس...بیدارش نکنین!

_باشه...

و سکوت شد...سکوت طولانیی که دیگه هیچکس نمیشکستش اما بوسه ی که به پیشونیش زده شد باعث شد چشمهاش رو باز کنه و به چشمهای مرد بالای سرش خیره بشه...
چند ثانیه بی حرف همدیگه رو نگاه کردند و نارا فکر میکرد شاید چون اونشب دو ساعت تمام راجع به رابطه شون برای مینهوا حرف زده بود باز داره خوابش رو میبینه...حالش دوباره بد بود...توی ۲۴ساعت فقط یکبار مسکن گرفته بود و این برای کسی که در عرض یک ماه معتاد شده بود مثل این بود که بند بند وجودش از هم جدا میشدند...

دندوناش رو روی هم فشار داد:دیدی...نمردم....

_تا وقتی من زنده ام مگه جرئت داری؟!
صدای مردش پر از بغض و خستگی بود...اونقدر که نارا گیج شد واقعا یه خواب اینهمه میتونه احساسات رو منتقل کنه؟؟

_ولی حالم از مرگ هم بدتره...

سرش پایین اومد و لبهاشون روی هم قفل شد.چشمهاش رو که بست اشکهاش روی گیجگاهش غلتیدند و بین موهاش گم شدند.

لب پایینش رو به آرومی مک زد و بعد از رها کردنش چند بار همون جا رو بوسید.وقتی ازش جدا شد آروم پرسید:حالا چی؟!

_مگه میتونم بد باشم؟!

لبخند تلخی زد و پیشونیش رو بوسید.پلک هاش دوباره روی هم افتادند و قبل از دوباره خواب رفتن صدای آرومش رو مثل زمزمه شنید:همه چیز تموم شد...دوباره مال منی...

و دیگه خبری از هیچ کابوسی نبود...فقط اوه سهون بود و بوسه هاش...
🖤🖤🖤

لبهاشو روی هم فشار داد و وقتی دید داره تحملش تموم میشه چشمهاش رو هم بست.
_سونبه درد دارین؟؟

❥вℓαcк ρєαrℓWhere stories live. Discover now