Comment plzzz....
صدای داد و زوزه از هر طرف شنیده میشد. تو این نقطه از زندگیم، همهچیزی که برام باقی مونده بود، امیدی بود که برای پسرم داشتم؛ برای همه اون گرگینههایی که امکان داشت زندگیشون رو نجات بدم. کار درست، باید انجام بشه؛ حالا هرچقدر میخواد دردناک باشه؛ مثل کشتن فردریک که اگه اتفاق افتاده بود، لوکا تعداد مامورا رو زیاد میکرد و هیچ کدوم از این سلسله حادثهها رخ نمیداد.
نمیتونم دست از سرزنش کردن خودم بردارم؛ برای نجات یک زندگی، یک سال از عمر عده کثیری رو خراب کردم، و تمام شانسی که دخترام برای زندگی داشتن، و حالام خودم. تازه این درصورتیه که درنظر بگیریم اسکای و هیدن در سلامت به خونه برگردن.
صدای غرشهایی که میشنیدم، بلندتر شده بود، و نزدیکتر. با نهایت سرعتم به دویدن ادامه دادم. من هدفم رو فراموش کرده بودم و این، عاقبت کساییه که مثل من، راهشون به بیراهه میکشه. نیومده بودم برای عشق و عاشقی یا زندگی مرفه مفرح پرآرامش! قرار بود برای لوکاس تاملینسون، جانشین به دنیا بیارم، وارثِ پیشگویی، کسی که دنیای همخون هام رو از نابودی نجات بده ولی گند زدم.
لعنت، چجوری تونستم خام حرفاش بشم؟! بذارم آیندگان خودشون مشکلاتشون رو حل کنن؟؟ اینا همونایین که برای صنعتی شدن، طبیعتی رو قربانی کردن که زمان من برای احیا کردنش، درتلاش بودن! چرا ازشون نصیحت خواستم اخه
مسلما مفهومِ 'در لحظه زندگی کن' با برداشتی که ازش میشه، تفاوت زیادی داره.
مجبور شدم بایستم. نه بخاطر پنج تا تیری که تو پاهام و پهلوم فرود اومده بودن؛ بلکه واسه اینکه دیگه تهش بوده، جایی وجود نداشت برای دویدن و فرارِ بیشتر مگر اینکه بال داشتم.
"خب، رسیدی تهش. الان چی گلپسر؟"
خوبه "بنظر زیاد دور شدیم"
"صددرصد. و این برات تنبیهِ دوبل میتراشه" پوزخندش پررنگتر شد.
ولی این دفعه با دیدنش، لبخند زدم. حس ترحم تو وجودم موج میزد. آدمایی که هیچ هدفی تو سرشون نمیشناختن، انگیزهشون از دزدی من، چیزی جز آزار و اذیت نجیبزادههای منطقهشون نبود و مثل عروسکهایی، به بندهای سرنوشت گره خورده بودن؛ بدون هیچ ارادهای از خودشون.
"میبینم شلوغ پلوغ کردم اوضاع رو" بند پارچهای رو از دور شونه و کتفم آزاد کردم و بسته بزرگ رو ملایم سمتشون قل دادم.
میچ با همون مدل پرغرورش، جلو اومد و برش داشت "هانی بیبی، تو میبایست تا الان دیگه درستو یاد گرفته باشی که دست از تلاشهای بیخودت برای آزادی برداری" با هرجمله اخمش شدیدتر میشد وقتی لبخندم عمیق و عمیقتر جلوه میکرد و بستهی سبکتر از حد انتظارش، ساکن و خاموش بود. بالاخره دوباره گذاشتش زمین و بازش کرد "چی؟"
YOU ARE READING
Friends with complication (Completed)
Fanfictionچی میشه اگه هری و لویی به جای اینکه با هم باشن، عاشق همزادشون بشن؟ جایی که تاریخ بهم میریزه و هری، شیفته لوکاس تاملینسون میشه و لویی برای هرولد توییست جون میده فراتر از یه لری معمولی Larry × Hucas × Houis {پارت cast رو حتما ببینین} warnings : smut...