پسری که پشت سر جونگکوک ایستاده بود، با هیجان دستش رو روی شونش کوبید و تهیونگ یک دقیقه قبل از اینکه جیمین شروع کنه به، به صدا در آوردن کلاویههای پیانو، احمقانهترین تصمیم ممکن در اون لحظه رو گرفت...
از جایگاهش خارج شد و با دو قدمی که توجه چند نفر رو به خودش جلب میکرد، خودش رو به کنار پیانو رسوند و روبروش نشست.
'برو اون گوشه وایسا؛ خودم اجرا میکنم.'
زیرلب گفت و با سرش که پایین بود، به گوشه کلیسا اشاره کرد. بعد از چند ثانیه و تحمل نگاه سنگین و متعجب جیمین، پسر بلند شد و رفت گوشهای که تهیونگ اشاره کرده بود ایستاد.چشمهاش رو بست و چندتا نفس عمیق کشید...
تمام سعیش رو کرد تا جدیت توی نگاهش رو بعد از بلند کردن سرش حفظ کنه. نگاه دیگهای به جایگاه اصلی کرد و با دیدن جونگکوک که با بُهت بهش خیره شده، تمام وجودش فرو ریخت... به چشمهای گرد شده و متعجب و لبهای نیمه باز پسر کوچکتر نگاه کرد... سعی کرد طعم شیرین اون لبها رو به یاد بیاره اما تنها چیزی که توی ذهنش نقش بست، درد و عذابی بود که به خاطراتش چنگ زده بودن...
نمیخواست حتی با پلک زدن، ثانیههای کوتاهِ نگاه کردن به اون چشمها رو از دست بده و فقط مات و مبهوت زیباییای شده بود که قرار نبود توی هیچ اجرای زندهای، هیچ تک نوازیای و هیچ موسیقی و هنری، مثالش رو پیدا کنه... جونگکوک برای تهیونگ هنر بود... هنری ورای تصور بقیه؛ هنری که با عشق آمیخته شده بود و قلب و روح تهیونگ رو در خودش غرق میکرد... شاید بخاطر همین بود که دیگه هیچ قطعهای، مثل قبل از اومدن جونگکوک به زندگیش، اون رو هیجانزده و همزمان توی آرامش فرو نمیبرد... چون از وقتی که اون پسر با نگاه کنجکاو و هیجانزدش به سازها و نوازندهها وارد زندگیش شده بود، تبدیل به آرامش و جنون شیرین روح و روانش و دلیل خندههای بلند گذشته و گریههای غرق در تنهایی حالش شده بود... اون پسر درد و درمانش بود، اون پسر تناقض زندگی تهیونگ بود... رفتنش میتونست به تنهایی باعث مرگ تهیونگ بشه، نه فقط مرگ قلبش که از بعد از جداییشون احساسش کرد، بلکه حتی مرگ جسمش.
و شوق دوباره دیدنش، به تنهایی برای هزار سال دیگه به تهیونگ شوق نفس کشیدن میداد...شاید اگر هر کسی در اون لحظه، از حال دل تهیونگ خبر داشت، از سرپا بودنش تعجب میکرد... اما فقط خود پسر بود که میدونست سرپا نیست.
سر پا نبود... اون فقط تکههای باقیمونده از استخوانهاش رو با طناب به هم وصل کرده بود تا سرپا بمونه... میخواست سرپا بمونه! فقط برای اون شب، تا ببینتش! تهیونگ میخواست تمام تن و وجودش چشم بشه و به جونگکوک نگاه کنه؛ چون دلتنگی توی رگهاش جریان داشت، به سمت قلبش حرکت میکرد و با تپیدن عذابآوری به وجودش جون میداد...آب دهنش رو به سختی قورت داد و نگاهش رو به کلاویههای پیانوی روبروش داد... انگشتهای بلند و کشیدش رو روشون کشید و اون صدایی که توی ذهنش میرقصید رو به گوش بقیه رسوند...
آشناترین قطعهای که سالها ازش فراری بود...
![](https://img.wattpad.com/cover/247689873-288-k279611.jpg)
YOU ARE READING
Piano
Fanfictionتموم شد... نخی که اون دو تا رو به هم وصل کرده بود، حالا به شکل یه طناب پوسیده دراومده بود؛ اما یک سر این طناب هنوز تهیونگ رو به زندگیش وصل میکرد... به جونگکوک... کسی که با رفتنش، تار و پود وجود تهیونگ رو از هم جدا کرد...