لطفا دوستانتون رو تگ کنید و یا کتاب رو براشون بفرستید تا بخوننش.
ممنون که میخونید.
.
.
.
.
.
.'ما نمیتونیم تهیونگ! نمیشه!'
پسر کوچیکتر با کلافگی و ناراحتی واضحی که توی صدا و صورتش مشخص بود گفت و دور خودش چرخید، دستهاش رو توی موهاش میکشید و سعی میکرد از تهیونگ فاصله بگیره.'نمیفهمم... واقعا نمیفهمم جونگکوک! تو فقط چند روز رفتی بوسان پیش خانوادت و از وقتی برگشتی رفتارهای سردت متعجبم کردن و الان هم این حرفا رو میزنی؟!! چی رو نمیتونیم جونگکوک؟! ها؟! جواب منو بده!'
تهیونگ گفت و همزمان که جمله آخرش رو به زبون میاورد، بازوهای پسر کوچیکتر رو گرفت و سمت خودش کشید.
'ما همجنسیم... نمیشه تهیونگ!... باید جدا بشیم!'
.
.با به یاد آوردن آخرین و سردترین خاطرهای که از جونگکوک داشت، لعنتی فرستاد و دستهاش رو روی رون پاش مشت کرد...
از روی صندلی روبروی پیانو بلند شد و رفت سمت جایگاه خودش تا باتون و دفتر نُتهاش رو برداره.
به سمت راهرویی در گوشه کلیسا که در انتهاش اتاقی برای استراحت گروهشون فراهم شده بود، حرکت کرد.
سر راهش مجبور شد با چند نفر از نوازندههاش حرف بزنه ولی هنوز هم سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس میکرد.تا همین الانش هم زیادی بود... بدترین روز زندگیش رو گذرونده بود و خستگی از تمام تنش میبارید. فقط به استراحت و تنهایی نیاز داشت تا بتونه دوباره قدرت کنترل کردن خودش و ظاهرش رو به دست بیاره.
'آقای کیم؟! آقای کیم!'
با شنیدن صدای کشیش، قدمهاش رو متوقف کرد و چرخید سمت مرد مسنی که پشت سرش ایستاده بود.'خانم جانگ منتظرتون هستن! الان سرشون خلوت شد و بهشون گفتم که خواستید ببینیدشون.'
کشیش گفت و با نگاهش به کنار در کلیسا اشاره کرد که خانم جانگ اونجا ایستاده بود.تهیونگ نفسش رو کلافه بیرون داد و بعد از تشکر آرومی، به سمت اون زن حرکت کرد که مشغول چک کردن گوشیش بود.
'خانم جانگ'
صدا زد و توی چند قدمی اون زن ایستاد.'آقای کیم! میخواستید با من حرف بزنید...'
'بله، درواقع-'
'و البته من واقعا متاسفم که اون روز مجبور شدم یهویی برم! یه مشکل ضروری پیش اومده بود و نباید وقت رو تلف میکردم.'
'نه مشکلی نیست... درک میکنم.'
باوجود اینکه از پریدن اون زن وسط حرفش خوشش نیومده بود، به آرومی گفت.'بله... فرصت نشد درباره هزینه کلیای که باید در قبال حضور و اجراتون پرداخته بشه حرف بزنیم؛ و همونطور که میبینید الان اینجا خیلی شلوغه! اگه مایل باشید من آدرس شرکتم رو براتون میفرستم تا فردا بیایید و اونجا دربارش حرف بزنیم.'
![](https://img.wattpad.com/cover/247689873-288-k279611.jpg)
YOU ARE READING
Piano
Fanfictionتموم شد... نخی که اون دو تا رو به هم وصل کرده بود، حالا به شکل یه طناب پوسیده دراومده بود؛ اما یک سر این طناب هنوز تهیونگ رو به زندگیش وصل میکرد... به جونگکوک... کسی که با رفتنش، تار و پود وجود تهیونگ رو از هم جدا کرد...