ep10

1.6K 264 14
                                    

کوک به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق پرواز کرد و به سرعت صورتش رو شست تو اینه نگاهی به خودش انداخت چشمهاش قرمز و پف کرده بودن سرشو تکون داد اینا الان اهمیتی نداشت هیچ چیز مهم تر از زودتر دیدن تهیونگ نبود. دوید سمت اتاق چانیول تا لباسش رو با یکی از لباس های اون عوض کنه.
جیمین که بالاخره تونسته بود از زیر دست سویونگ یکی از مستخدمین خونه که ماموریت گرفته بود جیمین رو سرگرم نگه داره فرار کنه با تعجب به مسیری که کوک حرکت کرده بود نگاه کرد و تا اتاق هیونگیش تعقیبش کرد. تعجبش با دیدن لباس پوشیدن کوک از قبل بیشتر شد کوک داشت جایی میرفت ؟
" کوکی داری جایی میری ؟" کوک با شندین صدای جیمین از جا پرید و دستشو رو قلبش گذاشت " محض رضای خدا جیمین میخواستی منو سکته بدی ؟ چرا اینقدر بی سر صدا میای تو بچه ؟" هوفی کشید و تیشرتش رو تنش کرد
جیمین با چشمای گرد به رفتار کوک نگاه کرد برای پسرکوچولو این رفتار اصلا قابل حضم نبود اینطور سرد حرف زدن ؟ جیمین خالی ؟ بی محلی ؟ جیمین چند قدمی جلوتر رفت . کار اشتباهی کرده بود ؟ کوک از دستش عصبانی بود ؟ ولی چرا ؟
" کوکی ؟ " کوک بدون اینکه برگرده سمت جیمین هومی گفت و روی تیشرتی که تنش کرده بود یه سوییشرت پوشید ذهنش اینقدر درگیر بود که فرصت فکر کردن به اینکه کسی که داره باهاش حرف میزنه جیمینی حساسشه رو نداشت همه ذهنش پر شده بود از تهیونگی که قراره بود بزودی ببینتش چی باید بگه چیکار باید بکنه همه چیزی بود که میتونست بهش فکر کنه
جیمین اما متوجه نبود. موچی بیچاره خبر نداشت چی داره تو ذهن کوکی میگذره به همین خاطر کلی بهم ریخت اخماشو توهم کشید و جلوتر رفت و گوشه سوییشرت کوک رو کشید " کوکی ؟" کوک بی حوصله برگشت بهش نگاه کرد " چیه جیمین ؟" بی حواس از اینکه جیمین لباسشو گرفته با قدم های بلند سمت اینه رفت که مطمئن بشه لباس هاش قابل قبولن
دست جیمین کشیده شد اما کوک سریعتر از اون بود که بتونه نگهش داره لباش اویزون شدن " داری کجا میری ؟" کوک بقدری گیج و غرق در افکارش بود که داشت جایی که قرار بود بره رو لو میداد " میرم پیش ت... عاا دارم میرم بیرون "
ناراحتی جیمین تبدیل به بغض شد کوکی داشت میرفت ؟ اشکاش اروم اروم باریدن گرفتن و بدنش شروع کرد به لرزیدن کوک برای گفتن خداحافظی سمتش چرخید که با دیدن حال و احوال جیمین تازه به خودش اومد. لعنت چطور تونسته بود الان که داره تنهاش میزاره اینجوری باهاش حرف بزنه ؟
" هی هی " کوک خم شد و کوچولوی گریون رو تو بغلش گرفت " گریه نکن عروسک کوچولو .. دماغشو ببین چه قرمز شده " کوک نوک بینی گیلاسیشو بوسید و پیشونیشو به پیشونیش تکیه داد. جیمین دستاشو حلقه کرد دور گردنش و بی توجه به ناراحتی قبلیش گفت " نرو نرو ... کوکی قول داد نره " کوک دستشو رو کمرش کشید و موهاشو بوسید " جای دوری نمیرم که زود بر میگردم قول میدم "
جیمین بینیشو بالا کشید و سرشو از شونه کوک فاصله داد و به چشمهاش نگاه کرد " قول انگشتی " و انگشت کوچیکشو گرفت جلوش . کوک انگشتهاشونو توهم گره زد و با لبخند بهش نگاه کرد " توهم باید قول بدی تا برگشتن من گریه نکنی " جیمین سرشو تکون داد و لباشو جلو داد " ولی اگه دیر بیای میکنم " با تخسی گفت و سرشو تو گردن کوک فرو کرد
پروسه جدا کردن جیمین از خودش برای کوک اصلا اسون نبود از طرفی دلش پر میزد زودتر بره پیش تهیونگ از طرف دیگه جوجه قشنگش با اون چشمای ملتمس داشت خواهش میکرد بمونه در اخر چیونگ از بغلش گرفتش و با یه خداحافظی سریع از نگاهش فرار کرد
از همون لحظه ای که توی ماشین نشست و مادرش دستور حرکت به سمت بیمارستان رو داد تو دلش خالی شد و دستهاش شروع کردن لرزیدن و بغضش دوباره بهش حمله کرد تا اون لحظه اینقدر درگیر فکر کردن به حال تهیونگ بود که فرصت درستی برای حس کردن غم از دست دادن دوتا از ارزشمندترین و دوست داشتنی ترین ادمای زندگیش نداشت و الان.. همشون باهم به وجودش یورش اورده بودن. با فکر به اینکه اونها الان تو بهشتن و از اون بالا دارن بهش نگاه میکنن و باید قوی باشن سعی میکرد خودشو اروم کنه
اون باید برای تهیونگ قوی میبود. سولمتیش بهش نیاز داشت . اما بدنش یاریش نمیکرد اشکهاش به حرفش گوش نمیکردن و صورتش رو خیس میکردن سرشو بین دستهاش گرفت و چشمهاشو بست تا بتونه خودشو اروم کنه
هیورین مستاصل به پسرش نگاه میکرد نمیدونست باید ارومش کنه یا بزاره خودش اروم کردن خودشو یاد بگیره روشی رو پیش بگیره که غریزه مادرانه اش میگفت یا روشی که پدرش روش پیاده کرده بود . اقای  لی مرد مستبدی بود برعکس نوه هایی که راه به راه لوسشون میکرد دختراشو قوی بار اورده بود  از همون ابتدای مسیر اجازه داده بود خودشون راهشون رو پیدا کنن اینقدر زمین بخورن تا راه رفتن رو یاد بگیرن اینقدر اشتباه کنن تا درست رو یاد بگیرن
هردو نفر اینقدر تو افکارشون غرق بودن که متوجه طی شدن مسیر نشدن راننده مجبور شد چندبار صداشون کنه تا به خودشون بیان
کوک چشمهاشو دور و بر چرخوند و نفسشو تو سینه حبس کرد عضلاتش رو منقبض کرد و در ماشین رو باز کرد و پیاده شد پشت سر مادرش بی هیچ حرفی راه افتاد سرشو بالا گرفت و دستشو مشت کرد اینجا دیگه جای ضعف نشون دادن نبود جدا از همه اینها اون جئون جونگکوک بود . با همین افکار مسیر رو تا قسمت وی ای پی طی کرد با دیدن خاله اش تعظیم کوتاهی کرد اما چیزی به زبون نیاورد هیونا تعظیمش رو با لبخند محوی جواب داد " جونگکوکی ما " جلوتر اومد ودستشو رو کمر کوک کشید و رو به خواهرش گفت " زمان زیادی نیست که خوابیده ولی کوک میتونه پیشش بمونه تا بیدار بشه " هیورین سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و اتاق ته رو  به کوک نشون داد " اونجاست " چیزی اضافه نکرد دکتر و پرستارا چیزهایی که لازم بود بدونه رو بهش میگفتن ترجیح داد حرف اضافه ای نزنه و مسئولیتش رو به اونها بسپره
" خب ؟" رو به خواهرش گفت و منتظر بهش نگاه کرد. هیونا نفسشو با صدا بیرون داد " تغییر خاصی نکرده نسبت به نزدیکی ما و دکترا مقاومت میکنه هربار که بهوش میاد فقط بی قراری میکنه نمیدونم چطور تا الان صداشو از دست نداده .." نتونست بیشتر ادامه بده هیورین هم انتظاری ازش نداشت چیز جدیدی نبود که ندونه پس خواهرش رو بیشتر اذیت نکرد و فقط موهاشو رو ناز کرد
" کافیه دیگه خیلی خسته شدی جیمین رو  بزور از کوک جدا کردیم مطمئنم تا الان پدر چیونگ رو در اورده برو خونه الان بیشتر از همه به تو نیاز داره " هیونا سرشو تکون داد دلش هم با هیورین موافق بود بقدری برای پسرکوچولوش دلتنگ بود که نمیدونست چطور اینهمه مدت بدون دیدنش دووم اورده چه مادر بدیه
" باشه پس من میرم ولی سعی میکنم خیلی زود برگردم " هیورین سرشو به چپو راست تکون داد " نه لازم نیست من هستم جه هست سونگهیون هم هرازچندگاهی بیاد با پلیسا صحبت کنه کافیه تو بمون پیش جیمین تا چند روز دیگه ته رو مرخص میکنیم " هیونا بیشتر از این اسرار نکرد میدونست بی فایده ست و از طرف دیگه نمیخواست بیشتر از این کوچولوش رو تنها بزاره .
سرشو به نشونه تایید تکون داد و گونه خواهرش رو بوسید " من میرم دیگه مواظب خودتون باش " کیف و وسایلش رو از اتاق همراه بیماری که این چند روز توش اقامت داشت برداشت و با رانندش تماس گرفت و بیمارستان رو ترک کرد .

کوک مردد دستشو روی دستگیره در گذاشت و اروم بازش کرد با دیدن تهیونگ خوابیده رو تخت بیمارستان باند های دورش و سرمی که بهش وصل بود بازهم بغضش سر باز کرد تا کنار تختش پرواز کرد و روی صندلی کنار تختش نشست. بعد از نشستن روی صندلی بود که تازه متوجه پرستار توی اتاق شد و فقط سرشو کوتاه براش تکون داد و همونطور که حرفهاشو نصفه نیمه گوش میداد نگاه خیرشو به سولمیتش داد
دستش رو روی دست ته گذاشت و تو دلش زمزمه کرد " تهیونگی... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟.. باید زودتر سرپا شی یادت که نرفته نه.. تو منو داری... مارو داری.. " روی دستشو بوسید و لابه لای اشکهاش خندید شاید این اولین باری بود که ته رو میبوسید رابطه اونها اصلا به این شکل نبود اگه ته الان بیدار مطمئن بود که دستشو به شلوارش میمالید و چهرشو توهم میکرد و با غیض بهش میگفت چندش
پرستار با درک به حسی که اون پسربچه الان داشت چیز دیگه ای نگفت و بعد از یه چکاپ کلی از اتاق بیرون رفت و مشغول دادن اطلاعات به هیورین شد
کوک سرشو روی تخت کنار دست تهیونگ گذاشت و چشمهاشو بست و شروع کرد به فکر کردن به اینکه چی باید بهش بگه خودشو تو موقعیت اون تصور کرد و سعی کرد متوجه بشه الان ته چی نمیخواد بشنوه و متوجه خواب نشد که اروم اروم وجودشو در بر گرفت .

سلام سوییتیا
حالتونو نمیپرسم چون شک ندارم با وجود این کامبک همه حس های بدمون شسته شدن و به گذشته پیوستن ʕ ꈍᴥꈍʔ
چیزی برای گفتن ندارم فقط مواظب سلامتیتون باشید و بازدید و استریم یادتون نره ʕง•ᴥ•ʔง
منتظر نظرات قشنگتون هستم
بوراهه 💜 

The Tale Of A Chick And Two WolvesWhere stories live. Discover now