ep11

1.5K 263 15
                                    


تهیونگ اروم چشمهاشو باز کرد احساس کرختی میکرد. از بی تحرکی این مدتش خیلی خسته بود نیاز نبود تا فکر کنه اونجا کجاست یا چرا اونجاست براش مثل روز روشن بود از ذهنش نرفته بودن که الان لازم باشه تلاش کنه تا برگردن. خودشو کمی بالا کشید که متوجه چیز عجیبی شد دستش یاریش نمیکرد سرشو کج کرد تا از موقعیت دستش خبر دار بشه که با کله پر مو و دهن نیمه باز جونگکوک رو به رو شد
با چشمهای گرد بهش نگاه کرد اون اینجا چیکار میکرد ؟ کی اومده بود ؟ دستشو از زیر صورتش کشید که باعث رشته خواب سبک پسر پاره بشه و از جا بپره خواب کوک همیشه سبک بود و الان که جای خوابشم ناراحت بود از همیشه سبک تر شده بود کمی طول کشید تا کوک بخودش بیاد و متوجه موقعیتش بشه و ته تو کل این مدت چیزی نگفت
جونگکوک دستشو تو موهاش کشید و سعی کرد مرتبشون و در ان واحد داشت فکر میکرد که الان چی باید بگه همه حرفهاش از ذهنش پاک شده بودن پس فقط تصمیم گرفت به روش جیمین عمل کنه بلند شد از روی صندلی و جلو رفت و ته رو تو  بغلش گرفت و دستشو محکم دورش حلقه کرد
برای ته تو اون لحظه اون اغوش حکم بهشت رو داشت بالاخره جایی بود که احساس تنها شدن رهاش کنه جایی بود که حس خونه رو بهش میداد جایی بود که بوی همیشگیش رو میداد جایی که تغییری نبود عوض نشده بود خبر بدی نداشت تنهایی بی کسی هیچکدوم از اینهارو نداشت فقط ارامش داشت پر از خاطرات خوب بود پر از خوشحالی هایی که هر بار به همین اغوش ختم شده بود برای ته خیلی بیشتر از کافی بود
اشکهای دونفرشون خیلی زود راهشون رو پیدا کردن و شروع کردن به خالی کردن غصه هاشون هیورین از گوشه اتاق با لبخند کوچکی بهشون نگاه میکرد اونقدر تو دنیای خودشون غرق بودن که متوجه اش نشده بودن و اشکالی نداشت همین که تهیونگ بعد از اینهمه مدت یه ریکشن خوب نشون داده بود کافی بود دیگه چی میخواست ؟ هیچ چیز مثل قبل نمیشد خواهری که از دست رفته بود برنمیگشت اما همه چیز بهتر میشد دردشون کمتر میشد قرار نبود چیزی رو فراموش کنن همه اینها قرار بود خاطراتی بشه که در اینده هروقت میخواستن کم بیارن یادشون بیاد، چی رو پشت سر گذاشتن. مطمئن بود خواهرش و دوست عزیزش چیزی جز خوشحالی اونها نمیخواستن پس، هیورین اماده بود تا برای به تحقق پیوستن این خواسته هرکاری که لازم بود رو انجام بده

____

روند بهبود ته از چیزی که تصور میکردن سریعتر طی شد وجود کوک باعث شد بتونه بقیه اعضای خانواده رو بپذیره و اجازه بده کنار هم سوگوار این غم باشن در این میون جلسات مشاوره هم بی تاثیر نبود. بودن کنار هم، تزریق اون حس ارامش کم شدن حس تنهاییش باعث شد وجود پر تلاطم ته هم کم کم اروم بگیره بتونه باهاش کنار بیاد.
برای جیمین هم سخت بود. درست و حسابی خبر نداشت چه اتفاقی افتاده فقط میدونست خاله و شوهر خالش یه سفر طولانی پیش خدا رفتن. جیمین خدارو دوست داشت خدا مهربون بود پس زیاد ناراحت نشده بود تنها دلخوریش این بود که فقط میتونست بهشون نامه بدون پاسخ بنویسه چون اونا دور بودن و نمیتونستن براش نامه بفرستن.
ندیدن ته ته و کوکیش این میون از همه چیز اذیت کننده تر بود. چانیولی هیونگش برگشته بود و بیشتر از همیشه کنارش بود مادر و پدرش هم همینطور جیمینی خیلی خوشحال بود و لبخندای قشنگش صورتش رو ترک نمیکردن اما خلع بزرگی رو احساس میکرد. برگشته بود مدرسه ولی ته ته و کوکی اونجا نبودن میومد خونه ولی به دیدنش نمیومدن میخواست بره پیششون ولی هربار از یه جای دیگه مثل شهربازی سردر میاوردن. خب دل جیمینی براشون یه ذره کوچولو شده بود چرا نمیومدن پیشش پس ؟ جیمینی رو یادش رفته ؟ این افکار هرازگاهی به جیمین سری میزد و تا یه مدت طولانی رهاش نمیکرد درسته بچه بود ولی چیزای زیادی از این دنیا میدونست جیمین هفت سال رو زندگی کرده بود و همین دلایل براش کافی بود تا عزمش رو جزم کنه که وسایلش رو جمع کنه
کوله باب اسفنجیشو برداشت و وسایل مورد نیازش که بی سیم خودشو چانیول بود، یه بسته پاستیل و کوکی و تاتا عروسک های مورد علاقش رو توش گذاشت کوچیک بودن کیفش باعث شد مجبور بشه سایز کوچیک عروسکاشو برداره اما حتی این موضوع ناراحت کننده هم نمیتونست باعث بشه از تصمیمش برگرده باید امروز میرفت
لباساش رو با یه هودی زرد رنگ که برای بدن ریزه میزش زیادی بزرگ بود و یه شلوار جین عوض کرد و کلاه هودی رو کشید رو سرش و کوله رو انداخت رو شونه هاش دایه که تازه وارد اتاق شده بود با تعجب به کوچولوی شال و کلاه کرده نگاه کرد " جیمینا ؟ قراره جایی بری ؟" جیمین با شنیدن صدای دایه اش از جا پرید ولی سریع خودشو جمع و جور کرد کسی نباید از نقشش خبردار میشد!
برای همین کلاهشو جلوتر کشید و بعد از برداشت کارتی که پدرش بهش داده بود تا با کمک دایه ازش استفاده کنه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دایه بندازه از اتاق زد بیرون کارتو تو جیب شلوارش گذاشت و مسیر خروج از خونه رو پیش گرفت چیونگ با تعجب فقط نگاش میکرد این بچه باز چه برنامه ای براشون داشت ؟ وقتی دید توجهی از جیمین نمیگیره و فسقلی همینجوری داره از خونه میره بیرون پا تند کرد و دنبالش افتاد " جیمینا کجا میری ؟ " جیمین پشتشو به دایه کرد و به ایگنور کردنش ادامه داد
چیونگ از خدا صبر بیشتری طلب کرد و دنبالش افتاد " جیمینی ؟ میدونی که بدون اجازه بیرون بازی کردن ممنوعه " جیمین بی حوصله چرخید سمتش و با غرغر گفت " اینهمه کار مفید برای انجام دادن چرا دنبال من میای خب ؟" چیونگ حاضر بود قسم بخوره برای یه لحظه احساس کرد تهیونگه که داره جوابشو میده اینجور جوابا فقط کار تهیونگ بود این کج کردن صورتش این حالت ابروهاش برای چند ثانیه مات به جیمین نگاه کرد پناه برخدا اینقدر به ته فکر کرده بود که حالا انعکاسش رو تو جیمین میدید
جیمین بی توجه به دایه خشک شده اش از پله ها پایین رفت و با دیدن راننده که تو حیاط داشت ماشین رو چک میکرد دوید سمتش و لباسش رو کشید " منو باید ببرین یجایی " همونطور که بخاطر دویدن نفس نفس میزد گفت. چیونگ که دنبالش اومده بود قبل از اینکه راننده مهلت حرف زدن پیدا کنه گفت " یجایی کجاست ؟" جیمین که دید چیونگ بیخیال نمیشه با لبای اویزون جواب داد " نمیدونم که فقط بلدم نشون بدم اسمشو نمیدونم " چیونگ نفس راحتی کشید خب این اولین بار نبود بارها شده بود جیمین تو مسیر خونه مغازه ای ببینه و بعد از چند روز یهو هوس رفتن به اونجا به سرش بزنه " صبر کن منم باهات بیام پس زودی اماده میشم "
جیمین پاشو به زمین کوبید و با غرغر گفت " نههه ! تو خیلی کندی من عجله دارم " چیونگ کوتاه خندید و از رو کلاه سرشو ناز کرد " باشه " با جدیت به راننده نگاه کرد " مواظبشون باش هرجایی گفتن میبریشون همراهیشون میکنی و سلامت برشون میگردونی هرچی خواستن براشون تهیه کن " راننده تعظیم کرد و سری اطاعت کرد جیمین با ذوق سوار شد نقشش تا اینجاش با موفقیت پیش رفته بود
حافظه تصویری جیمین عالی بود و به راحتی تونست ادرس جایی که میخواد از رو تصاویری که تو حافظش مونده بود به راننده تفهیم کنه بعد از توقف کامل ماشین قبل از اینکه راننده ماشینو خاموش کنه سریع پیاده شد و سمت فروشگاه مد نظرش رفت و سریع سبد خرید برداشت و چیزهایی که مد نظرش بود رو داخلش گذاشت راننده هم که به بادیگارد تغییر هویت داده بود دنبالش میرفت و بی هیچ حرفی همراهیش میکرد و در نهایت سبد خرید رو برای کمک به جیمین به صندوق برد. بعد حساب کردن تمامی اقلام پاکت خرید های جیمین رو صندلی عقب کنارش گذاشت و سوار شد و دقیقا وقتی اماده بود که دور بزنه برگرده سمت عمارت جیمین بلند گفت " نه هنوز یجا مونده که نرفتیم "


سلام سوییتیا
چقدر برام اشنایین ..
شما طرفدارای ارتیست نامزد گرمی نیستین؟
* فاکینگ ذوق مود ان *
ارمیای قشنگم ما و پسرا انجامش دادیم ʕ ꈍᴥꈍʔ💜
میون شادی هاتون یه چندتا نکته بگم
یکی از ژانر های فیک فانتزیه! نه قرار نیست تخیلی باشه اما نمیخوام با ریل لایف مقایسش کنید چون نیست
روند هپی داستان و کاپلا از پارت های بعدی شروع میشه منتظرش باشید
بنفشتون دارم 💜

The Tale Of A Chick And Two WolvesWhere stories live. Discover now