♡پارت 4♡

49 18 1
                                    


"به زودی می بینمتون ، هیونگا!" جونگ كوك وقتی که داشت میرفت و دستش رو به نشونه ی خداحافظی تکون.
سه پسر بزرگتر در حال حاضر شدن برای بیرون رفتن از قهوه خونه بودن ، و با پسر جوون "خداحافظی" کردن.

جین داشت در قهوه خونه رو قفل می کرد در حالی که با دو تا پسر جوون که پشت سرش وایستاده بودن حرف میزد.
"خب. جیمین ، یادت نره که اطلاعت مهمونی رو برای تهیونگ بفرستی. من آماده میشم و میام. بعدا می بینمتون، بچه ها." و با این حرف ، جین قبل از مهمونی کوچیک جیمین به خونه اش رفت.

"خب ، تهیونگ. وقتی به خونه رسیدم ، اطلاعات رو برات می فرستم ، باشه؟ این فقط یه دورهمیه ، به خاطر همین مجبور نیستی لباس خیلی شیک یا هر چیز دیگه ی رو بپوشی. و جواب سوال قبلانت ، آره ،  می تونی یکی از دوستات رو همراهت بیاری.  اونجا می بینمت. با خیال راحت برو خونه! " جیمین با پسر مو نعناعی خداحافظی کرد و راه افتاد.

تهیونگ لبخندی زد و برگشت. با یونگی تماس گرفت ، یه بار صدای بوق تلفن رو شنید و بعد دو بار ، و بعداز دو بوق تهیونگ یه "بله؟" شنید.

"هیونگ! دوست داری به یه مهمونی کوچیک بیای؟ برای تولد همکارمه. اون من رو دعوت کرد و گفت من می تونم یکی از دوستهام رو دعوت کنم." تهیونگ با خوشحالی هیجانش رو بروز داد.

تهیونگ اصلاً نمی دونست جیمین از چه چیزهایی خوشش میاد ، اما احساس می کرد با نگرفتن هدیه برای نیمه گمشده اش نمی تونه به جشن تولد بره.

احساس می کرد گونه هاش سرخ میشن وقتی به یادش می آورد که او نیمه گمشده اش هست. پسر مو نعناعی وارد مغازه کوچیکی شد که شامل انواع مختلف از زیورالات بود.

"حتما ، من حوصله این رو ندارم كه فقط اینجا بشینم و سعی كنم متن جدیدی برای این آهنگ بنویسم. کی میریم؟" و از تلفن تهیونگ یه صدای "دینگ" امد.

از طرف جیمین پیامی براش امد. "من برات اطلاعات رو می فرستم. نگران نباش. ما حدود یه ساعت وقت داریم که آماده بشیم." تهیونگ جواب داد و اون طرف تلفن یونگی که متوجه شد تلفن رو قطع کرد. پسر مو نعناعی همینجوری که پیامش نگاه می کرد جلوی یه جواهر فروشی وایستاد.

<نیمه ی گمشده>
ته ، این اطلاعات مهمونیه. ساعت 8:30 بعدازظهر شروع می شه ، چون بعضی ها ساعت 7 عصر پیاده میان. این خونه منه ، و این هم آدرسش.
×××× ××× ×××× سئول ، کره جنوبی.
                                              
< من>
باشه! ممنونم، جیمینی!

<نیمه ی گمشده>
و تهیونگ ؟

<من>
بله هیونگ؟

<نیمه ی گمشده>
تو واقعا مجبور نیستی چیزی برای من بگیری. اوکی ؟

<من>
قبول نمی کنم;)

تهیونگ در حالی که تلفنش رو وارد جیب عقبش می کرد ، لبخند زد. از پنجره شیشه ای شروع کرد که جواهرات زیادی رو نشون می داد. اون نمی دونست جیمین از اینها خوشش میاد یا نه ، اما متوجه قیمت و حلقه هایی شد که بزرگترها امروز به دستشون می کردن.

Soulmates Where stories live. Discover now