مقدمه

210 28 0
                                    

مقدمه

من یک موهبت دارم موهبتی که هیچکس از آن چیزی نمی داند.
              ••••••••••••••••••••••••••••••••
      
"آه ، خانم؟ شما اتفاقاً این رو انداخته بودین." پسر مو نعناعی به زن گیج شده ای که از تعجب چشمهاش رو گرد کرد گفت.اون زن تلفن خودش رو گرفت و برای تشکر از مرد احترام گذاشت (تعظیمی کرد). وقتی که راست وایستاد با لبخند ازس تشکر کرد ، "ممنونم آقا." "آهه نیازی به تشکر از من نیست، در واقع اون آقا بود که این رو پیدا کرد. اون خیلی خجالتی بود و نمی تونست با شما صحبت کنه به خاطر همین از من خواست این رو به شما تحویل بدم." مو نعناعی در حالی که کمی می خندید به مردی که مشغول خوندن متن روی یک جعبه داخل قفسه بود ، اشاره کرد.زن با نگاهی "اوه" به صورتش توی اسکرین گوشی خیره شد و بعد به مرد مو نعناعی نگاه کرد. "آه ، خب ، حدس می زنم من هم باید از اون تشکر کنم" و با این گفته ، چرخ دستی اش رو به راهروی غذا که مرد هم بود هل داد . مرد مو نعنایی به  اون دو غریبه لبخند زد. مرد به نظر خجالت زده میرسید در حالی که پشت موهای کرکی قهوه ای رنگش را میخاروند. زن خوشحال لبخند زد. لبخندی که روی صورت شیرینش نشان داده شده. طولی  نکشید که چشمان مرد مو نعناعی به نخ قرمز و کوتاه سرنوشت غریبه افتاد . نخ های که از انگشت کوچیک اونها به هم متصل شده بود.
                 •••••••••••••••••••••••

موهبت من این است که می تونم نخ قرمز سرنوشت همه رو ببینم. سرنوشت ما در پیدا کردن  نیمه ی گمشده خودمون. از زمانی که به یاد دارم این توانایی رو داشتم. من دور نمیشم و هرکسی رو به سمت همدم خودش هل میدم. من موهبت خودم رو یک نعمت و در عین حال نفرین می دونم. تا اونجایی که من میدونم. من تنها کسی هستم که توانایی دیدن نخ های قرمز سرنوشت رو داره.

Soulmates Where stories live. Discover now