"چجوری؟"
لرزش صدام ترسی که درونم ایجاد شده بود رو به خوبی نشون میداد همونطور که تیرگیِ چشم هاش حتی یک اینچ هم از روی صورتم کنار نمیرفت.
بوسه؟ هیچوقت تجربش رو نداشتم، به جز وقتی که پیشونیِ جیمین و یا مامان رو بوسیدم. الان هم نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم.
وقتی که موهام رو از روی صورتم کنار زد متوجهی تعجبش شدم، بعد از اون دستش رو بین موهام برد، کلاه گیسم رو برداشت و اون رو به گوشه ای از اتاق پرت کرد.
"بدون کلاه گیس...ظاهر بهتری داری، کوچولو."
لب هاش رو نزدیک به گوشم نگه داشت.
"منتظرم."چرا فقط من رو نمیکشه و این مسخره بازی رو تمومش نمیکنه؟ قصد تحقیر کردنم رو داره؟
چشم هام رو بستم، نیم خیز شدم و بعد از اینکه لب هام رو به پیشونیش چسبوندم سریع ازش فاصله گرفتم.
پوزخندش رو به رخم کشید."بهم بگو، تا حالا کسی رو بوسیدی؟"
سرم رو به بالا تکون دادم، فشار دست هاش روی مچ دستام ازارهنده بود ولی دستام رو رها نمیکرد.
"خب...الان که متعلق به منی انگار مسئولیت یاد دادن این چیزا افتاده گردنم! حالا اگه واقعا قصد این رو داری تا کاری کنی که خانوادت سالم بمونن...بهم بگو چیزی درباره ی جفت گیری میدونی امگای شیرینم؟"
گونه هام رو نوازش کرد و من با ترس لبم رو گاز گرفتم.
"ن-نه. مامان اجازه نمیداد دور و بر کسی به جز خانوادمون باشیم. تنها با خواهرم جیسو و برادرم جیمین در ارتباط بودم. اونا هیچوقت چیزی دربارهی خودمون به ما یاد ندادن جز اینکه نباید تنها زندگی کنیم چون ممکنه ب-بقیه بهمون آ-آسیب بزنن."
"و با این حساب...اونا خیلی راحت تو رو به خونهی من فرستادن تا بمیری، درسته؟ مشخصه که تا چه حد مراقبن"
خندهی تمسخر آمیزش من رو عصبانی کرد.
"انتخاب دیگه ای نداشتن! من داوطلب شدم چون اگه نمیشدم بهرحال از گرسنگی میمردیم! اگه قبول نمیکردم انجامش بدم اونوقت برای خانوادم پسر بدی بودم."
از واکنش تندم شوکه شد و میتونم این رو از چشم هاش متوجه شم.
بالاخره مچ دست هام رو رها کرد و تونستم اون هارو ماساژ بدم، تقریبا کل مچم کبود شده بود.دست هاش از روی پهلوهام به پایین خزید و پایین لباسم رو گرفت.
"تو اصلا شبیه یک پسر نیستی، نکنه واقعا دختری؟"
خندید و لباسم رو بالا داد.
دستش رو کنار زدم و بازوهام رو دور زانوهام حلقه کردم. تقریبا خودم رو از نگاه کنجکاوش پنهان کردم."فقط میخوام چک کنم و مطمئن شم که واقعا پسری. عطرت همون بو رو میده اما واکنش و رفتارهات کاملا برعکسه. باید از معامله ای که کردم مطمئن شم، درسته؟ شاید واقعا دختری و سعی میکنی تا من رو بازی بدی!"
تو لحن صداش، خشم به وضوح آشکاره. زیر نگاه قضاوت گرش به خودم لرزیدم.
"م-من پسرم.""پس درش بیار. میخوام خیالم راحت باشه. خوشم نمیاد حرفمو دوباره تکرار کنم، پارک سوکجین."
امگای درونم به اینکه لباسم رو در بیارم و این رو بهش ثابت کنم که راست میگم تشویقم میکنه، اما نمیتونم.
اون حتما به دخترونه بودنِ بدنم میخنده."ن-نه"
صدام با قدرت از دهنم خارج شد و اون با عصبانیت غرید.
"فکر میکردم قصد داری حموم کنی؟ بهت کمک میکنم."
بهش اعتماد ندارم!
"گندت بزنن! مگه نمیبینی که انتخاب دیگه ای نداری؟ اگه بخوام جای به جای بدنت رو ببینم این کار رو میکنم. پس لخت شو!"
احساسم این رو بهم میگفت که زمان فرار کردنه.
ولی از اونجایی که نمیدونم باید کجا برم پس به صورت اتفاقی مسیری رو توی ذهنم انتخاب کردم و تا جایی که میتونستم با دویدن از اون مرد فاصله گرفتم.میدونم که اون میتونه با استفاده از بوی عطرم پیدام کنه و فقط دارم وقتم رو هدر میدم، ولی این نمیتونه تلاشم رو برای دویدن متوقف کنه.
میتونم صداش رو از پشت سرم بشنوم و فکر میکنم وقتی که به بن بست رسیدم قلبم از تصور اینکه با مرگ هیچ فاصله ای ندارم ایستاد.
نههه...
نه...
اصلا دلم نمیخواد به عقب برگردم در حالیکه میدونم اون مرد ترسناک دقیقا سمت راستم ایستاده.پیشونیِ خیسم رو به دیوار تکیه دادم و منتظر موندم.
برای چی؟ نمیدونم.
تا من رو بکشه؟
مجبورم کنه لباس هام رو در بیارم؟
ازم فاصله بگیره؟هیچکدوم از احتمالات اتفاق نیوفتاد بلکه بدن ضعیفم به دلیل استرس، گرسنگی و دویدن تواناییش رو از دست داد و روی زمین سقوط کردم.
بعد از اون اخرین صحنهی مقابلم، الفای ترسناکی بود که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد...
YOU ARE READING
> MINE🌙[Completed]
Werewolf-Persian Translation- -زمانی که خانوادهی فقیری مثل خانوادهی پارک این قصد رو دارند که دخترشون رو در ازای گرفتنِ پول، با پسر آلفای بزرگ قبیله معامله کنند، تصورش رو نمیکنن که فرار اون دختر همهی برنامه هاشون رو نقشه بر آب کنه! اون ها در برابر آلفای خ...