با نشستنم سه نفر همزمان هجوم میارن سمتم،هرماینی،رون و دراکو.
سریع کنار تختم میشینن و اول از همه هرماینی با نگرانی میگه:حالت خوبه هری؟جاییت درد نمیکنه؟
دستم رو روی قفسه ی سینم میزارم و در حالی که حتی از صدام هم معلوم بود درد دارم به دروغ میگم:نه،خوبم...
دراکو دست دیگه م که کنارم بود رو آروم شروع به نوازش می کنه و رون نگاه پر نفرتی به لوسیوس مالفوی میندازه و بعد رو به من با تمسخر میگه:آره کاملا معلومه درد نداری.
توجهی نمی کنم،رو به هرماینی میگم:آفرین،حرفای اون موجوده رو خیلی خوب کنترل کردی...چه اتفاقی افتاد بعد از رفتن ما از مدرسه؟
آروم میگه:خب من گوشه ی برج نجوم زیر شنل نامرئی ایستاده بودم و همونطور که گفته بودی ،به اون موجود میگفتم که چه حرفهایی باید بزنه و چجوری باید رفتار کنه....بعد از اینکه تو کشتیش به سرعت طبق برنامه رفتم سر و صدا راه انداختم و با رون و بقیه ی بچه ها ،دور جنازه ی دامبلدور....
نگاه معذبی به پروفسور دامبلدور واقعی که گوشه ی اتاق با چهره ای جدی نشسته بود میکنه و ادامه میده:دور جنازه می ایستیم تا مرگ خوارا نزدیک نشن و نفهمن که اون موجود واقعی نبوده و اینکه چوبش چوب خود پروفسور نبوده.
بعد شما از مدرسه رفتید بیرون،ماجرا رو برای پروفسور مک گونگال تعریف کردیم یواشکی و اون چون خودش آروم شده بود بچه ها رو مجدد به خوابگاه برگردوند و پروفسور اسلاگهورن و فلیت ویک رو مسئول کرد که حواسشون به مدرسه باشه.بعد هم من و رون و خود پروفسور مک گونگال به اینجا اومدیم.
سری تکون دادم و رو به لوپین و اسنیپ گفتم:کارای شما چطور شد؟
لوپین اول شروع به حرف زدن کرد:دیروز که اسنیپ بهمون نامه داد و گفت برنامه یک شب جلو افتاده من هم به تانکس و شکلبولت و بقیه ی اعضای محفل اطلاع دادم و آماده شدیم.امروز هم به دامبلدور گفتیم که به محفل حمله شده و از مدرسه کشیدیمش بیرون._نگاهش رو با احساس گناه به دامبلدور دوخت که هنوز خیلی جدی بود_ بعد از اون هم چند نفر رو گذاشتیم که حواس دامبلدور رو با حرف زدن پرت کنند و برامون وقت بگیرن و خودمون اومدیم پیش تو که خودت رو جای دراکو جا زده بودی.با مرگ خوار ها یه دوئل کوچیک کردیم و بعد طبق برنامه سوروس به اونها این ایده رو داد که فرار کنن و نجنگن،همه رفتن و من تو رو که مثلا مالفوی بودی رو گرفتم!و الان مرگ خوار ها فکر می کنن که دراکو مالفوی و خونوادش گروگان گرفته شدن .
نگاهم رو به اسنیپ میدوزم،شروع می کنه به حرف زدن:من هم بعد از غیب شدن رفتم سراغ جایی که اعضای محفل دامبلدور رو فرستاده بودن.بهش گفتم بیاد به منزل سیریوس چون باید براش یه چیزهایی رو تعریف کنیم و خودم رفتم پیش لرد سیاه و گفتم که چه اتفاقاتی افتاده.اون الانن فکر می کنه موفق شده و دامبلدور به دست دراکو کشته شده،فکر می کنه من طرف خودشم و اینکه خونواده ی یکی از وفادار ترین افرادش یعنی خانواده ی مالفوی گروگان گرفته شدن!
![](https://img.wattpad.com/cover/247115258-288-k870549.jpg)
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...