Part41_End_

1.8K 232 100
                                    

هینِ بلندی میگم و از خواب میپرم.

از جام با هول بلند میشم و از اتاق میرم بیرون.

همه جا ساکت بود.

وحشتی که از خوابم داشتم چند برابر میشه و بلند صدا میزنم:رون؟هرماینی؟دراکو؟

هیچ کس جوابی نمیده.دونه های عرق رو حس می کنم که از گردنم روی کمرم سر میخورن.

به ساعت نگاه می کنم.سه ساعت از وقتی که خوابیده بودم میگذشت.

سرعتم رو بیشتر می کنم و تمام خونه رو میگردم.

هیچکس نیست.هیچکس.

داد میزنم:پروفسور دامبلدور؟دراکو؟رون؟هرماینی؟

روی زمین رد خون میبینم.نفسم میره برای یه لحظه.چوبم رو محکم تر میگیرم دستم و میرم جلو.

صدای فریادهای قاب عکس مادر سیریوس بلند شده بود و اعصابم رو بیش از چیزی که خراب بود آزار میداد.

رد خون تا جلوی در اتاقی ادامه داشت و دائم بیش تر و بیش تر شده بود .

در رو باز می کنم و میرم داخل ولی با دیدن تصویر رو به روم حس می کنم جون از تنم میره بیرون.

روی زانوهام میوفتم و فریاد میزنم :نههههه-

_هری،هری بیدار شو عزیزم...خواب بود فقط...

چشمهام رو باز می کنم و به پسری که رو به روم بود چشم میدوزم.

نفسم رو با وحشت میدم بیرون و میکشمش سمت خودم و محکم بغلش می کنم.

چشمهام رو میبندم و نفسم رو توی گودی گردنش رها می کنم.زمزمه میکنم:دراکو...

جاش رو درست می کنه و تقریبا روم دراز می کشه و در همون حال که هنوز توی بغلمه میگه:جانم؟

سعی می کنم نفس هام رو منظم کنم و میگم:من نمی تونم از دست دادنتون رو تحمل کنم.نه از دست دادن تو رو،نه رون و هرماینی رو،نه دامبلدور ،نه ریموس و نه هیچکس دیگه رو...دیگه تحمل از دست دادن کسی رو ندارم.

سرش رو یکم می کشه عقب،نگاهم می کنه و با نگرانی میگه:قرار نیست از دست بدیمون هری.ماها پیشتیم.تو تازه همه مون رو نجات دادی،قرار نیست چیزیمون بشه...مطمئن باش.

چشمم رو میبندم و آب دهنم رو قورت میدم.نفسم رو میدم بیرون و بعد از چند دقیقه مکث میگم:آره حق با توئه...

لحنم رو شاد می کنم و میگم:ساعت چنده؟

نگاهم رو میدوزم بهش.از تغییر لحن ناگهانیم یه ابروش از تعجب رفته بود بالا و متعجب و مشکوک نگاهم میکرد.

نباید اجازه بدم بهم شک کنه.

میپرسم:چیشد؟پرسیدم ساعت چنده؟و بقیه کجان؟چرا هیچ سر و صدایی نیست؟

Drarry_My Beautiful MistakeWhere stories live. Discover now