نویسنده(سپیده): خببب سلام به همگی!حالتون چطوره؟امروز همه ی شخصیتا رو جمع کردم اینجا و قراره با هم سوالای شما رو بخونیم و جوابتونو بدن!اما اول از همه یه سوال دارم،از یک تا ده به نوشتن من و بوکم چند می-
اِهِم اِهِم
همچنان نویسنده(در حالی که داره به رون که تظاهر به سرفه کرده بود چشم غره میره):خب آره داشام میگفتم که از یک تا ده به بوک من چند میدین؟همههه تون بگیناااا ،نگید من میدونمو شُ-
اِهم اِهم اِهِم
هرماینی(در حالی که داره چپ چپ به رون نگاه میکنه):میشه بپرسم چرا هی با سرفه ی الکیت میپری وسط حرف سپیده، رونالد ویزلی؟
هری(با یه نیمچه خنده):هرماینی راس میگه،چرا اینجوری میکنی؟یاد آمبریج میوفتم با این کارت!
رون(دستش رو میکشه پشت گردنش و با خنده ای از خجالت و حالتی معترض نگاهش رو از هرماینی به هری میده و آخر به سپیده خیره میشه):بلادی هل بچه ها!خب چرا نویسنده باید توی روز مصاحبه ی ماها هم حرف بزنه؟آخر هر پارت به اندازه ی کافی چرت و پرت میگه دیگه!
نویسنده(با یه لحن حق به جانب و خنده ی مرموز):من چرت و پرت میگم؟اوکی انتقام این رو توی جلد دوم ازت میگیرم ویزلی!
رون(با یه چهره ی در هم رفته و نگاه پرخواهش رو به هرماینی):بلایمی....هرماینی یه چیزی بهش بگو،این فقط زورش به من میرسه!
*خنده ی همزمان هرماینی،هری و سپیده و ورود دامبلدور به اتاق*
دامبلدور(با لبخند همیشگیش و در حال مرتب کردن ردای بلندش):آه سلام بچه ها،چه چیزی رو از دست دادم؟شروع کردید؟
سپیده (با لبخندی از احترام):سلام پروفسور،بفرمایید بنشینید،هنوز شروع نکردیم منتظر دراکوییم.
هرماینی (رو به هری با کلافگی):چرا نمیاد پس این شازده؟
هری(با خمیازه):من چه میدونم...الان که توی کتاب نیستیم دیگه دست از سرم بردارید.
سپیده(با چشم غره):هو هری فک نکن چون تو جلد بعد قراره خیلی شاخ باشی میتونی جوگیر شیا!
رون(در حال خوردن یه شکلات):والا!منم همینو میگم...نمیفهمم چرا نباید یه بخشی از قدرت هریو به منم بدی ؟
*سپیده میخنده و میاد جواب بده که دراکو با غرغر در رو باز می کنه و جدی میاد داخل*
دراکو(در حال در آوردت پالتوی سیاهش و نشستن روی صندلی کنار هری):سلام.ببخشید دیر کردم،داشتم با مامانم سر اینکه چی بپوشم بحث میکردم...و اینکه لطفا پدرم از این مصاحبه چیزی نشنوه...راستش زیاد از تو خوشش نمیاد سپیده!
*سپیده چینی به بینیش میندازه و توی دفترچه ی توی دستش تند تند چیزی مینویسه*
هرماینی:چی نوشتی سپید؟
YOU ARE READING
Drarry_My Beautiful Mistake
Fanfiction"کسی بهم تنه میزنه و از کنارم میگذره،میچرخم به عقب.باز هم مالفوی.نگاهی بهش می کنم و بی حوصله میگم:خدا رو شکر کورم شدی مالفوی. و دوباره میچرخم سمت پنجره ی قطار.مالفوی میاد جلو کنارم می ایسته و با لحنی که تمسخر از توش حس میشه میگه:حواست به حرفات باشه...